۱۳۹۲ اسفند ۲۹, پنجشنبه

از باب نو شدن

حميد دباشي جايي مي‌گويد: «مدنيت بدون آيين نمي‌شود». راست مي‌گويد. نمي‌تواني از تناقض‌ها و «بي‌چاره‌»گي‌هايي كه حتي در اوج بهترين و مدرن‌ترين شرايط زندگي مدني هم دچار آن هستي رها شوي، پس بايد چيز يا چيزهايي فارغ از هر نوع عقلانيت و منطق بتراشي و به آن باور بياوري تا استيصالت را به آنها احاله دهي يا در آنها گم‌ش كني. من كه مي‌گويم اين به خودي خود نه تنها هيچ اشكالي ندارد، فوايد زيادي هم دارد. از جمله آنكه بخشي از آدمها را گرد يك باور مجتمع مي‌كند و هويتي مشترك مي‌سازد تا كمتر به جان هم بپرند و با هم مداراگرتر باشند تا بهانه‌اي براي تقويت نوعي همزيستي مسالمت‌آميزبه آنها بدهد. ولي گاهي همين همزيستي‌هاي موضعاً مسالمت‌آميز مشكل ساز هم مي‌شوند.  مشكل هم آنجا درست مي‌شود كه «تو»ي شهروند مدني، اين باورهاي خودساخته را توسعه مي‌دهي تا آنجا كه در حيطۀ كاربرد عقل حضور و غلبه پيدا مي‌كنند و فرع مهم‌تر از اصل مي‌شود و نتيجه آنكه اين باور بشرساخته را مستمسك ستيز با ديگر باورهاي از همين دست مي‌كني.

نوروز هم، اگرچه صرفاً يك قرارداد آييني ديگر است ولي شايد كمتر از بسياري از ديگر آيين‌هاي همسان خود، به دنبال هويت‌سازي از باب ترسيم مرز ميان باورمندان خود و «ديگران» باشد و بيش از آنكه بخواهد با پررنگ كردن تفاوتها و كشف دوست و دشمن جاي خود را در جمعي به عنوان ملت بيابد، همه‌گان را به ستايش اعتدال و شكفتن زندگي در بستر اين اعتدال، در معنايي عام، فرامي‌خواند.

براي همينها است شايد كه براي من نوروز صرفاً سفره‌اي با تعدادي شيئ چيده شده درآن نيست، تنها ديد و بازديد و تبريكي اجباري از سر وظيفه نيست و بهتر آن است كه به آييني منحصر به كسب هويت ملي و تاريخي هم فروكاسته نشود. من معتقدم نوروز را بايد در باز آوردن و يادآوري آنكه «اصل زندگي و بناي جهان فارغ از تصورات و باورهاي ما از نيك و بد است» و اينكه «اين زايش و بازسازي زندگي جز از راه پذيرش تغيير و به استقبالِ آن رفتن ممكن نيست» ستود.

هر روزتان نوروز

۱۳۹۲ اسفند ۲۳, جمعه

پُست-نُستالژيك

كف دستم را باز كرده‌ام و همينطور كه شكاف زخم انگشتم را نگاه مي‌كنم، مي‌بينم دستهايم «پير شده»! اين «پير شده» را مادرم مي‌گفت براي توصيفِ حالت پوست كف دست و انگشتها، كه مدت زياد توي آب خيس‌خورده و پف كرده باشد.  بزرگ و كوچك ندارد، انگار عمر واقعي به ارث رسيدۀ هر آدم را از ازل، در شيارهاي عميق شدۀ پوست متورم كف دست نشانش مي‌دهد. يك جور فرصت مي‌دهد كه از روي پوست كف دست تا اعماق گذشته سفر كني تا جايي كه حتي به تصورت از پيدايش برسي. ولي هر چقدر هم كه در اين پير شده‌گي غور كني و محو شوي، تاثيري بر اين حقيقت ندارند كه هنوز يك كُپه ظرف توي سينك مانده. همينطور كه دستهايم را خشك مي‌كنم تكرار مي‌كنم «حقيقت»؛ كلمه توي ذهنم جان مي‌گيرد: تجمع همۀ گذشته تابه‌حال؛ تلنبارِ همۀ بودن از ازل تا همين يك لحظه پيش هم نه، كه تا همين «الآن» و چون بديهي است كه نسبت «دانسته‌هاي آدم» به كل «دانستگيِ ممكن» تقريباً هيچ است، حتي اگر در مسير اين دانستن عمرت را هم گذاشته باشي و پير شده باشي و به اين موجود ازلي، حقيقت، حسي شبيه به درك كامل هم داشته باشي، بازهم دركت شامل كل آن نيست، بلكه در اصل درك «كليت»ي است از آن، شايد بشود گفت درك چگونگي‌اش. مثل «بافت» يك پارچه، كه ممكن است اگر كارت پارچه‌بافي باشد، كلّ لمس جنس پارچه و رنگ و نقش و مرغوبيتش را حس كني ولي به جزء به جز اجزاي آن مسلط نيستي و مثلاً نمي‌داني كه هر تارو پود متقاطع در يك مختصات معين از سطح پارچه، دقيقاً از چه نقطه‌اي در انبار كارخانه به آنجا رسيده‌اند و چقدر دوام يا مرغوبيت دارند. در واقع نيازي هم به دانستنش نداري. اين ها در حافظۀ پارچه براي ابد ثبت شده و يك جايي هم ممكن است در نقطه‌اي از زمان خواص خودشان را بروز بدهند و تلقي تو ي پارچه‌باف يا مشتري‌ات را از مرغوبيتي كه براي پارچه‌ات متصوريد تغيير بدهند. شايد هم هرگز اين اتفاق نيفتد و تو همچنان ايمان به كيفيت كارت را حفظ كني.

هميشه يك باور عميق در پس ذهنم بوده كه وقتي شروع مي‌كني به توصيف گذشته، پذيرفته‌اي كه حال و احتمالاً آينده جذابيت چنداني ندارد يا دست كم «حال» كم رونق و بي‌طراوت شده و آينده هم بي‌اهميت است و بيشتر براي اينكه از اين راهْ دور و بر خودت را با همهمۀ همدردانه و احياناً تحسين‌آميز ديگران پُر كني تا احساس بيهوده‌گي كمتر آزارت دهد، به صحراي نوستالژيا مي‌زني و دل و روان ديگران را با ياد يك امر متقدم مبهم و نه لزوماً تاريخ‌نگارانه مي‌لرزاني و قلقلك مي‌دهي. و البته خود اين سياق وصف براي من معني مي‌شود به «كهولت».

مي‌شمارم. زياد نيست. همه را مي‌چپانم توي غلاف كارت عابربانكم كه كارت مترو و چند كارت بي‌ربط ديگر هم توي آن هست. سيگار تمام شده ولي اهميتي ندارد، فعلاً نمي‌كشم.  بايد پيدا كنم، حتماً جايي همين اطراف است. قبلاً هم همينطور بود. آنقدر مي‌گشتم تا پيدا مي‌شد. ولي مگر چقدر مي‌شود گشت؟ غلاف را مي‌اندازم روي ميز و مي‌روم توي اتاق تا يك بار ديگر ميان خنزرپنزرها را بجورم. ولو مي‌شوم وسط رختخواب. الآن ساعت چهار بعد از ظهر است و آنقدر مي‌دانم كه با ماندن در اينجا هيچ اتفاقي نمي‌افتد. از رختخواب بيرون مي‌آيم، مي‌ايستم و از پنجره به بيرون خيره مي‌شوم.

روبرويم يك تپۀ بلند برش خورده است كه پايينش را سنگچين كرده‌اند، آن قسمت كه از سنگچين‌ها بيرون مانده همينطور لابه‌لا سوار بر خطوط مورب و منحني بالا مي‌رود و جايي در خودش تمام مي‌شود. هر بار كه نگاهش مي‌كنم، چيزهاي تازه‌اي به چشمم مي‌آيد. نقش‌هاي باقي‌مانده از اتفاقات و اشيائي كه زماني آنجا بوده‌اند و الان يا خاك شده‌اند يا كسي آنها رابرداشته و برده، و خاطره‌اش همانجا در قالب فرورفتگي، نقش منفي يا سايه‌روشني از يك پوسيدگي تا به امروز مانده. هر بار بيش از حدي نمي‌شود كنجكاوي‌اش كرد، چون هميشه عاملي هست كه نگذارد اين مكاشفه به درازا بكشد؛ يك صدا، يك فكر، حركتي جايي در فضاي ذهن يا واقعيت و يا آنچه كه حائل ميان اين دو است. يك بار بايد بروم و از نزديك همه‌جايش را مو به مو بگردم.
مثل ظرف‌هاي كپه شده توي سينك، كه «مي‌داني» در مقطعي از آينده، بايد دانه به دانه‌شان را با ابرواسكاچ بشويي، ولي فقط و فقط وقتي آنقدر «مي‌فهمي‌اش»، كه اين كار را روي برجستگي و فرو رفتگي هر كدام از بشقاب‌ها، چنگال‌ها، قاشق‌ها، پياله‌ها، قابلمه‌ها، ملاقه‌ها،كارد‌ها، سيني‌ها انجام دهي و با جنسيت و ضخامت و وزن هر كدام سرو كله بزني و در حين آن كلي فكر و خيال و خاطره توي ذهنت همزمان بگذرد و تلفن آن وسط زنگ بخورد و تو دوان دوان جواب دهي و پشتش لبخندي از سر رضايت يا نيشخندي به جبران يأس بزني و برگردي و بقيه را بسابي و آب بكشي و چندتايي را هم كه شك داري درست شسته شده يا نه را دوباره بشويي و زخم دستت هم كه در آخر لاي چروك پير شدگي دستهايت گم شده، بسوزد، و در حاليكه يادت رفته كه سيگارت نداري، خوشحال شوي كه بالاخره تمام شد؛ و همۀ اينهاست با هم، كه حقيقت آن كپه ظرف جمع شده توي سينك است نه تصوري كه موقع خشك كردن دستت با حوله آبي رنگ و كشيدن آخرين سيگار توي پاكت از كليتِ مانده‌اش در سينك داري.
يك ماشين از كنار ساختمان مجتمع كناري بيرون مي‌آيد، از جلوي سنگچين عبور مي‌كند و وارد بلوار اصلي مي‌شود. آن دست، زني كيسه‌هاي پر از خريد روزانه‌اش را كشان كشان به خانه مي‌برد. هر دو مي‌گذرند و آنچه مي‌ماند بلوار خالي است و سنگچيني كه امتدادش از هر طرف تا پشت ساختمانها كشيده شده.
ولي گاهي مي‌بينم شايد اين كه كسي از باب برانگيختن احساسات دلتنگانه، آهِ «اي داد از آنچه گذشت» يا «وه كه چه بود و چه شد» سر بدهد، همانقدر نشانه‌ي جمود و كهولت است كه پيوسته معكوس آن را رفتن و به اين باور سفت و صلب چسبيدن كه «نقل از گذشته ممنوع»! دقيقتر كه نگاه مي‌كنم متوجه مي‌شوم شايد اصلاً مشكل در همين «توصيف» باشد نه در «گذشته»گي موصوف. در واقع وقتي گذشته‌اي را آنگونه «توصيف» مي‌كني، روايت دردمندي خودت از چسبيدگي به گذشته را بازگو مي‌كني نه خود گذشته را. شايد براي همين است كه زمين با اينهمه سن و سال كه دارد دچار كهولت نيست. نقطه به نقطه‌اش پر از خاطره و اثر از گذشته است ولي همان است كه هست، نمي‌خواهد جور ديگري تفسيرش كنند و به اين راحتي‌ها هم نمي‌گذارد كسي خاطراتش را دستكاري يا به زور آشكار كند. يك جور شايد بشود گفت زمان، زماني كه بر او گذشته و تجربۀ منحصر به فردي كه در هر نقطه‌اش باقي گذاشته برايش محترم است.

دارم فكر مي‌كنم كه «واقعاً بروم بيرون؟ توي خيابان؟ بعد وارد مغازه‌ها بشوم و بگردم؟» خودم را جاي آنها مي‌گذارم. هيچكس به آدمي كه يكباره برسد و سراغ چيزي را بگيرد، جواب نمي‌دهد، حتي اگر بداند. فكر مي‌كنم قديمها كه روزنامه و آگهي و اين حرفها نبوده چقدر اين مي‌توانست عادي باشد كه بروي دم يك دكان آهنگري، بزازي، مسگري يا بقالي و بگويي دنبال چه مي‌گردي. حداقل مسخره نبود. چرا از تمسخر مي‌ترسم؟ چرا فكر مي‌كنم اگر يك بُنكدار برايم پنهاني دل بسوزاند و بعد از رفتنم جلوي مشتري دكانش سر تكان بدهد و بگويد «مردم بيچاره شده‌اند ها!» واقعاً بيچاره مي‌شوم، ولي الآن كه بي‌حركت اينجا ايستاده‌ام، چاره دارم؟ شايد اين احساس بيچارگي از همان‌جا بيايد كه تو تفسير دردمندانه‌اي داري از بر هم زدنِ خاطرۀ «خود»ت بودن و حاضر به قبول اين به‌هم‌خوردگي ويا مصالحه در جهت راحت‌تر كنار آمدن با آن هم نيستي.
ولي هيچ دو چيز در اين دنيا كه بتوانند «گذشته»اي داشته باشند -يعني گذر زمان برايشان معني داشته باشد- شبيه به هم نيستند؛ حتماً تاثيري كه از دنياي اطرافشان در طي اين «زمان» گرفته‌اند متفاوت است. من به نتيجۀ اين تاثير مي‌گويم «اثر ناهمگون زمان». در واقع اين چيزي نيست جز جمع خاطره‌اي كه در هر شيئ يا موجوديت ملموس و حقيقي در اين دنيا تك به تك –فارق از آنكه ديگري چگونه تفسيرش كند- باقي مي‌ماند. درست مثل اين تپۀ روبرو كه مثلاً آن وسط كمي به سمت شرق از همين فاصله يك رگۀ آبي فيروزه‌اي تند و شفاف ديده مي‌شود كه بايد چيزي باشد مثل يك بريدۀ دراز شيئي پلاستيكي. در واقع اين تصويرِ زماني است كه كسي آمده و كپۀ نخاله‌ و اشياء بي‌مصرف ساختماني‌اش را در اين نقطه از زمين، روي اين تپه خالي كرده و رفته و حالا مي‌شود روند ذهن را در تشخيص چيستي آن پي‌گرفت و به نتيجه نرسيد و مي‌شود هم رفت آنرا از نزديك وارسي كرد و درك كاملتري از بخشي از حافظۀ دنيا، گذشته و حقيقت پيدا كرد. مي‌شود حتي نتيجه گرفت همۀ اينها يكي باشند كه هستند.
هر كس دو واحد آمار رياضي خوانده باشد مي‌داند عادي يا همان نرمال فقط يك تعريف رياضي است و هر كس روي آن منحني كذايي از بازۀ اكثريت نود و پنج درصدي خارج باشد بطور علمي مي‌شود غيرعادي، ناهنجار يا آنرمال – كه صرفاً اصطلاحاتي علمي‌اند، ولي همين وقتي به زبان عاميانه ترجمه شد، مي‌شود «موجود داراي اختلال» و بعد اين جاري مي‌شود تا حد «ناخواستني»، «پرهيزكردني»، «نيازمند مراقبت» و دست آخر«خطرناك» همراه با هزار برچسب و اسم تخصصي ديگر كه براي هر قِسم آن مي‌تراشند. خلاصه كه من هم دارم دنبال اسم اختلال خودم مي‌گردم و البته نه اينكه خودم در درون خودم احساسِ اختلال داشته باشم ولي وقتي در مقام مقايسه مي‌بيني از بالا تا پايينت يك ساز ديگر مي‌زند، خوب به لحاظ فاصله از همان نُرم آماري عملاً مي‌شوي ناهنجار يا صاحبْ اختلال! چون ناسازگار و ناهمگون مي‌شوي، احساس تنهايي و غريبي مي‌كني و نمي‌تواني با هيچ چسبي خودت را به «هنجار» بچسباني. مگر آنكه زمان آنقدر بگذرد تا خاطرۀ تو ممزوج بشود با بدنه كل خاطرات آدمها و جايت مثل يك رگۀ رنگي يا فرو رفتگي يك جايي از كل اين حجم يكدست را اشغال كند.
حافظه همان حقيقت است، همان حاصل امتزاج زمان جاري از ازل و شيئ در لحظۀ «الآن»، همان زدودن ميل شخصي ديدنِ «گذشته» نسبت به آنچه كه بوده و واقع شده كه براي شناختن آن بايد جزء به جزء واكاوي‌اش كرد، براي حس كردنش بايد همانطور كه هست ديدش و همزمان تجربه‌اش كرد. مثل پارچۀ توي انبار نساجي يا ظرفهاي توي سينك يا جزئيات منحني‌ها و برش‌هاي بيرون زده از بالاي سنگچين.

هميشه موقع بحث با خودم وقتي كه هيچ كدام از استدلالهاي طرفين بحث كاملاً قطعي و قانع كننده نيست، چشمهايم سنگين مي‌شود و چرتم مي‌گيرد. اين چرت مرا جايي مي‌‌برد ميان برزخ. جايي كه همه چيز هيچ مي‌شود و غبار خاكستري تمام ذهنم را مي‌پوشاند و سنگيني خواب را روي ذهنم حس مي‌كنم. ولي اين بار اينطور نمي‌شود ادامه داد. از رختخواب بيرون ميآيم. لباسم را مي‌پوشم و از خانه بيرون مي‌زنم. مسير هميشگي‌ام را طي مي‌كنم؛ خيابان، خرابه، كوچه، پل، اتوبان. كنار اتوبان شروع مي‌كنم به راه رفتن. كمي جلوتر راهم را به كنارگذر كج مي‌كنم. توي اين فكرم كه همۀ اين تكرارها، همۀ اين بودن‌ها و شدن‌ها بايد دليل يا دلايلي داشته باشد. بايد راهي باشد كه بشود فهميدشان. شايد جزء به جزء بايد همه‌چيز را جوريد تا پيداشان كرد.

باران گرفته است. روي تپه نشسته‌ام. خاك و كلوخ و قلوه سنگها با چكيدن قطره‌هاي باران رنگ عوض مي‌كنند. چند ساعت همه جايش را تكه به تكه سرك كشيدم، حتي لاي شيارها و منحني‌هايش را. ولي اين باران دارد معجزه مي‌كند؛ دارد تپه را پير مي‌كند و خاطره‌هايش را جلوي چشمهايم از زير خاك بيرون مي‌كشد؛ همه را؛ يكي يكي. ولي من فقط به يك چال ميان ميان يك انحنا و يك شكستگي خيره شده‌ام و به جايش تصويري مي‌بينم از حقيقتي كه ديگر نيست.
احساس آرامش مي‌كنم، نوعي رهايي شايد؛ مي‌شود گفت حسي از بازنوشته‌گيِ حقيقت‌م. بايد همين باشد؛ اين نوشته من نيستم، اين يك متن ديگر است، يك نسخۀ ديگر و من در مقابل نسخه‌هاي جديدِ خودم ناتوانم و حتي ناپيدا.

۱۳۹۲ اسفند ۵, دوشنبه

وليعصر، تقاطع پسيان

زن شيون و فغان مي‌كند. مرد زن را به عقب هل مي‌دهد. مامورها چند درختچه و گلدان گل و گياه را پشت وانت شهرداري ريخته‌اند و يكي‌شان بي‌سيم به دست رو به خيابان ايستاده. جلوتر مي‌روم. زن فحش مي‌دهد و جيغ مي‌كشد و به سمت وانت حمله مي‌كند. مرد زن را زير باد كتك مي‌گيرد و چند بار توي سر و صورت زن مي‌زند، چشمهاي مرد پر از اشك است. پسر نه - ده ساله‌اي چند قدم آنطرف‌تر ايستاده و نگاه مي‌كند. مرددم كه چطور مرد را كنار بكشم. عابرهاي پياده و سواره نگاه مي‌كنند و رد مي‌شوند. دست مرد را مي‌گيرم و به طرف خودم مي‌كشم. نگاهم مي‌كند. كمي ترسيده. آهسته و آرام مي‌گويم «ولش كن». با استيصال مي‌گويد «نميشه، وگرنه خودمونم مي‌برن» زن كمي عقب‌تر رفته و رو به خيابان داد و فرياد مي‌كند. مرد سراغ مامورها مي‌رود و شروع به صحبت مي‌كند، پشت سرش مي‌روم. «جناب سروان شما رو بخدا نبرين، من چيكار كنم آخه؟» سعي مي‌كنم مداخله كنم «سركار، حالا نميشه شما كوتاه بياين، مي‌بيني كه وضعشونو» «قانونه آقا. بهشون گفتم بايد بيان سد معبر، اونجا رسيدگي مي‌شه.» رويم را به طرف مرد برمي‌گردانم، مي‌بينم زن در حال حمله جلو مي‌آيد و فحش مي‌دهد. مرد برمي‌گردد سمت زن و دوباره هلش مي‌دهد، زن فرياد مي‌زند و به جلو آمدن اصرار دارد. مرد دوباره شروع مي‌كند به كتك زدن زن. يك پاجروي مشكي از پسيان وارد وليعصر مي‌شود و يك زن با آرايش مفصل از پنجرۀ شاگرد رو به من مي‌گويد خب يه كاري بكن، همينجوري وايسادي داري نگاه مي‌كني؟ عجب مردايي داريم!»، مي‌گويم «اوني كه بغل دستته بگو بزنه بغل، مگه مرد نيست؟» به حالتي شبيه «واه» در حاليكه پشت چشمش را نازك مي‌كند، سرش را برمي‌گرداند و شيشه را بالا مي‌دهد. مرد بالاي سر زن كه روي زمين نشسته و همچنان فحش مي‌دهد، ايستاده و به مامورها كه چفت و بست پشت وانت را محكم مي‌كنند، خيره شده. دو مامور پشت وانت و افسر بي‌سيم به دست كنار راننده مي‌نشيند. عرض وليعصر را به سمت شمال دور مي‌زنند و به سمت تجريش از چراغ قرمز تقاطع پسيان رد مي‌شوند و مي‌روند. مرد و زن را نگاه مي‌كنم. دارند شور مي‌كنند. مرد دست پسربچه را مي‌گيرد، زن توبره‌اي از پشت جدول كنار نهر برمي‌دارد و سه‌تايي با آرامش از عرض خيابان به سمت مقابل مي‌روند.
همينطور كه شستهايم زير بندهاي كوله‌پشتي چفت شده، با نگاه خيره دنبالشان مي‌كنم. با هم خيلي جدي در حال مذاكره‌اند. ديگر نمي‌بينمشان. برمي‌گردم توي پياده‌رو، دكمۀ پخش موزيك روي موبايلم را مي‌زنم. راهم را مي‌كشم بروم سر پل.

۱۳۹۲ بهمن ۶, یکشنبه

حكايت سرراست صابخونه و دزد و قاضي

يه قصۀ قديمي هست كه مدتها پيش تو تلويزيون هم يه نمايش بر اساسش درست كرده بودن. اين روزا خيلي تو فكرش بودم، منتهي هر چي گشتم ازش نسخۀ آنلايني پيدا نكردم، حبفم اومد كه هيچ‌جا اثري ازش نباشه خلاصه. اينجوريه كه:

سالها پيش يه دزد با دوستش خونۀ مرد ثروتمندي رو نشون كردن و تصميم گرفتن بهش دستبرد بزنن. يه روز وقتي صاحب خونه و خونواده‌ش همگي خارج شدن تصميم گرفتن نقشه‌شون رو عملي كنن. وقتي نزديك خونه شدن، دزد به رفيقش گفت تو وايسا بيرون خونه و نگهباني بده، اگه احياناً كسي از اهل خونه برگشت يه سوت بلبلي بزن كه من فوري بيام بيرون. بعد نردبونو گذاشتن پاي پنجرۀ خونه كه بخاطر سبك معماري اون موقع خيلي هم بالا بود. دزد از نردبون بالا رفت، پنجره رو باز كرد و داخل شد و از اونجايي كه ارتفاع پنجره از اونطرف هم زياد بود نردبون رو كشيد توي خونه و از اونورش اومد پايين.
همينجوري كه داشت اثاث رو يكي يكي سبك و سنگين مي‌كرد و گرونقيمت‌ترين‌ها رو توي توبره‌ش جمع مي‌كرد، يهو صداي سوت بلبلي رفيقش از پشت پنجره اومد. سريع توبره‌ش رو كه بيشترش هم پر شده بود بست و پله‌هاي نردبون رو دوتا يكي رفت بالا و لب پنجره رو گرفت و تو چارچوب پنجره نشست. بعد با يه دست بالاي چارچوبو گرفت و با دست ديگه توبره رو به سمت دوستش آويزون كرد كه بياد و بگيردش كه يكهو چارچوب چرقي صدا كرد و كنده شد و با دزد و توبره‌ش همه تالاپي افتادن پايين و دزد هم پخش زمين شد. همين موقع مرد صاحبخونه‌م رسيد و اهل كوچه هم از سر و صدا ريختن تو كوچه ، رفيقشم كه ديد اينجوريه پا گذاشت به فرار و در رفت. خلاصه صاحبخونه به اتفاق اهل محل دزدِ آش و لاش رو برداشتن و بردن نظميه و با يه مامور تحت‌الحفظ فرستادن مريضخونه. سه ماه گذشت و حال دزده كه يه مقدار بهتر شد، با سر و دست و پاي بسته و گچ گرفته رفت دادگاه و مرد صاحبخونه‌م به عنوان شاكي تو جلسه حاضر شد.
بعد از اينكه مرد شكايتش رو از سارق به قاضي گفت، قاضي به دزد گفت خب تو چه دفاعي داري؟
سارق گفت: دفاع؟ دفاع چيه؟ من شاكي‌ام!
قاضي هم گفت خب پس شكايت كن. دزد خيلي برافروخته بادي به غبغب انداخت و گفت:
آقاي قاضي درسته كه من دزدم و دزدي هم حرفۀ خوبي نيست ولي اين آقا (با اشاره به صاحبخونه) يك جاني خطرناكه و قصد داشت كه من رو بكشه.
- چطور؟
- حالا شانس آوردم كه نمردم ولي اين آدم مي‌تونه هر لحظه جون يه نفر ديگه رو با بيرحمي بگيره! من براش تقاضاي اشد مجازات يعني اعدام رو دارم!
- خوب حتماً اگه قاتل باشه ما هم مجازات قتل رو براش در نظر مي‌گيريم، ولي شما اول بايد توضيح بدي كه چرا ايشون قاتله.
- آقاي قاضي اين مرد پنجره‌اي رو كه در ارتفاع به اون بلندي قرار داره، طوري كار گذاشته كه هر سارقي اگه بخواد با بار ازش عبور كنه، تحمل نمي‌كنه و مي‌شكنه و سارق رو كه بالاخره اونهم يك آدمه و بايد خرج زن و بچه‌شو بده و مشغول حرفه‌شه، به قتل مي‌رسونه.
قاضي كمي سردرگم دستي لاي ريشاش كرد و چونه‌ش رو خاروند و رو كرد به مرد صاحبخونه: خب به نظرم بيراهم نمي‌گه، شما دفاعي داري؟
مرد صاحبخونه گفت: بله جناب قاضي! من دفاع دارم. توجه كنين كه من اين خونه رو خودم كه نساختم، بلكه از شريك سابقم خريده‌م. در واقع من اصلاً روحمم از اين مشكلي كه دوستمون مي‌گه خبردار نبود!
- شريك سابقت الان كجاست؟
- تو حجرۀ خودش، تو بازار.
قاضي دستور داد رفتن شريك سابق مرد صاحبخونه رو آوردن.
قاضي شكايت دزد رو به شريك مرد صاحبخونه گفت و پرسيد:
- آقا شما اعتراف مي‌كني پنجرۀ خونه‌ت رو جوري ساختي كه سارق اگه با بار بخواد ازش عبور كنه پنجره بشكنه و سارق بيفته و بميره؟
شريك مرد صاحبخونه با وحشت گفت: نه آقاي قاضي بخدا من بي‌تقصيرم!
- اگر دليل محكمي داري كه بي‌تقصيري بيار وگرنه شما قصدت قاعدتاً قتل بوده و آدم خطرناكي هستي و سارق هم تقاضاي اشد مجازات داره، من هم خيلي وقت ندارم و بايد حكم بدم.
- والا آقاي قاضي من كه خودم اين پنجره رو نساختم. وقتي خونه رو داشتم مي‌ساختم. به اوس نجار گفتم بياد و ترتيب ساخت در و پنجره‌ها رو بده. اونم كارشو كرد. چون پنجره بالا بود من نتونستم هيچوقت بفهمم كه پنجره همچين مشكلي داره.
- اوس نجار كجاس الان؟
- تو كارگاهش، پشت بازار.
قاضي دستور داد اوس نجار رو كت بسته آوردن و كل ماجرا رو براش گفت.
- حالا اوس نجار شما برا چي پنجره رو جوري ساختي كه سارق‌ها رو بكشه؟ زود جواب بده كه خيلي وقت نداريم. اگه نه كه تقاضاي اشد مجازات كرده‌ن، من بايد حكم بدم برم به كار و زندگي‌م برسم.
- آقاي قاضي ولله كه امكان نداره همچين چيزي! پنجره‌هاي من از آهن و فولاد هم محكمتره، مطمئنم هيچ‌جور نمي‌شكنه!
قاضي رو كرد به دزد
- سارق اين چي مي‌گه پس؟
- آقاي قاضي بنظرم الان كه فكر مي‌كنم راست مي‌گه پنجره نشكست. ولي از جا كلاً كنده شد. بالاخره اين كه نمي‌شه كه پنجره از جاش به اين راحتي كنده بشه؟ يه دليلي داره ديگه!
قاضي باز رو كرد به اوس نجار.
- دليلش چيه پس كه پنجره كنده شده؟
- والا آقاي قاضي حتماً اوس معمار درست كار نذاشتتش. وگرنه سارق درست مي‌گه، دليلي نداره كه پنجره خونه همينجوري كنده بشه.
قاضي عصباني داد زد: برين بيارينش اون اوس معمار پدرسوخته رو!
- از كجا بياريمش قربان؟
- من نمي‌دونم همون دور و بغل بازار بالاخره.
اوس معمار رو كتك خورده و تحت‌الحفظ آوردن و وايسوندنش جلو قاضي. قاضي هم با فرياد كل ماجرا رو سرش داد كشيد و گفت: فكر نمي‌كنم چيز زيادي داشته باشي بگي، ولي زودتر حرفتو بزن كه تقاضاي اشد مجازات كرده‌ن و منم همين الان بايد حكم توي پدرسوخته رو بدم!
- آقاي قاضي به حضرت عباس من بي‌تقصيرم. راستش اون روز كه داشتم پنجره رو نصب مي‌كردم. يه خانمي با لباس سرخ خيلي خوشرنگ داشت از تو گذر رد مي‌شد، اونقدر حواسمو پرت كرد كه حتماً يادم رفته ملات بالاي پنجره رو پر كنم و لاش خالي مونده و لق شده. وگرنه همه مي‌دونن من معمار مشهور و معتبر و آبروداري‌ام. تابه‌حال نشده هيچ كس از كار من ناراضي باشه.
- كي بود اين پتياره؟
- زن صراف!
قاضي كلافه فرياد زد: بريد اين زنكو بياريد زودتر تا خودتونو دار نزدم.
مامورها هم دوون دوون رفتن و زن صرافو آوردن.
- خانم برا چي اون روز كه معمار داشت كار مي‌كرد لباس سرخ پوشيدي و از تو گذر رد شدي؟ زود باش بگو كه اگر چه دلم نمياد ولي حكم قانون رو بايد زودتر اجرا كنم!
- آقاي قاضي بخدا من گناهي ندارم. نمي‌دونستم سرخي اين لباس انقدر مي‌تونه تند باشه كه همچين گرفتاري‌اي درست كنه. پارچه اين لباسو از بزاز خريدم ولي اونم به سر بچه‌هام قسم هيچي بهم نگفت.
هنوز حرفاي زن تموم نشده بود كه بزاز رو آوردن.
- والا من اين پارچه رو كه رنگ نكردم. همه‌ش تقصير اين رنگرز بي‌شرفه. من پارچه سفيد داشتم. اون سرخش كرد و كلي‌م اجرت گرفت.
رنگرز ولي همه تقصير رو گردن گرفت، چون لابد احمق بود و يا كسي رو يادش نيومد. چوبۀ دار رو علم كردن و طناب رو انداختن دور گردنش و وقتي صندلي رو از زير پاش خالي كردن، پاهاش تالاپي خورد رو زمين و خفه نشد. خبر رو كه به قاضي دادن، دستور داد: فوراً يك رنگرز قدكوتا بيارين!
يك رنگرز كوتاه قد آوردن و في‌المجلس دار زدن و ملت هم رفتن سراغ كار و زندگي‌شون.
قصه ما به سر رسيد كلاغه به خونه‌ش نرسيد.

۱۳۹۲ دی ۲۵, چهارشنبه

تكثير

من در مقابل نسخه‌هاي جديد خودم ناتوانم و حتي ناپيدا. مي‌دانم اين را نمي‌فهميد ولي واقعيت دارد.