يه قصۀ قديمي هست كه مدتها پيش تو تلويزيون هم يه نمايش بر اساسش درست كرده بودن. اين روزا خيلي تو فكرش بودم، منتهي هر چي گشتم ازش نسخۀ آنلايني پيدا نكردم، حبفم اومد كه هيچجا اثري ازش نباشه خلاصه. اينجوريه كه:
سالها پيش يه دزد با دوستش خونۀ مرد ثروتمندي رو نشون كردن و تصميم گرفتن بهش دستبرد بزنن. يه روز وقتي صاحب خونه و خونوادهش همگي خارج شدن تصميم گرفتن نقشهشون رو عملي كنن. وقتي نزديك خونه شدن، دزد به رفيقش گفت تو وايسا بيرون خونه و نگهباني بده، اگه احياناً كسي از اهل خونه برگشت يه سوت بلبلي بزن كه من فوري بيام بيرون. بعد نردبونو گذاشتن پاي پنجرۀ خونه كه بخاطر سبك معماري اون موقع خيلي هم بالا بود. دزد از نردبون بالا رفت، پنجره رو باز كرد و داخل شد و از اونجايي كه ارتفاع پنجره از اونطرف هم زياد بود نردبون رو كشيد توي خونه و از اونورش اومد پايين.
همينجوري كه داشت اثاث رو يكي يكي سبك و سنگين ميكرد و گرونقيمتترينها رو توي توبرهش جمع ميكرد، يهو صداي سوت بلبلي رفيقش از پشت پنجره اومد. سريع توبرهش رو كه بيشترش هم پر شده بود بست و پلههاي نردبون رو دوتا يكي رفت بالا و لب پنجره رو گرفت و تو چارچوب پنجره نشست. بعد با يه دست بالاي چارچوبو گرفت و با دست ديگه توبره رو به سمت دوستش آويزون كرد كه بياد و بگيردش كه يكهو چارچوب چرقي صدا كرد و كنده شد و با دزد و توبرهش همه تالاپي افتادن پايين و دزد هم پخش زمين شد. همين موقع مرد صاحبخونهم رسيد و اهل كوچه هم از سر و صدا ريختن تو كوچه ، رفيقشم كه ديد اينجوريه پا گذاشت به فرار و در رفت. خلاصه صاحبخونه به اتفاق اهل محل دزدِ آش و لاش رو برداشتن و بردن نظميه و با يه مامور تحتالحفظ فرستادن مريضخونه. سه ماه گذشت و حال دزده كه يه مقدار بهتر شد، با سر و دست و پاي بسته و گچ گرفته رفت دادگاه و مرد صاحبخونهم به عنوان شاكي تو جلسه حاضر شد.
بعد از اينكه مرد شكايتش رو از سارق به قاضي گفت، قاضي به دزد گفت خب تو چه دفاعي داري؟
سارق گفت: دفاع؟ دفاع چيه؟ من شاكيام!
قاضي هم گفت خب پس شكايت كن. دزد خيلي برافروخته بادي به غبغب انداخت و گفت:
آقاي قاضي درسته كه من دزدم و دزدي هم حرفۀ خوبي نيست ولي اين آقا (با اشاره به صاحبخونه) يك جاني خطرناكه و قصد داشت كه من رو بكشه.
- چطور؟
- حالا شانس آوردم كه نمردم ولي اين آدم ميتونه هر لحظه جون يه نفر ديگه رو با بيرحمي بگيره! من براش تقاضاي اشد مجازات يعني اعدام رو دارم!
- خوب حتماً اگه قاتل باشه ما هم مجازات قتل رو براش در نظر ميگيريم، ولي شما اول بايد توضيح بدي كه چرا ايشون قاتله.
- آقاي قاضي اين مرد پنجرهاي رو كه در ارتفاع به اون بلندي قرار داره، طوري كار گذاشته كه هر سارقي اگه بخواد با بار ازش عبور كنه، تحمل نميكنه و ميشكنه و سارق رو كه بالاخره اونهم يك آدمه و بايد خرج زن و بچهشو بده و مشغول حرفهشه، به قتل ميرسونه.
قاضي كمي سردرگم دستي لاي ريشاش كرد و چونهش رو خاروند و رو كرد به مرد صاحبخونه: خب به نظرم بيراهم نميگه، شما دفاعي داري؟
مرد صاحبخونه گفت: بله جناب قاضي! من دفاع دارم. توجه كنين كه من اين خونه رو خودم كه نساختم، بلكه از شريك سابقم خريدهم. در واقع من اصلاً روحمم از اين مشكلي كه دوستمون ميگه خبردار نبود!
- شريك سابقت الان كجاست؟
- تو حجرۀ خودش، تو بازار.
قاضي دستور داد رفتن شريك سابق مرد صاحبخونه رو آوردن.
قاضي شكايت دزد رو به شريك مرد صاحبخونه گفت و پرسيد:
- آقا شما اعتراف ميكني پنجرۀ خونهت رو جوري ساختي كه سارق اگه با بار بخواد ازش عبور كنه پنجره بشكنه و سارق بيفته و بميره؟
شريك مرد صاحبخونه با وحشت گفت: نه آقاي قاضي بخدا من بيتقصيرم!
- اگر دليل محكمي داري كه بيتقصيري بيار وگرنه شما قصدت قاعدتاً قتل بوده و آدم خطرناكي هستي و سارق هم تقاضاي اشد مجازات داره، من هم خيلي وقت ندارم و بايد حكم بدم.
- والا آقاي قاضي من كه خودم اين پنجره رو نساختم. وقتي خونه رو داشتم ميساختم. به اوس نجار گفتم بياد و ترتيب ساخت در و پنجرهها رو بده. اونم كارشو كرد. چون پنجره بالا بود من نتونستم هيچوقت بفهمم كه پنجره همچين مشكلي داره.
- اوس نجار كجاس الان؟
- تو كارگاهش، پشت بازار.
قاضي دستور داد اوس نجار رو كت بسته آوردن و كل ماجرا رو براش گفت.
- حالا اوس نجار شما برا چي پنجره رو جوري ساختي كه سارقها رو بكشه؟ زود جواب بده كه خيلي وقت نداريم. اگه نه كه تقاضاي اشد مجازات كردهن، من بايد حكم بدم برم به كار و زندگيم برسم.
- آقاي قاضي ولله كه امكان نداره همچين چيزي! پنجرههاي من از آهن و فولاد هم محكمتره، مطمئنم هيچجور نميشكنه!
قاضي رو كرد به دزد
- سارق اين چي ميگه پس؟
- آقاي قاضي بنظرم الان كه فكر ميكنم راست ميگه پنجره نشكست. ولي از جا كلاً كنده شد. بالاخره اين كه نميشه كه پنجره از جاش به اين راحتي كنده بشه؟ يه دليلي داره ديگه!
قاضي باز رو كرد به اوس نجار.
- دليلش چيه پس كه پنجره كنده شده؟
- والا آقاي قاضي حتماً اوس معمار درست كار نذاشتتش. وگرنه سارق درست ميگه، دليلي نداره كه پنجره خونه همينجوري كنده بشه.
قاضي عصباني داد زد: برين بيارينش اون اوس معمار پدرسوخته رو!
- از كجا بياريمش قربان؟
- من نميدونم همون دور و بغل بازار بالاخره.
اوس معمار رو كتك خورده و تحتالحفظ آوردن و وايسوندنش جلو قاضي. قاضي هم با فرياد كل ماجرا رو سرش داد كشيد و گفت: فكر نميكنم چيز زيادي داشته باشي بگي، ولي زودتر حرفتو بزن كه تقاضاي اشد مجازات كردهن و منم همين الان بايد حكم توي پدرسوخته رو بدم!
- آقاي قاضي به حضرت عباس من بيتقصيرم. راستش اون روز كه داشتم پنجره رو نصب ميكردم. يه خانمي با لباس سرخ خيلي خوشرنگ داشت از تو گذر رد ميشد، اونقدر حواسمو پرت كرد كه حتماً يادم رفته ملات بالاي پنجره رو پر كنم و لاش خالي مونده و لق شده. وگرنه همه ميدونن من معمار مشهور و معتبر و آبروداريام. تابهحال نشده هيچ كس از كار من ناراضي باشه.
- كي بود اين پتياره؟
- زن صراف!
قاضي كلافه فرياد زد: بريد اين زنكو بياريد زودتر تا خودتونو دار نزدم.
مامورها هم دوون دوون رفتن و زن صرافو آوردن.
- خانم برا چي اون روز كه معمار داشت كار ميكرد لباس سرخ پوشيدي و از تو گذر رد شدي؟ زود باش بگو كه اگر چه دلم نمياد ولي حكم قانون رو بايد زودتر اجرا كنم!
- آقاي قاضي بخدا من گناهي ندارم. نميدونستم سرخي اين لباس انقدر ميتونه تند باشه كه همچين گرفتارياي درست كنه. پارچه اين لباسو از بزاز خريدم ولي اونم به سر بچههام قسم هيچي بهم نگفت.
هنوز حرفاي زن تموم نشده بود كه بزاز رو آوردن.
- والا من اين پارچه رو كه رنگ نكردم. همهش تقصير اين رنگرز بيشرفه. من پارچه سفيد داشتم. اون سرخش كرد و كليم اجرت گرفت.
رنگرز ولي همه تقصير رو گردن گرفت، چون لابد احمق بود و يا كسي رو يادش نيومد. چوبۀ دار رو علم كردن و طناب رو انداختن دور گردنش و وقتي صندلي رو از زير پاش خالي كردن، پاهاش تالاپي خورد رو زمين و خفه نشد. خبر رو كه به قاضي دادن، دستور داد: فوراً يك رنگرز قدكوتا بيارين!
يك رنگرز كوتاه قد آوردن و فيالمجلس دار زدن و ملت هم رفتن سراغ كار و زندگيشون.
قصه ما به سر رسيد كلاغه به خونهش نرسيد.
سالها پيش يه دزد با دوستش خونۀ مرد ثروتمندي رو نشون كردن و تصميم گرفتن بهش دستبرد بزنن. يه روز وقتي صاحب خونه و خونوادهش همگي خارج شدن تصميم گرفتن نقشهشون رو عملي كنن. وقتي نزديك خونه شدن، دزد به رفيقش گفت تو وايسا بيرون خونه و نگهباني بده، اگه احياناً كسي از اهل خونه برگشت يه سوت بلبلي بزن كه من فوري بيام بيرون. بعد نردبونو گذاشتن پاي پنجرۀ خونه كه بخاطر سبك معماري اون موقع خيلي هم بالا بود. دزد از نردبون بالا رفت، پنجره رو باز كرد و داخل شد و از اونجايي كه ارتفاع پنجره از اونطرف هم زياد بود نردبون رو كشيد توي خونه و از اونورش اومد پايين.
همينجوري كه داشت اثاث رو يكي يكي سبك و سنگين ميكرد و گرونقيمتترينها رو توي توبرهش جمع ميكرد، يهو صداي سوت بلبلي رفيقش از پشت پنجره اومد. سريع توبرهش رو كه بيشترش هم پر شده بود بست و پلههاي نردبون رو دوتا يكي رفت بالا و لب پنجره رو گرفت و تو چارچوب پنجره نشست. بعد با يه دست بالاي چارچوبو گرفت و با دست ديگه توبره رو به سمت دوستش آويزون كرد كه بياد و بگيردش كه يكهو چارچوب چرقي صدا كرد و كنده شد و با دزد و توبرهش همه تالاپي افتادن پايين و دزد هم پخش زمين شد. همين موقع مرد صاحبخونهم رسيد و اهل كوچه هم از سر و صدا ريختن تو كوچه ، رفيقشم كه ديد اينجوريه پا گذاشت به فرار و در رفت. خلاصه صاحبخونه به اتفاق اهل محل دزدِ آش و لاش رو برداشتن و بردن نظميه و با يه مامور تحتالحفظ فرستادن مريضخونه. سه ماه گذشت و حال دزده كه يه مقدار بهتر شد، با سر و دست و پاي بسته و گچ گرفته رفت دادگاه و مرد صاحبخونهم به عنوان شاكي تو جلسه حاضر شد.
بعد از اينكه مرد شكايتش رو از سارق به قاضي گفت، قاضي به دزد گفت خب تو چه دفاعي داري؟
سارق گفت: دفاع؟ دفاع چيه؟ من شاكيام!
قاضي هم گفت خب پس شكايت كن. دزد خيلي برافروخته بادي به غبغب انداخت و گفت:
آقاي قاضي درسته كه من دزدم و دزدي هم حرفۀ خوبي نيست ولي اين آقا (با اشاره به صاحبخونه) يك جاني خطرناكه و قصد داشت كه من رو بكشه.
- چطور؟
- حالا شانس آوردم كه نمردم ولي اين آدم ميتونه هر لحظه جون يه نفر ديگه رو با بيرحمي بگيره! من براش تقاضاي اشد مجازات يعني اعدام رو دارم!
- خوب حتماً اگه قاتل باشه ما هم مجازات قتل رو براش در نظر ميگيريم، ولي شما اول بايد توضيح بدي كه چرا ايشون قاتله.
- آقاي قاضي اين مرد پنجرهاي رو كه در ارتفاع به اون بلندي قرار داره، طوري كار گذاشته كه هر سارقي اگه بخواد با بار ازش عبور كنه، تحمل نميكنه و ميشكنه و سارق رو كه بالاخره اونهم يك آدمه و بايد خرج زن و بچهشو بده و مشغول حرفهشه، به قتل ميرسونه.
قاضي كمي سردرگم دستي لاي ريشاش كرد و چونهش رو خاروند و رو كرد به مرد صاحبخونه: خب به نظرم بيراهم نميگه، شما دفاعي داري؟
مرد صاحبخونه گفت: بله جناب قاضي! من دفاع دارم. توجه كنين كه من اين خونه رو خودم كه نساختم، بلكه از شريك سابقم خريدهم. در واقع من اصلاً روحمم از اين مشكلي كه دوستمون ميگه خبردار نبود!
- شريك سابقت الان كجاست؟
- تو حجرۀ خودش، تو بازار.
قاضي دستور داد رفتن شريك سابق مرد صاحبخونه رو آوردن.
قاضي شكايت دزد رو به شريك مرد صاحبخونه گفت و پرسيد:
- آقا شما اعتراف ميكني پنجرۀ خونهت رو جوري ساختي كه سارق اگه با بار بخواد ازش عبور كنه پنجره بشكنه و سارق بيفته و بميره؟
شريك مرد صاحبخونه با وحشت گفت: نه آقاي قاضي بخدا من بيتقصيرم!
- اگر دليل محكمي داري كه بيتقصيري بيار وگرنه شما قصدت قاعدتاً قتل بوده و آدم خطرناكي هستي و سارق هم تقاضاي اشد مجازات داره، من هم خيلي وقت ندارم و بايد حكم بدم.
- والا آقاي قاضي من كه خودم اين پنجره رو نساختم. وقتي خونه رو داشتم ميساختم. به اوس نجار گفتم بياد و ترتيب ساخت در و پنجرهها رو بده. اونم كارشو كرد. چون پنجره بالا بود من نتونستم هيچوقت بفهمم كه پنجره همچين مشكلي داره.
- اوس نجار كجاس الان؟
- تو كارگاهش، پشت بازار.
قاضي دستور داد اوس نجار رو كت بسته آوردن و كل ماجرا رو براش گفت.
- حالا اوس نجار شما برا چي پنجره رو جوري ساختي كه سارقها رو بكشه؟ زود جواب بده كه خيلي وقت نداريم. اگه نه كه تقاضاي اشد مجازات كردهن، من بايد حكم بدم برم به كار و زندگيم برسم.
- آقاي قاضي ولله كه امكان نداره همچين چيزي! پنجرههاي من از آهن و فولاد هم محكمتره، مطمئنم هيچجور نميشكنه!
قاضي رو كرد به دزد
- سارق اين چي ميگه پس؟
- آقاي قاضي بنظرم الان كه فكر ميكنم راست ميگه پنجره نشكست. ولي از جا كلاً كنده شد. بالاخره اين كه نميشه كه پنجره از جاش به اين راحتي كنده بشه؟ يه دليلي داره ديگه!
قاضي باز رو كرد به اوس نجار.
- دليلش چيه پس كه پنجره كنده شده؟
- والا آقاي قاضي حتماً اوس معمار درست كار نذاشتتش. وگرنه سارق درست ميگه، دليلي نداره كه پنجره خونه همينجوري كنده بشه.
قاضي عصباني داد زد: برين بيارينش اون اوس معمار پدرسوخته رو!
- از كجا بياريمش قربان؟
- من نميدونم همون دور و بغل بازار بالاخره.
اوس معمار رو كتك خورده و تحتالحفظ آوردن و وايسوندنش جلو قاضي. قاضي هم با فرياد كل ماجرا رو سرش داد كشيد و گفت: فكر نميكنم چيز زيادي داشته باشي بگي، ولي زودتر حرفتو بزن كه تقاضاي اشد مجازات كردهن و منم همين الان بايد حكم توي پدرسوخته رو بدم!
- آقاي قاضي به حضرت عباس من بيتقصيرم. راستش اون روز كه داشتم پنجره رو نصب ميكردم. يه خانمي با لباس سرخ خيلي خوشرنگ داشت از تو گذر رد ميشد، اونقدر حواسمو پرت كرد كه حتماً يادم رفته ملات بالاي پنجره رو پر كنم و لاش خالي مونده و لق شده. وگرنه همه ميدونن من معمار مشهور و معتبر و آبروداريام. تابهحال نشده هيچ كس از كار من ناراضي باشه.
- كي بود اين پتياره؟
- زن صراف!
قاضي كلافه فرياد زد: بريد اين زنكو بياريد زودتر تا خودتونو دار نزدم.
مامورها هم دوون دوون رفتن و زن صرافو آوردن.
- خانم برا چي اون روز كه معمار داشت كار ميكرد لباس سرخ پوشيدي و از تو گذر رد شدي؟ زود باش بگو كه اگر چه دلم نمياد ولي حكم قانون رو بايد زودتر اجرا كنم!
- آقاي قاضي بخدا من گناهي ندارم. نميدونستم سرخي اين لباس انقدر ميتونه تند باشه كه همچين گرفتارياي درست كنه. پارچه اين لباسو از بزاز خريدم ولي اونم به سر بچههام قسم هيچي بهم نگفت.
هنوز حرفاي زن تموم نشده بود كه بزاز رو آوردن.
- والا من اين پارچه رو كه رنگ نكردم. همهش تقصير اين رنگرز بيشرفه. من پارچه سفيد داشتم. اون سرخش كرد و كليم اجرت گرفت.
رنگرز ولي همه تقصير رو گردن گرفت، چون لابد احمق بود و يا كسي رو يادش نيومد. چوبۀ دار رو علم كردن و طناب رو انداختن دور گردنش و وقتي صندلي رو از زير پاش خالي كردن، پاهاش تالاپي خورد رو زمين و خفه نشد. خبر رو كه به قاضي دادن، دستور داد: فوراً يك رنگرز قدكوتا بيارين!
يك رنگرز كوتاه قد آوردن و فيالمجلس دار زدن و ملت هم رفتن سراغ كار و زندگيشون.
قصه ما به سر رسيد كلاغه به خونهش نرسيد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر