یه مریضی بود تو یه آسایشگاهی که فکر میکرد استخونه و بقیه هم باهاش مثل استخون رفتار میکردن. رئیس آسایشگاه که عوض شد، خیلی آوانگارد پروندهٔ مریضا رو یکی یکی خواست و شروع کرد به بررسی کردن هر کدوم. به مال این که رسید تعجب کرد، گفت یعنی چه؟ بیاریدش من باهاش صحبت کنم. گفت بهش تو استخونی مگه؟ گفت بله. گفت ببین عزیزم، تو گوش داری، چشم داری، خودت حرکت میکنی، داری با من حرف میزنی، استخون که اینطوری نیست. فهمیدی؟ مریضه یه کم فکر کرد و راضی نشد. چند جلسه دیگه هی اومد و رفت تا اینکه رئیس به منشیش دستور داد گفت یه کاغذ دراز بیاره و داد توش تمام دلایلی رو که چرا استخون نیست، براش نوشت و دادش دست یارو. چند روز بعد مریضه اومد به رئیس آسایشگاه گفت آقای رئیس قبول! دیگه استخون نیستم! رئیسهام گفت باریکلا، آفرین! مطمئنی دیگه استخون نیستی؟ گفت آره صد در صد؛ ببین من حرف میزنم، گوش دارم، پلک میزنم، را میرم، فکر میکنم ... رئیسم حرفشو قطع کرد گفت خیله خب خیله خب آفرین، باشه پس مرخصی! همه حضار تشویق کردن و احسنت و باریکلا گفتن و مریضه هم که دیگه فهمیده بود استخون نیست جل و پلاسشو جم کرد رفت. یه کم که گذشت، دیدن برگشت! رئیس پرسید چی شدش په؟ گفت والا مث که هنوز یه مقدار استخونم! گفت ئه؟ عَیزم اینهمه توضیح دادم بت، کاغذ دراز دادم نوشت برات، الان دوباره برگشتی که من فلان؟ گفت عاره! یعنی من میدونم استخون نیسسما، ولی این سگه که دم دره که نمیدونه.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر