۱۳۹۲ اسفند ۲۳, جمعه

پُست-نُستالژيك

كف دستم را باز كرده‌ام و همينطور كه شكاف زخم انگشتم را نگاه مي‌كنم، مي‌بينم دستهايم «پير شده»! اين «پير شده» را مادرم مي‌گفت براي توصيفِ حالت پوست كف دست و انگشتها، كه مدت زياد توي آب خيس‌خورده و پف كرده باشد.  بزرگ و كوچك ندارد، انگار عمر واقعي به ارث رسيدۀ هر آدم را از ازل، در شيارهاي عميق شدۀ پوست متورم كف دست نشانش مي‌دهد. يك جور فرصت مي‌دهد كه از روي پوست كف دست تا اعماق گذشته سفر كني تا جايي كه حتي به تصورت از پيدايش برسي. ولي هر چقدر هم كه در اين پير شده‌گي غور كني و محو شوي، تاثيري بر اين حقيقت ندارند كه هنوز يك كُپه ظرف توي سينك مانده. همينطور كه دستهايم را خشك مي‌كنم تكرار مي‌كنم «حقيقت»؛ كلمه توي ذهنم جان مي‌گيرد: تجمع همۀ گذشته تابه‌حال؛ تلنبارِ همۀ بودن از ازل تا همين يك لحظه پيش هم نه، كه تا همين «الآن» و چون بديهي است كه نسبت «دانسته‌هاي آدم» به كل «دانستگيِ ممكن» تقريباً هيچ است، حتي اگر در مسير اين دانستن عمرت را هم گذاشته باشي و پير شده باشي و به اين موجود ازلي، حقيقت، حسي شبيه به درك كامل هم داشته باشي، بازهم دركت شامل كل آن نيست، بلكه در اصل درك «كليت»ي است از آن، شايد بشود گفت درك چگونگي‌اش. مثل «بافت» يك پارچه، كه ممكن است اگر كارت پارچه‌بافي باشد، كلّ لمس جنس پارچه و رنگ و نقش و مرغوبيتش را حس كني ولي به جزء به جز اجزاي آن مسلط نيستي و مثلاً نمي‌داني كه هر تارو پود متقاطع در يك مختصات معين از سطح پارچه، دقيقاً از چه نقطه‌اي در انبار كارخانه به آنجا رسيده‌اند و چقدر دوام يا مرغوبيت دارند. در واقع نيازي هم به دانستنش نداري. اين ها در حافظۀ پارچه براي ابد ثبت شده و يك جايي هم ممكن است در نقطه‌اي از زمان خواص خودشان را بروز بدهند و تلقي تو ي پارچه‌باف يا مشتري‌ات را از مرغوبيتي كه براي پارچه‌ات متصوريد تغيير بدهند. شايد هم هرگز اين اتفاق نيفتد و تو همچنان ايمان به كيفيت كارت را حفظ كني.

هميشه يك باور عميق در پس ذهنم بوده كه وقتي شروع مي‌كني به توصيف گذشته، پذيرفته‌اي كه حال و احتمالاً آينده جذابيت چنداني ندارد يا دست كم «حال» كم رونق و بي‌طراوت شده و آينده هم بي‌اهميت است و بيشتر براي اينكه از اين راهْ دور و بر خودت را با همهمۀ همدردانه و احياناً تحسين‌آميز ديگران پُر كني تا احساس بيهوده‌گي كمتر آزارت دهد، به صحراي نوستالژيا مي‌زني و دل و روان ديگران را با ياد يك امر متقدم مبهم و نه لزوماً تاريخ‌نگارانه مي‌لرزاني و قلقلك مي‌دهي. و البته خود اين سياق وصف براي من معني مي‌شود به «كهولت».

مي‌شمارم. زياد نيست. همه را مي‌چپانم توي غلاف كارت عابربانكم كه كارت مترو و چند كارت بي‌ربط ديگر هم توي آن هست. سيگار تمام شده ولي اهميتي ندارد، فعلاً نمي‌كشم.  بايد پيدا كنم، حتماً جايي همين اطراف است. قبلاً هم همينطور بود. آنقدر مي‌گشتم تا پيدا مي‌شد. ولي مگر چقدر مي‌شود گشت؟ غلاف را مي‌اندازم روي ميز و مي‌روم توي اتاق تا يك بار ديگر ميان خنزرپنزرها را بجورم. ولو مي‌شوم وسط رختخواب. الآن ساعت چهار بعد از ظهر است و آنقدر مي‌دانم كه با ماندن در اينجا هيچ اتفاقي نمي‌افتد. از رختخواب بيرون مي‌آيم، مي‌ايستم و از پنجره به بيرون خيره مي‌شوم.

روبرويم يك تپۀ بلند برش خورده است كه پايينش را سنگچين كرده‌اند، آن قسمت كه از سنگچين‌ها بيرون مانده همينطور لابه‌لا سوار بر خطوط مورب و منحني بالا مي‌رود و جايي در خودش تمام مي‌شود. هر بار كه نگاهش مي‌كنم، چيزهاي تازه‌اي به چشمم مي‌آيد. نقش‌هاي باقي‌مانده از اتفاقات و اشيائي كه زماني آنجا بوده‌اند و الان يا خاك شده‌اند يا كسي آنها رابرداشته و برده، و خاطره‌اش همانجا در قالب فرورفتگي، نقش منفي يا سايه‌روشني از يك پوسيدگي تا به امروز مانده. هر بار بيش از حدي نمي‌شود كنجكاوي‌اش كرد، چون هميشه عاملي هست كه نگذارد اين مكاشفه به درازا بكشد؛ يك صدا، يك فكر، حركتي جايي در فضاي ذهن يا واقعيت و يا آنچه كه حائل ميان اين دو است. يك بار بايد بروم و از نزديك همه‌جايش را مو به مو بگردم.
مثل ظرف‌هاي كپه شده توي سينك، كه «مي‌داني» در مقطعي از آينده، بايد دانه به دانه‌شان را با ابرواسكاچ بشويي، ولي فقط و فقط وقتي آنقدر «مي‌فهمي‌اش»، كه اين كار را روي برجستگي و فرو رفتگي هر كدام از بشقاب‌ها، چنگال‌ها، قاشق‌ها، پياله‌ها، قابلمه‌ها، ملاقه‌ها،كارد‌ها، سيني‌ها انجام دهي و با جنسيت و ضخامت و وزن هر كدام سرو كله بزني و در حين آن كلي فكر و خيال و خاطره توي ذهنت همزمان بگذرد و تلفن آن وسط زنگ بخورد و تو دوان دوان جواب دهي و پشتش لبخندي از سر رضايت يا نيشخندي به جبران يأس بزني و برگردي و بقيه را بسابي و آب بكشي و چندتايي را هم كه شك داري درست شسته شده يا نه را دوباره بشويي و زخم دستت هم كه در آخر لاي چروك پير شدگي دستهايت گم شده، بسوزد، و در حاليكه يادت رفته كه سيگارت نداري، خوشحال شوي كه بالاخره تمام شد؛ و همۀ اينهاست با هم، كه حقيقت آن كپه ظرف جمع شده توي سينك است نه تصوري كه موقع خشك كردن دستت با حوله آبي رنگ و كشيدن آخرين سيگار توي پاكت از كليتِ مانده‌اش در سينك داري.
يك ماشين از كنار ساختمان مجتمع كناري بيرون مي‌آيد، از جلوي سنگچين عبور مي‌كند و وارد بلوار اصلي مي‌شود. آن دست، زني كيسه‌هاي پر از خريد روزانه‌اش را كشان كشان به خانه مي‌برد. هر دو مي‌گذرند و آنچه مي‌ماند بلوار خالي است و سنگچيني كه امتدادش از هر طرف تا پشت ساختمانها كشيده شده.
ولي گاهي مي‌بينم شايد اين كه كسي از باب برانگيختن احساسات دلتنگانه، آهِ «اي داد از آنچه گذشت» يا «وه كه چه بود و چه شد» سر بدهد، همانقدر نشانه‌ي جمود و كهولت است كه پيوسته معكوس آن را رفتن و به اين باور سفت و صلب چسبيدن كه «نقل از گذشته ممنوع»! دقيقتر كه نگاه مي‌كنم متوجه مي‌شوم شايد اصلاً مشكل در همين «توصيف» باشد نه در «گذشته»گي موصوف. در واقع وقتي گذشته‌اي را آنگونه «توصيف» مي‌كني، روايت دردمندي خودت از چسبيدگي به گذشته را بازگو مي‌كني نه خود گذشته را. شايد براي همين است كه زمين با اينهمه سن و سال كه دارد دچار كهولت نيست. نقطه به نقطه‌اش پر از خاطره و اثر از گذشته است ولي همان است كه هست، نمي‌خواهد جور ديگري تفسيرش كنند و به اين راحتي‌ها هم نمي‌گذارد كسي خاطراتش را دستكاري يا به زور آشكار كند. يك جور شايد بشود گفت زمان، زماني كه بر او گذشته و تجربۀ منحصر به فردي كه در هر نقطه‌اش باقي گذاشته برايش محترم است.

دارم فكر مي‌كنم كه «واقعاً بروم بيرون؟ توي خيابان؟ بعد وارد مغازه‌ها بشوم و بگردم؟» خودم را جاي آنها مي‌گذارم. هيچكس به آدمي كه يكباره برسد و سراغ چيزي را بگيرد، جواب نمي‌دهد، حتي اگر بداند. فكر مي‌كنم قديمها كه روزنامه و آگهي و اين حرفها نبوده چقدر اين مي‌توانست عادي باشد كه بروي دم يك دكان آهنگري، بزازي، مسگري يا بقالي و بگويي دنبال چه مي‌گردي. حداقل مسخره نبود. چرا از تمسخر مي‌ترسم؟ چرا فكر مي‌كنم اگر يك بُنكدار برايم پنهاني دل بسوزاند و بعد از رفتنم جلوي مشتري دكانش سر تكان بدهد و بگويد «مردم بيچاره شده‌اند ها!» واقعاً بيچاره مي‌شوم، ولي الآن كه بي‌حركت اينجا ايستاده‌ام، چاره دارم؟ شايد اين احساس بيچارگي از همان‌جا بيايد كه تو تفسير دردمندانه‌اي داري از بر هم زدنِ خاطرۀ «خود»ت بودن و حاضر به قبول اين به‌هم‌خوردگي ويا مصالحه در جهت راحت‌تر كنار آمدن با آن هم نيستي.
ولي هيچ دو چيز در اين دنيا كه بتوانند «گذشته»اي داشته باشند -يعني گذر زمان برايشان معني داشته باشد- شبيه به هم نيستند؛ حتماً تاثيري كه از دنياي اطرافشان در طي اين «زمان» گرفته‌اند متفاوت است. من به نتيجۀ اين تاثير مي‌گويم «اثر ناهمگون زمان». در واقع اين چيزي نيست جز جمع خاطره‌اي كه در هر شيئ يا موجوديت ملموس و حقيقي در اين دنيا تك به تك –فارق از آنكه ديگري چگونه تفسيرش كند- باقي مي‌ماند. درست مثل اين تپۀ روبرو كه مثلاً آن وسط كمي به سمت شرق از همين فاصله يك رگۀ آبي فيروزه‌اي تند و شفاف ديده مي‌شود كه بايد چيزي باشد مثل يك بريدۀ دراز شيئي پلاستيكي. در واقع اين تصويرِ زماني است كه كسي آمده و كپۀ نخاله‌ و اشياء بي‌مصرف ساختماني‌اش را در اين نقطه از زمين، روي اين تپه خالي كرده و رفته و حالا مي‌شود روند ذهن را در تشخيص چيستي آن پي‌گرفت و به نتيجه نرسيد و مي‌شود هم رفت آنرا از نزديك وارسي كرد و درك كاملتري از بخشي از حافظۀ دنيا، گذشته و حقيقت پيدا كرد. مي‌شود حتي نتيجه گرفت همۀ اينها يكي باشند كه هستند.
هر كس دو واحد آمار رياضي خوانده باشد مي‌داند عادي يا همان نرمال فقط يك تعريف رياضي است و هر كس روي آن منحني كذايي از بازۀ اكثريت نود و پنج درصدي خارج باشد بطور علمي مي‌شود غيرعادي، ناهنجار يا آنرمال – كه صرفاً اصطلاحاتي علمي‌اند، ولي همين وقتي به زبان عاميانه ترجمه شد، مي‌شود «موجود داراي اختلال» و بعد اين جاري مي‌شود تا حد «ناخواستني»، «پرهيزكردني»، «نيازمند مراقبت» و دست آخر«خطرناك» همراه با هزار برچسب و اسم تخصصي ديگر كه براي هر قِسم آن مي‌تراشند. خلاصه كه من هم دارم دنبال اسم اختلال خودم مي‌گردم و البته نه اينكه خودم در درون خودم احساسِ اختلال داشته باشم ولي وقتي در مقام مقايسه مي‌بيني از بالا تا پايينت يك ساز ديگر مي‌زند، خوب به لحاظ فاصله از همان نُرم آماري عملاً مي‌شوي ناهنجار يا صاحبْ اختلال! چون ناسازگار و ناهمگون مي‌شوي، احساس تنهايي و غريبي مي‌كني و نمي‌تواني با هيچ چسبي خودت را به «هنجار» بچسباني. مگر آنكه زمان آنقدر بگذرد تا خاطرۀ تو ممزوج بشود با بدنه كل خاطرات آدمها و جايت مثل يك رگۀ رنگي يا فرو رفتگي يك جايي از كل اين حجم يكدست را اشغال كند.
حافظه همان حقيقت است، همان حاصل امتزاج زمان جاري از ازل و شيئ در لحظۀ «الآن»، همان زدودن ميل شخصي ديدنِ «گذشته» نسبت به آنچه كه بوده و واقع شده كه براي شناختن آن بايد جزء به جزء واكاوي‌اش كرد، براي حس كردنش بايد همانطور كه هست ديدش و همزمان تجربه‌اش كرد. مثل پارچۀ توي انبار نساجي يا ظرفهاي توي سينك يا جزئيات منحني‌ها و برش‌هاي بيرون زده از بالاي سنگچين.

هميشه موقع بحث با خودم وقتي كه هيچ كدام از استدلالهاي طرفين بحث كاملاً قطعي و قانع كننده نيست، چشمهايم سنگين مي‌شود و چرتم مي‌گيرد. اين چرت مرا جايي مي‌‌برد ميان برزخ. جايي كه همه چيز هيچ مي‌شود و غبار خاكستري تمام ذهنم را مي‌پوشاند و سنگيني خواب را روي ذهنم حس مي‌كنم. ولي اين بار اينطور نمي‌شود ادامه داد. از رختخواب بيرون ميآيم. لباسم را مي‌پوشم و از خانه بيرون مي‌زنم. مسير هميشگي‌ام را طي مي‌كنم؛ خيابان، خرابه، كوچه، پل، اتوبان. كنار اتوبان شروع مي‌كنم به راه رفتن. كمي جلوتر راهم را به كنارگذر كج مي‌كنم. توي اين فكرم كه همۀ اين تكرارها، همۀ اين بودن‌ها و شدن‌ها بايد دليل يا دلايلي داشته باشد. بايد راهي باشد كه بشود فهميدشان. شايد جزء به جزء بايد همه‌چيز را جوريد تا پيداشان كرد.

باران گرفته است. روي تپه نشسته‌ام. خاك و كلوخ و قلوه سنگها با چكيدن قطره‌هاي باران رنگ عوض مي‌كنند. چند ساعت همه جايش را تكه به تكه سرك كشيدم، حتي لاي شيارها و منحني‌هايش را. ولي اين باران دارد معجزه مي‌كند؛ دارد تپه را پير مي‌كند و خاطره‌هايش را جلوي چشمهايم از زير خاك بيرون مي‌كشد؛ همه را؛ يكي يكي. ولي من فقط به يك چال ميان ميان يك انحنا و يك شكستگي خيره شده‌ام و به جايش تصويري مي‌بينم از حقيقتي كه ديگر نيست.
احساس آرامش مي‌كنم، نوعي رهايي شايد؛ مي‌شود گفت حسي از بازنوشته‌گيِ حقيقت‌م. بايد همين باشد؛ اين نوشته من نيستم، اين يك متن ديگر است، يك نسخۀ ديگر و من در مقابل نسخه‌هاي جديدِ خودم ناتوانم و حتي ناپيدا.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر