۱۳۹۲ مرداد ۶, یکشنبه

اسپيندلوئيت كوچك كوچك كوچك

آن را پشت ديوار حياط خانه‌اش پيدا كرد. آنجا يك خرابۀ متروك بود كه از خيابان پشتي مي‌شد به آن دسترسي داشت. هر چه كرد به دركي از اين  كه چيست و به چه درد مي‌خورد نرسيد. يك جسم دوكي شكل بود ولي نه دوك كامل. انگار دو بُرش از دو طرف يك دوك تو خالي را به همديگر جوش داده باشند به طوري كه هيچ منفذ و شكافي نمانده باشد. چيزي شبيه غلاف هستۀ زردآلو با اين تفاوت جنسش از نوعي فلز بود و هيچ لبۀ تيزي نداشت. اندازه‌اش كمي كوچكتر از يك توپ راگبي و خيلي سبك و در عين حال سخت بود. هيچ شباهتي به هيچ چيزي كه تا آن موقع ديده بود نداشت. نمي‌دانست چكارش كند. چند بار آنرا به زمين كوبيد ولي هيچ اتفاقي نيفتاد، حتي خراش هم بر نداشت و فقط كمي خاكي شد. بين چند سنگ قرارش داد و با يك سنگ بزرگ رويش كوبيد. چند سنگ و همينطور سنگ بزرگ خرد شدند ولي باز هيچ اتفاقي نيفتاد. حتي ذره‌اي فرو رفتگي پيدا نكرد و تغيير شكل نداد. آن را برداشت و به خانه برد و توي كمد اتاق گذاشت. هر شب قبل از خواب آن را بر مي‌داشت و ورانداز مي‌كرد و مدتي راجع به آن فكر مي‌كرد، بدون نتيجه به خواب مي‌رفت و دوباره صبح آن را سر جايش توي كمد مي‌گذاشت. جرأت نمي‌كرد آن را به كسي نشان دهد. مي‌ترسيد يا چيز مهمي باشد و آن را از چنگش در آورند يا آنقدر نگهداري از چيزي كه به هيچ كاري نمي‌آيد در نظر همه احمقانه جلوه كند كه مايه تمسخر ديگران شود. دلبستگي عجيبي به آن پيدا كرده بود و فكر مي‌كرد ممكن نيست كه چنين چيز منحصربفردي بلا استفاده و بي‌فايده باشد.
 روزها و شبها سپري مي‌شدند بدون اينكه شناخت بيشتري نسبت به آن پيدا كند، ولي در مقابل بيشتر و بيشتر به حضور و وجودش عادت مي‌كرد، طوري كه صبح‌ها از خانه بيرون مي‌رفت و عصرها به هر بهانه‌اي شده زودتر از سر كار به خانه بر مي‌گشت. كم‌كم در محيط كار هم تغيير رفتارش مشخص مي‌شد. بي‌حوصله و گيج شده بود و هر روز اين تغييرات در او شدت مي‌گرفت. نهايتاً عذرش را خواستند و او بر خلاف آنچه توقع مي‌رفت نه تنها از اين اتفاق متاثر نشد، بلكه با اشتياق هر چه تمام رسيد حكم اخراجش را امضاء كرد و با عجله به خانه برگشت. ديگر جز براي خريد مايحتاج اصلي مثل سيگار و نان و خوراك مختصر روزمره از خانه خارج نمي‌شد، اندوخته‌اش به تدريج تمام مي‌شد و او همچنان بي توجه به اينكه با به پايان رسيدن اندوخته‌اش كه ديگر حتي توان خريد آذوقه و سيگار را هم ندارد، همۀ اوقاتش را با آن مي‌گذراند. دائم آنرا در دستهايش مي‌گرداند و تماشايش مي‌كرد. نمي‌شد گفت عاشقش شده بود، ولي كنجكاوي و عطش غريب نسبت به چيستي آن روز به روز در وجودش يزرگتر و عميق‌تر مي‌شد، بدون اينكه ذره‌اي نااميدي به ذهنش راه پيدا كند. نسبت به همۀ احتياجات روزمره‌اش بي‌ملاحظه و بي‌توجه شده بود و همين باعث مي‌شد كه نحيف‌تر و ضعيف‌تر شود. نهايتاً چاره‌اي جز اين نديد كه كوچك شود. پس شروع كرد به كوچك شدن و هر روز كه مي‌گذشت كوچكتر مي‌شد. يك شب قبل از خواب ديد آنقدر كوچك شده كه ديگر نمي‌تواند آن را از داخل كمد در بياورد. به سختي چند كتاب و بشقاب را زير پايش گذاشت تا دستش را برساند و آنرا از توي كمد دربياورد و توي رختخوابش بگذارد. ديگر همانجا توي رختخوابش بود و شبها آنرا بغل مي‌كرد و باز در طول روز بعد كوچكتر مي‌شد.
...
سالها بعد شهرداري خانه متروكه‌اي را كه در طرح احداث اتوبان افتاده بود، بعد از شش نوبت آگهي در روزنامه‌هاي كثيرالانتشار با لودر صاف كرد. چيز زيادي در داخل خانه نبود. تمام اثاثۀ باقيماندۀ آن را قبل از تخريب بيرون آورده بودند و توي خرابۀ پشت آن ريخته بودند و هر آنچه مثل كتاب و بشقاب كه قابل استفاده بود را هم دوره‌گردها بيرون كشيدند و با خود بردند.
....
نَه سالها بعد و نه هيچ‌وقت ديگر كسي از شيئي دوكي شكل كه دوك كامل نبود و طوري بود كه انگار دو طرف از يك دوك فلزي توخالي را بريده باشند و به هم جوش داده باشند كه هيچ منفذي به بيرون نداشته باشد و لبه‌هاي گرد و مدور داشته باشد، حرفي نزد. ولي شايد جايي كنار خرابه‌هاي حريم يك اتوبان افتاده باشد يا شايد حتي زير آسفالت يك اتوبان دفن شده باشد. كسي چه مي‌داند؟

۱۳۹۲ مرداد ۲, چهارشنبه

سوتو وُچه

زندگي
آدم با لحظه‌لحظه‌هاي زندگي‌اش معني مي‌دهد. ولي آدمها، معمولاً، دوست دارند زندگي را در قصه‌هايش معني كنند. بجاي زندگي دنبال قصه‌اند. قصه هم بايد اوج داشته باشد و فرود. بايد غمناك يا هيجان انگيز يا ترسناك باشد. اغلب آدمها، احتمالاً جز آنها كه از گرسنگي و فقر و بيماري رنج مي‌برند، رنجشان از خود زندگي نيست كه از قصه‌هاي زندگي‌است.
...

كلمه
گاهي حس مي‌كني از خودت فاصله گرفته‌اي. سخت‌تر شده‌اي و سردتر. دليلش شايد نگاه‌ها باشد. نگاه‌هايي كه قضاوتگرند. در چنين گاهي، نوشتن حكم ساختن راه به مقصد جايي نامكشوف را دارد. هر كلمه به مثابۀ قدمي است كه بر مي‌داري و در همان حال نسبتش را با زمين مي‌سنجي؛ با شيبش، با جنسش و با جهتي كه بايد در راه رفتن بر روي آن پيش بگيري. گاهي بايد چند قدم به عقب برداري و دوباره حركت كني،‌ گاهي كند و گاهي تندتر مي‌شوي. گاهي براي چند لحظه مي‌ايستي و در فضاي اطراف براي يافتن نشانه‌اي براي چگونه برداشتن گام بعد تامل مي‌كني. گاهي اين قدمها مي‌خواهند تو را به جايي در درونت راهي كنند. جايي كه رسيدن به آن راحت نيست. جايي در انتهاي اعماق. جايي كه قرار است بداني چگونه باز به خودت نزديك شوي. و مي‌داني كه بخش بزرگي از اين مقصد در خود مسير است، پس با تمركز و تأني بيشتري كلماتت را كنار هم رديف مي‌كني.
..

عبور
بعضي اوقات بايد آنقدر ساكت از ميان همهمه‌ها عبور كني، و آنقدر بروي و بروي تا سكوتت همۀ صداها را در خودش ببلعد و ديگر صدايي نماند.
گاهي بايد آنقدر بي‌حس بشوي كه همۀ دردها را يكجا جمع كني. يكجا، باهم، به يكباره، توي سرت، توي سينه‌ات، ميان مشتهايت و  آنجا كه آسمان به زمين مي‌خورد، همه را از لبۀ هستي به ميان تاريكي بياندازي و برگردي.
نايست، برو، بگذار هر چه مي‌آيد بيايد، همه را بشنو، همه را به جان بپذير و جمع كن و با خودت ببر، ببر تا بيخ دنيا، دم آخرين نقطۀ ممكنِ بودن بايست. همانجا خرد شو و خرد كن و بشكن و بريز و اگر توانستي دوباره از نو و تازه برگرد وگرنه همانجا آنقدر بمان تا شفق با باد همراهت كند.
.

۱۳۹۲ مرداد ۱, سه‌شنبه

سردرد

درد، درد زياد، مته روي پيشاني نزديك چشم چپ. آواز مي‌خوانم، آوازي كه تلفيقي از چند آواز مختلف و اصواتي است كه شايد هرگز نشنيده‌ام و دردي كه تير آن تا روي دست چپم مي‌كشد. بدنم يخ كرده و پنجره‌ها را بسته‌ام تا هوا هيچ جرياني نداشته باشد. تحمل كوچكترين جريان هوا، صدا، و هر چيزي كه بخواهد تمركزم را به هم بزند ندارم. فقط همين تمركز روي درد و روي نقطه اثرش است كه مي‌تواند توان مقابله با آن را در من ايجاد كند. اين نوشتنن ممكن است كمي آرامم كند. نمي‌دانم. شايد هم نه. هيچ كس نمي‌داند. آخرين بار درست 3 سال پيش بود همين موقع سال، آنموقع خانۀ احمدرضا بودم. پرند. حياط احمدرضا براي راه رفتن و دور زدن خيلي مناسب بود. آفتاب هم داشت. آفتاب تند و گرماي زياد. و من همينطور آواز مي‌خواندم و زير آفتاب حياط احمدرضا راه مي‌رفتم. آنموقع تصوري از اينكه چيست و از كجاست نداشتم. ولي الان فكر مي‌كنم بايد نوعي سينوزيت باشد. حوصله ندارم بگويم چرا ولي احتمال مي‌دهم.
گور پدر همه چي. گور پدر همه. دردش دارد تا پشت سر مي‌زندو لرز مي‌كنم، انگار تمام انرژي‌ام را مي‌گيرد.
حداقل خوب است كه مغزم از كار نيافتاده و انگشتانم هنوز قادر به تايپ كردن هستند. ولي پاي چپم هم از فرط انقباض درد مي‌كند.
بايد بروم يك چاي داغ بريزم و بخورم. فكر مي‌كنم بايد كمي بهترم كند. شايد هم بد نباشد كه آواز بخوانم و دور حال را قدم زنان بچرخم.

۱۳۹۲ تیر ۳۰, یکشنبه

صلح

ديگر با كلمه‌ها كاري ندارم.
آنها هم با من.
دست آخر به توافق رسيده‌ايم.
اينها را هم از ته توبرۀ كنج پستو برداشته‌ام و اينجا پاشيده‌ام.
وگرنه قرار نيست كسي مزاحم ديگري باشد.
فقط تا كي باقي بماند، نمي‌دانم.

۱۳۹۲ تیر ۲۵, سه‌شنبه

صورت وضعيت


باز دوباره صفر كردم كانتر شبانه روزمو.
ما كار خودمونو مي‌كنيم، چيكار داريم كه چي!
الانم هم سرما خوردم، هم گرممه هم يه جور خوبي‌م در كل.
اصلاً همينجوري درسته: بي‌قاعده، عندماغو، قر و قاطي.
انتخابات به انتخابات نظم و نظام مي‌گيريم واسه هفت پشت‌مون‌م بسه.
خودمو عرض مي‌كنم جسارت نباشه يه وخ!

۱۳۹۲ تیر ۲۰, پنجشنبه

اندر باب دردهاي واقعي

كلمۀ «خيانت» را در روابط بين انسانها، روابط بين انسانها و آرمانها و حتي روابط بين فرد و جامعه به رسميت نمي شناسم. چرا كه «خيانت» در نقض يكسويۀ يك پيمان «بدون دليل موجه» معني‌دار مي‌شود. و چگونه مي‌توان قضاوت دقيقي از موجه بودن/نبودن دليل داشت، وقتي نتوان همه زواياي پنهان رابطۀ «خائن - خيانت شده» را به ارزيابي نشست؟
اما در اين ميان، فقط و فقط يك جا هست كه خيانت به قطعيت و رسميت قابل قضاوت است و آن «خيانت به خود» است؛ و قاضي آن نيز كسي نيست جز همان «خود»ي كه به نيكي از همۀ ماجرا باخبر است.

از تأملات اندر دردآلودگي زندگي و از خود بيگانگي‌هاي گاه به گاه آن

۱۳۹۲ تیر ۱۹, چهارشنبه

عينك دودي

از فوايد عينك دودي همان كه ظهر كه از خواب پاشده‌اي و مي‌خواهي بروي بقالي اسباب صبحانه بخري، به پف چشمهايت كه هيچ،  كسي حتي به در هم برهمي و هپلي بودنت هم توجه نمي‌كند و همه توي دلشان مي‌گويند مردكه جوگير توي بقالي چه جاي عينك آفتابي است؟
همانطور كه مي‌چپي توي بقالي و نگاهت برمي‌گردد طرف ويترين يخچال كه هميشه كره‌ها را همانجا چيده‌اند و تا بيايي بگويي «يه كره بدين» مي‌بيني جاي كره‌ها يك فضاي كاملاً خالي است و جمله‌ات مي‌شود «يه كره ندارين؟» و شاگرد هميشه عنق و متخاصم بقالي كه معمولاً انعام‌هاي صد و دويست توماني براي آوردن جنس دم درِ منزل (كه قرار است اصولاً مجاني باشد) برايش از فحش خواهر و مادر بدتر بوده كه با تو به پدركشتگي افتاده، جواب مي‌دهد «نه تموم كرديم» و زير اين جوابش هاله‌اي از رضايت مي‌بيني كه دور لبانش مي‌درخشد. مجبور مي‌شوي عينك دودي‌ات را برداري تا مطمئن‌تر و دقيق‌تر نگاه كني: «قحطي شده يني؟» و اين سوال را جوري مي‌پرسي كه انگار نمي‌خواهي قبول كني كه «كره نيست» و ناگهان فرشتۀ نجاتت يعني صاحب بقالي وارد مي‌شود و «جانم آقاي فلاني؟» و تكرار «كره ندارين؟!» و او قسم و آيه كه نه مدتي است كه كره نمي‌دهند و نيامده و چه و چه ... ولي «از اينا هست كه دوتا فقط مونده!». در ويترين يخچال را باز مي‌كند و از آن پشتِ بالاترين طبقه يك قوطي پلاستيكي بيضي كرم رنگ در مي‌آورد و مي‌گذارد روي ميز. سال هزار و سيصد و شصت بود كه ما اميرآباد زندگي مي‌كرديم؛ دو بقالي بودند كنار هم  در خيابان چهاردهم كه يكي‌شان به گمان مادر من خيلي «پدرسوخته» بود و آن يكي هم اينطور توصيف مي‌شد كه «اونم پدرسوخته است ولي حداقل بي‌تربيت نيست» و اينطور از بچگي با دايلماي «بدِ خوب» و «بدِ بد» مواجه شديم و البته گذشت روزگار به ما آموخت كه چگونه و كي بايستي با كدامشان وارد معامله شد. حالا از اين بقال و شاگرد بقال گرفته تا رئيس‌جمهور منتخب و رئيس‌جمهور محتضر، اصلاً لامذهب اين كه رويت را از اين يكي به آن يكي برگرداني و قبلي را آدم حساب نكني موهبتي است كه به اين سادگي‌ها نصيب كسي نمي‌شود الا ما ايرانيها، آنهم احتمالاً تيرۀ مجربان بقال‌شناس زمان جنگ يا وارثان برحق آنها.

حالا هي ما به اين خادمان بشريت و سازمانهاي جهاني و اپوزيسيون مهربانتر از مادر عرض توضيح كنيم كه بابا جان اين بيزينس ماست، شما جان مادرت بگذار ما خودمان راه و چاهش را بلديم، مگر به خرجشان مي‌رود و به كمتر از نابودي كل ماجرا كه در اينجا اتفاقاً ما هم توي همين ماجرا گير افتاده‌ايم، راضي مي‌شوند؟
خلاصه كه اگر يك نفر دستش مي‌رسد به آن حضرت اوباما دامة استراقُه بگويد، ما اينجا آنقدر وضعمان فضايي است كه وقتي كره نداريم بجايش فرنچ باتر ويث سالت(French Butter with Salt) نوش جان مي‌كنيم كه توماني هفت‌صددينار با سالتد باتر خودشان توفير دارد  و ككمان هم از سر خوشي مشغول طاق يا جفت با شپشمان است. حالا بيايد و بجاي تحريمِ هرچه بقال و چقال در اين مملكت است، بگذارد معامله ما جوش بخورد، بلكه خود او هم از قبلش نفعي ببرد.
 
حالا  جان من شما بگوييد اين جوگير بودن بهتر است يا در هم و بر هم و هپلي بودن؟