۱۳۹۵ اردیبهشت ۲۷, دوشنبه

بی‌نهایتِ کرهٔ ریمان

تصور غالب این است که شاید گریز ناپذیری و قطعیت مرگ همان چیزی باشد که همه را می‌ترساند. ولی تصور من چیز دیگری است. من فکر می‌کنم مرگ برای این تلخ و هراسناک است که هیچ قصه‌ای ندارد؛ همانی است که هست، بی هیچ ابهامی، بی هیچ اما و اگری، خیلی بسیط، خیلی مشخص!
و مرگ که این باشد، مابقی هر چه هست قصه است. قصه‌ها نسخه‌های دیگر واقعیتِ زیستن‌اند، به شمار آدمهای متصل به هر واقعیتِ زیسته. 
پس قصه‌ها واقعیت جعل شده‌اند. واقعیت را جعل می‌کنیم تا ما هم آفریننده باشیم؛ آفرینشی که از ابتدا دریغ شده است. خود واقعیت ولی، آفرینشی است که حادث شده، همان است که هست، که ما در آن دخالتی نداشته‌ایم و نمی‌توانسته‌ایم داشته باشیم. آنچه ما در آن دخیلیم جعل واقعیت است، قصه‌گویی است، در صادقانه‌ترین حالت آن بزک کردن امر واقع و در مراتب بعد، قلب آن به گونه‌ای خوشایند.
مرگ فقط و فقط یک روایت دارد؛ قصه‌ای ندارد: عدم است؛ محو و پاک شدگی است؛ سکوت است و نیستی؛ سالب آفرینش مجعول من و ما. برای همه یکی است. چگونه به مرگ رسیدن ولی، همچنان روایت دارد، مرگ نه!  
شاید برای همین باشد که ذهن‌های منطقی و قطعیت‌طلب با مرگ کمتر ناآرامند. شاید همین است که وقتی حس می‌کنند توان قصه‌گویی از میان رفته، مرگ را پسندیده‌تر می‌انگارند. مرگ برای آنها ترسناک نیست بلکه اوج است. همگرایی همه قصه‌های ممکن است به قطعیت متقن.

پ.ن. این متن سوئیسایدال نیست.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر