۱۳۹۱ آبان ۲۹, دوشنبه

مونولوگ

مي‌دانم!
وقتي چراغت اين ساعت خاموش مي‌شود، يعني ديگر نبايد منتظر مكالمه‌ي آخرِ شبمان بمانم.
مي‌دانم، ولي عادت نمي‌كنم.
...
اگرچه شايد بگويي: «مكالمه‌ي آخر شب» خودش يك عادت است.
مي‌دانم؛ مي‌دانم كه هست. و عادت را مي‌شود ترك كرد، اين را هم مي‌دانم.
و تو مي‌گويي: ...

نه نمي‌خواهد بگويي، خودم مي‌دانم... يا شايد هم ندانم!
براي چه اين سكوت را با گفتگويي كه هرگز اتفاق نيفتاد به‌هم بزنم؛ منتظر مي‌مانم تا وقت همان گفتگوي واقعي.
يك فايده‌ي دلتنگي اصلاً شايد همين باشد كه در پايان انتظار، عادت‌ها هيچكاره‌اند.

۲ نظر:

  1. That time of year thou mayst in me behold

    When yellow leaves, or none, or few, do hang

    Upon those boughs which shake against the cold,

    Bare ruined choirs, where late the sweet birds sang.

    In me thou see’st the twilight of such day

    As after sunset fadeth in the west;

    Which by and by black night doth take away,

    Death’s second self, that seals up all in rest.

    In me thou see’st the glowing of such fire,

    That on the ashes of his youth doth lie,

    As the deathbed whereon it must expire,

    Consumed with that which it was nourished by.

    This thou perceiv’st, which makes thy love more strong,

    To love that well which thou must leave ere
    long.


    -------
    Sonnet 73, W. Shakespeare, 1609

    پاسخحذف