۱۳۹۵ آبان ۲, یکشنبه

آنچه نمي‌شود گفت، آنچه نمي‌شود شنيد

فرض بگیر كه زمانی هم اینطور بوده؛ یعنی آدمها را لای جرز می‌گذاشته‌اند؛ بی‌رحمی بوده یا هرچه. ولی در عوض قصه‌ای درست می‌شده كه سالها بعد توی جاده‌ی قزوین - زنجان وقتی مادرت برایت تعریف می‌كرده كه این قصر فلانی همانی است كه ملاتش از سفیده‌ی تخم‌مرغ رعیتهایی بوده كه اربابشان آدمهای متمرد را لای جرزش می‌گذاشته بسكه بی‌رحم بوده، و تو تمام لحظاتی را كه سر تپه‌های سرسبز و بادخیز ته یك جاده‌ی فرعی منشعب از جاده‌ی ابهر-زنجان، توی یك عمارت بغایت مدرن و رویایی با دیوارهای سنگ سفید و پنجره‌های بزرگ رو به دره‌ی مه گرفته با باد و هوای بی‌نظیر باید لذتش را ببری، همه‌اش در فكر آن آدمهای لای جرز و دیوارِی كه مخلوط شده‌اند با سفیده‌ی تخم‌مرغ‌ها. و این قاطی اسم شامی‌شاپ، یكجوری تا ابد در ذهنت می‌ماند، كه از آن به بعد عمق هر نوستالژی زندگی‌ات را با آن می‌سنجی. این حس كور و دور را می‌گویم؛ این هیاهوی بی‌برگشت رنج‌آلود را. رهایش كن، تو هرگز نخواهی دانست، پس سوال هم نكن! تنها بخوان و بی‌هیچ هم‌دردی بدان كه بعضی چیزها فقط مال خود آدم است، فقط مال خودِ خود آدم. مثل خاطره‌ی آدمهای رنج‌برده‌ی لای جرزی كه هرگز ندیدیشان، روی یك تپه بادخیز مرتفع حوالی جاده‌ی زنجان در یك عمارت سوپرمدرن سفید با آسمان آبی مشرف به یك دره‌ی مه‌گرفته و همراه با بوی شامی‌های شامی‌شاپی كه در سی و چند سال پیش خورده‌ای. تنها بخوان و فراموشش كن، بی هیچ همدردی.
همین

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر