۱۳۹۱ تیر ۴, یکشنبه
۱۳۹۱ تیر ۲, جمعه
پرسپكتيو (در تقاطع)
هميشه آدم فكر ميكند آنچه مهم است همان است كه در حال اتفاق افتادن است يا آنچيزي است كه توجهش را بيشتر از هر چيز ديگر جلب ميكند. ولي اينطور نيست.
من خيلي وقت است دارم به اين موضوع فكر ميكنم. آخر ميدانيد من هر وقت كار بهتري ندارم بكنم، فكر ميكنم. ولي ترجيح ميدهم الان راجع به كارهايي كه بهتر از فكر كردن هستند چيزي نگويم. تازه فكر كردن من زمان زيادي نميگيرد وانگهي كارهاي بهتر از كجا معلوم واقعاً بهتر باشند؟ مثل همان چيزهايي كه فكر ميكني مهماند ولي در واقع مهم نيستند. يا اصلاً فكر نميكني كه مهماند ولي ناخودآگاه به آنها اهميت ميدهي در حاليكه نبايد بدهي. باز موقع حرف زدن به بيراهه رفتم. تازگيها خيلي بيراهه ميروم، خودم هم ميدانم. اوايل فكر ميكردم اين «بيراهه رفتن» از عوارض بالا رفتن سن باشد ولي در واقع اينطور نيست سن آدم را خودِ اين بيراهه رفتن بالا ميبرد. منظورم از سن لزوماً سن شناسنامهاي نيست. هميشه گفتهام كهولت ربطي به زمان عمر سپري شده تقويمي ندارد. هنوز هم همان را ميگويم. حالا اجازه دهيد برايتان يك مثال بزنم: از پنجره صدا ميآيد. شبيه صداي يك عده بچه كه دارند بازي ميكنند.
ولي اين مهم نيست. مهم اينست كه پنجرهاي هست و صدايي.
ميبينيد؟ به همين سادگي! يعني نقطهي وصل مهم ميان من و چيزي كه توجه من را جلب ميكند پنجره و صدا است و اگر اينها نبودند. مابقي اهميتي نداشت.
يكي ديگر:
در را باز ميكنم و از خانه بيرون ميروم.
در را ميبندم. كركرهي آهني را پشت سرم ميكشم و قفل ميكنم.
اين هم مهم نيست مهم دري است كه باز ميشود و قفلي كه ميشود آن را بست.
بگذاريد ادامه دهم:
طبقهي چهار، سه، دو، يك، ... در را هل ميدهم. باز ميشود. بسته ميشود. از در پاركينگ كه هنوز باز است خارج ميشوم. گوشي را روي گوشم ميگذارم. پاهايم مرا ميبرند. خودشان تصميم ميگيرند. آنچه كه برايشان مهم است من نيستم، مهم وزني است كه حمل ميكنند و لذتي كه از حركت متناوب به جلو و عقب ميبرند.
آهنگها نواخته ميشوند. ضربها و نواها ذهنم را به بازي ميگيرند. نيرو ميدهند، آرام ميكنند، نرم ميكنند، داغ ميكنند و به آن هر چيدماني را ميدهند كه ميخواهند.
از پلههاي پل پايين ميآيم و كنار بزرگراه جلو ميروم. دستم را براي ماشينهاي عبوري بلند ميكنم.
ساعت هشت و ده دقيقهي بعد از ظهر است هوا هنوز روشن است. به همراه حدود بيست نفر ديگر پشت چراغ قرمز عابر پياده ايستادهام. كجا ميروند و چه ميخواهند اهميتي ندارد، بلكه با هم ايستادنشان و بعد با سبز شدن چراغ با هم راه افتادنشان است كه جذاب است.
نگاههايي كه تلاقي ميكنند، لبخندي كه گاهي روي لبهاست و گاهي ناگهان با تلاقي نگاهي ظاهر ميشود، همراه صورتهاي بيحالتي كه حاكي از تلاشهايي براي جذاب بودن هستند، همه، لابلاي انبوهي از حركت و سكون، در بازهاي از زمان، در تقلاي مهمْ بودني هستند كه نيست.
همه چيز ميلرزد. تصاوير مقطع ديده ميشوند. آدمها را ميبيني كه به هم نزديك و از هم دور ميشوند. گاهي تماس پيدا ميكنند و در هم فرو ميروند، ميلرزند و فرار ميكنند. جذب ميشوند و دفع ميكنند. وقتي صداي داباستپ بلند باشد، قوهي بينايي تحت اثر آنچه كه گوش فرمان ميدهد عمل ميكند و چشم خودش با كاتها و حركتهاي منظم، چيدماني بجا به آنچه هست و ديده ميشود ميدهد.
سالن پر است از آدم؛ مردها و زنهايي كه با هم در بازهي نه چندان بلندي از زمان متناوباٌ در حركت و توقفاند. نورها، تصويرها، آدمها، صورتها و بدنها به روي هم و توي هم طوري ميپيچند كه نيازي به اين نداري كه خيلي از قوهي تخيل كمك بگيري.
روي كاناپهاي در يك اطاق خالي دراز كشيدهام. در باز ميشود و با سر و صدايي كه از طبقهي پايين ميآيد يك نفر وارد ميشود. ديگري دستش را ميگيرد و به روي خودش ميكشد. با هر حركتي ميخواهد جذبش كند. نميتواند. نميداند كه اين مهم نيست. مهم شايد فقط آن عضلهايست كه ميخواهد تنش خود را تخليه كند و رها شود. من بياختيار و بيحوصله نگاه ميكنم. زن به سمت من برميگردد. نگاهش با نگاه من تلاقي ميكند و لبخند ميزند. مرد نگاهش با من تلاقي ميكند، چشمهايم را ميبندم. صداي طبقهي پايين هُري توي گوشم ميپيچد و ساكت ميشود.
ساعت 3 صبح است رانندهي آژانس يا مست است يا نشئه. طوري ميراند كه انگار تحت تعقيب يك اسكادران هواپيماي شكاري است. اما برايم جالب است كه بر خلاف معمول اهميتي نميدهم و كاملاً ميگذارم هرجور ميخواهد براند. به اين فكر ميكنم كه مهم نيست كه اهميت ميدهم يا نميدهم. مهم اينست كه اهميتي ندارد.
ساعت يازده و چهل و پنج دقيقهي قبل از ظهر است. با صداي زنگ تلفن بيدار ميشوم. نگاه ميكنم. از دفتر كارفرما است. دهانم تلخ است. خيلي بد خوابيدهام. آنقدر كه نميدانم خوابم يا بيدار. از پنجره صداي بازي بچهها ميآيد. قبل از هرچيز بايد صبحانهام را بخورم ولي مهم اين است كه اول اينها را بنويسم ولي شايد خيلي مهم نيست كه چرا.
من خيلي وقت است دارم به اين موضوع فكر ميكنم. آخر ميدانيد من هر وقت كار بهتري ندارم بكنم، فكر ميكنم. ولي ترجيح ميدهم الان راجع به كارهايي كه بهتر از فكر كردن هستند چيزي نگويم. تازه فكر كردن من زمان زيادي نميگيرد وانگهي كارهاي بهتر از كجا معلوم واقعاً بهتر باشند؟ مثل همان چيزهايي كه فكر ميكني مهماند ولي در واقع مهم نيستند. يا اصلاً فكر نميكني كه مهماند ولي ناخودآگاه به آنها اهميت ميدهي در حاليكه نبايد بدهي. باز موقع حرف زدن به بيراهه رفتم. تازگيها خيلي بيراهه ميروم، خودم هم ميدانم. اوايل فكر ميكردم اين «بيراهه رفتن» از عوارض بالا رفتن سن باشد ولي در واقع اينطور نيست سن آدم را خودِ اين بيراهه رفتن بالا ميبرد. منظورم از سن لزوماً سن شناسنامهاي نيست. هميشه گفتهام كهولت ربطي به زمان عمر سپري شده تقويمي ندارد. هنوز هم همان را ميگويم. حالا اجازه دهيد برايتان يك مثال بزنم: از پنجره صدا ميآيد. شبيه صداي يك عده بچه كه دارند بازي ميكنند.
ولي اين مهم نيست. مهم اينست كه پنجرهاي هست و صدايي.
ميبينيد؟ به همين سادگي! يعني نقطهي وصل مهم ميان من و چيزي كه توجه من را جلب ميكند پنجره و صدا است و اگر اينها نبودند. مابقي اهميتي نداشت.
يكي ديگر:
در را باز ميكنم و از خانه بيرون ميروم.
در را ميبندم. كركرهي آهني را پشت سرم ميكشم و قفل ميكنم.
اين هم مهم نيست مهم دري است كه باز ميشود و قفلي كه ميشود آن را بست.
بگذاريد ادامه دهم:
طبقهي چهار، سه، دو، يك، ... در را هل ميدهم. باز ميشود. بسته ميشود. از در پاركينگ كه هنوز باز است خارج ميشوم. گوشي را روي گوشم ميگذارم. پاهايم مرا ميبرند. خودشان تصميم ميگيرند. آنچه كه برايشان مهم است من نيستم، مهم وزني است كه حمل ميكنند و لذتي كه از حركت متناوب به جلو و عقب ميبرند.
آهنگها نواخته ميشوند. ضربها و نواها ذهنم را به بازي ميگيرند. نيرو ميدهند، آرام ميكنند، نرم ميكنند، داغ ميكنند و به آن هر چيدماني را ميدهند كه ميخواهند.
از پلههاي پل پايين ميآيم و كنار بزرگراه جلو ميروم. دستم را براي ماشينهاي عبوري بلند ميكنم.
ساعت هشت و ده دقيقهي بعد از ظهر است هوا هنوز روشن است. به همراه حدود بيست نفر ديگر پشت چراغ قرمز عابر پياده ايستادهام. كجا ميروند و چه ميخواهند اهميتي ندارد، بلكه با هم ايستادنشان و بعد با سبز شدن چراغ با هم راه افتادنشان است كه جذاب است.
نگاههايي كه تلاقي ميكنند، لبخندي كه گاهي روي لبهاست و گاهي ناگهان با تلاقي نگاهي ظاهر ميشود، همراه صورتهاي بيحالتي كه حاكي از تلاشهايي براي جذاب بودن هستند، همه، لابلاي انبوهي از حركت و سكون، در بازهاي از زمان، در تقلاي مهمْ بودني هستند كه نيست.
همه چيز ميلرزد. تصاوير مقطع ديده ميشوند. آدمها را ميبيني كه به هم نزديك و از هم دور ميشوند. گاهي تماس پيدا ميكنند و در هم فرو ميروند، ميلرزند و فرار ميكنند. جذب ميشوند و دفع ميكنند. وقتي صداي داباستپ بلند باشد، قوهي بينايي تحت اثر آنچه كه گوش فرمان ميدهد عمل ميكند و چشم خودش با كاتها و حركتهاي منظم، چيدماني بجا به آنچه هست و ديده ميشود ميدهد.
سالن پر است از آدم؛ مردها و زنهايي كه با هم در بازهي نه چندان بلندي از زمان متناوباٌ در حركت و توقفاند. نورها، تصويرها، آدمها، صورتها و بدنها به روي هم و توي هم طوري ميپيچند كه نيازي به اين نداري كه خيلي از قوهي تخيل كمك بگيري.
روي كاناپهاي در يك اطاق خالي دراز كشيدهام. در باز ميشود و با سر و صدايي كه از طبقهي پايين ميآيد يك نفر وارد ميشود. ديگري دستش را ميگيرد و به روي خودش ميكشد. با هر حركتي ميخواهد جذبش كند. نميتواند. نميداند كه اين مهم نيست. مهم شايد فقط آن عضلهايست كه ميخواهد تنش خود را تخليه كند و رها شود. من بياختيار و بيحوصله نگاه ميكنم. زن به سمت من برميگردد. نگاهش با نگاه من تلاقي ميكند و لبخند ميزند. مرد نگاهش با من تلاقي ميكند، چشمهايم را ميبندم. صداي طبقهي پايين هُري توي گوشم ميپيچد و ساكت ميشود.
ساعت 3 صبح است رانندهي آژانس يا مست است يا نشئه. طوري ميراند كه انگار تحت تعقيب يك اسكادران هواپيماي شكاري است. اما برايم جالب است كه بر خلاف معمول اهميتي نميدهم و كاملاً ميگذارم هرجور ميخواهد براند. به اين فكر ميكنم كه مهم نيست كه اهميت ميدهم يا نميدهم. مهم اينست كه اهميتي ندارد.
ساعت يازده و چهل و پنج دقيقهي قبل از ظهر است. با صداي زنگ تلفن بيدار ميشوم. نگاه ميكنم. از دفتر كارفرما است. دهانم تلخ است. خيلي بد خوابيدهام. آنقدر كه نميدانم خوابم يا بيدار. از پنجره صداي بازي بچهها ميآيد. قبل از هرچيز بايد صبحانهام را بخورم ولي مهم اين است كه اول اينها را بنويسم ولي شايد خيلي مهم نيست كه چرا.
۱۳۹۱ خرداد ۳۰, سهشنبه
شتلوگ
منو از اينجا ببر بيرون.
نميتونم.
خواهش ميكنم.
گفتم كه نميتونم.
هر كار بخواي برات ميكنم.
مسئله اين نيست.
مسئله چيه؟
مسئله اينه كه شدني نيست اين كار.
چي؟
اينكه از اينجا بري بيرون.
ولي تو اگه بخواي ميتوني.
نه اينطور نيست.
يعني چي اينطور نيست؟ تو منو اينجا نگه داشتي.
نه من نگه نداشتم.
ولي تو اينجايي.
تو هم اينجايي!
درسته ولي تويي كه ميتوني منو ببري بيرون.
نه من نميتونم.
چرا نميتوني؟
چرا؟ چرا نداره. نميتونم.
چطور چرا نداره؟ تو يه دليل بيار كه چرا منو نميتوني ببري بيرون.
براي چي بايد دليل بيارم؟
براي اينكه تو آدمي، منم آدمم و داريم با هم حرف ميزنيم.
اين چه ربطي داره؟ خب حرف بزنيم. چرا بايد دليل بيارم؟
براي اينكه يه آدم، يه انسان داره ازت ميخواد و تو هم يك روبوت نيستي. يه موجودي هستي كه علاوه بر هوش، احساسات هم داره.
داشتن احساسات چه ربطي به اين داره كه من براي تو دليل بيارم؟
ربطش اينه كه تو الان از طرف من تحت فشاري، وجدان و احساساتت داره تحريك ميشه و تو بطور طبيعي بايد به اين تحريك حسي و وجداني واكنش انساني نشون بدي.
نه من ترجيح ميدم فشار رو تحمل كنم.
خب تا كي ميتوني؟
نميدونم.
خب پس من ادامه ميدم.
بده.
منو از اينجا ببر بيرون.
نميتونم.
خواهش ميكنم.
.....
....
...
..
نميتونم.
خواهش ميكنم.
گفتم كه نميتونم.
هر كار بخواي برات ميكنم.
مسئله اين نيست.
مسئله چيه؟
مسئله اينه كه شدني نيست اين كار.
چي؟
اينكه از اينجا بري بيرون.
ولي تو اگه بخواي ميتوني.
نه اينطور نيست.
يعني چي اينطور نيست؟ تو منو اينجا نگه داشتي.
نه من نگه نداشتم.
ولي تو اينجايي.
تو هم اينجايي!
درسته ولي تويي كه ميتوني منو ببري بيرون.
نه من نميتونم.
چرا نميتوني؟
چرا؟ چرا نداره. نميتونم.
چطور چرا نداره؟ تو يه دليل بيار كه چرا منو نميتوني ببري بيرون.
براي چي بايد دليل بيارم؟
براي اينكه تو آدمي، منم آدمم و داريم با هم حرف ميزنيم.
اين چه ربطي داره؟ خب حرف بزنيم. چرا بايد دليل بيارم؟
براي اينكه يه آدم، يه انسان داره ازت ميخواد و تو هم يك روبوت نيستي. يه موجودي هستي كه علاوه بر هوش، احساسات هم داره.
داشتن احساسات چه ربطي به اين داره كه من براي تو دليل بيارم؟
ربطش اينه كه تو الان از طرف من تحت فشاري، وجدان و احساساتت داره تحريك ميشه و تو بطور طبيعي بايد به اين تحريك حسي و وجداني واكنش انساني نشون بدي.
نه من ترجيح ميدم فشار رو تحمل كنم.
خب تا كي ميتوني؟
نميدونم.
خب پس من ادامه ميدم.
بده.
منو از اينجا ببر بيرون.
نميتونم.
خواهش ميكنم.
.....
....
...
..
۱۳۹۱ خرداد ۲۸, یکشنبه
حلقه
از در خانه كه ميآيم تو، همهي قول و قرارهايي را كه توي راه با خودم گذاشتهام فراموش ميكنم و يكراست ميآيم جلوي اين لعنتي مينشينم و دنبال تو ميگردم و پيدايت نميكنم.
از در خانه كه ميآيم تو، يكهو، همهي در و ديوار روي سرم هوار ميشود، انگار تمامي ندارد اين لعنتي.
مينشينم اينجا و شروع ميكنم يك ... دو .... سه ..... اول نگاه ميكنم ببينم كه آيا امروز ميشود؟ ميشود راهي پيدا كرد؟ ميشود از حفرهاي، روزنهاي، و شايد درز باز شدهاي در جايي هرچند كوتاه نگاهي بكنم؟ و نميشود. پس ميگردم شايد اثري، ردپايي، سايهاي، انعكاس مبهمي جايي افتاده يا مانده باشد كه من بجورمش و بويش كنم و تصويري براي خودم از نو خلق كنم، باز هم نميشود. دست آخر خودم را با ترانهاي، خيال خلقالساعهاي، خودگولزنكي، چيزكي سرگرم ميكنم كه آنهم دوامي نميآورد و اينجاست كه تازه درد و دلتنگي شروع ميشود.
و آن وقت است كه ميجنگم.
با خودم ميجنگم، با خاطرهها ميجنگم. سعي ميكنم همهي خوبها را بد كنم تا بهانهاي براي تعلق نداشته باشم. فايده ندارد، دست آخر يك حسي هميشه هست كه نميگذارد تير خلاص را بزنم. شايد دلم نميآيد ولي آن حس لعنتي ميآيد. نميدانم چطور ميآيد و چطور خودش را به من و همهي من تحميل ميكند. دنبال ربطي ميگردم. ربطي ميان اينهمه و آنچه كه قصور من بوده. يكي يكي همهي تقصيرهايم را ميشمرم. سعي ميكنم دليل كافي براي هر چيز گير بياورم. نميشود. باور كن نميشود. يعني جور درنميآيد. پس سعي ميكنم به دنبال بهانه گشتن. گاهي موفق ميشوم. بعد راضي ميشوم و ميگويم ديدي؟ به همين سادگي است! ولي تمام اينها يك ساعت بيشتر دوام نميآورد.
بعد اينجا كه ميرسد عصباني ميشوم. فحش ميدهم، به خودم، به تو، به زمين و زمان. اينهم فايده ندارد. فحش دادن چيزي را عوض نميكند الا اينكه درد را عميقتر توي جانت مينشاند، پس آرام ميشوم. پس غمگين ميشوم. سرخورده ميشوم. افسرده ميشوم. بعد شروع ميكنم ترسيدن از اينكه تا هميشه در اين حال بمانم. و بعد همه چيز را رها ميكنم و مثل آدمي كه 4 ساعت كتك مفصل خورده روي تشك وا ميروم. خوابم ميگيرد. خواب ميروم. خواب ميبينم. بيدار ميشوم. چاي ميريزم، نوعي فراموشي موقت است. تمام ميشود و باز دوباره به خودم و افكارم ميپيچم. به اينكه چرا چرا چرا؟ چرا هاي بيانتها و تمام نشدني. و باز نميفهمم و باز درد ميآيد و خيال پناه بردن به جايي... و همه چيز دوباره از نو شروع ميشود.
ميفهمي چه ميگويم؟
ميدانم تمام اينها روزي تمام ميشود. ميدانم كه تو هم همين را ميگويي و ميدانم كه تمام شدن هميشه جايي پيش ميآيد كه آدم انتظارش را ندارد. ولي اين را هم ميدانم حتي وقتي تمام شود، سايهي ترسآور و دردناكي جايي مينشيند؛ سايهي يك سوال، سايهي يك اگر، سايهي يك ابهام، سايهاي كه گاهي تا گور هم آدم با خودش در خفا حمل ميكند.
كاش ميشد آفتاب را ميان دستهايمان بگيريم، كاش سايهها را فراري ميداديم، كاش ميدانستيم يا ميآموختيم كه چطور ميشود بجاي پنهان كردن سايهها، روي آنها نور پاشيد. كاش ارزش خوشبختي از قيمت ترس بيشتر بود.
از در خانه كه ميآيم تو، يكهو، همهي در و ديوار روي سرم هوار ميشود، انگار تمامي ندارد اين لعنتي.
مينشينم اينجا و شروع ميكنم يك ... دو .... سه ..... اول نگاه ميكنم ببينم كه آيا امروز ميشود؟ ميشود راهي پيدا كرد؟ ميشود از حفرهاي، روزنهاي، و شايد درز باز شدهاي در جايي هرچند كوتاه نگاهي بكنم؟ و نميشود. پس ميگردم شايد اثري، ردپايي، سايهاي، انعكاس مبهمي جايي افتاده يا مانده باشد كه من بجورمش و بويش كنم و تصويري براي خودم از نو خلق كنم، باز هم نميشود. دست آخر خودم را با ترانهاي، خيال خلقالساعهاي، خودگولزنكي، چيزكي سرگرم ميكنم كه آنهم دوامي نميآورد و اينجاست كه تازه درد و دلتنگي شروع ميشود.
و آن وقت است كه ميجنگم.
با خودم ميجنگم، با خاطرهها ميجنگم. سعي ميكنم همهي خوبها را بد كنم تا بهانهاي براي تعلق نداشته باشم. فايده ندارد، دست آخر يك حسي هميشه هست كه نميگذارد تير خلاص را بزنم. شايد دلم نميآيد ولي آن حس لعنتي ميآيد. نميدانم چطور ميآيد و چطور خودش را به من و همهي من تحميل ميكند. دنبال ربطي ميگردم. ربطي ميان اينهمه و آنچه كه قصور من بوده. يكي يكي همهي تقصيرهايم را ميشمرم. سعي ميكنم دليل كافي براي هر چيز گير بياورم. نميشود. باور كن نميشود. يعني جور درنميآيد. پس سعي ميكنم به دنبال بهانه گشتن. گاهي موفق ميشوم. بعد راضي ميشوم و ميگويم ديدي؟ به همين سادگي است! ولي تمام اينها يك ساعت بيشتر دوام نميآورد.
بعد اينجا كه ميرسد عصباني ميشوم. فحش ميدهم، به خودم، به تو، به زمين و زمان. اينهم فايده ندارد. فحش دادن چيزي را عوض نميكند الا اينكه درد را عميقتر توي جانت مينشاند، پس آرام ميشوم. پس غمگين ميشوم. سرخورده ميشوم. افسرده ميشوم. بعد شروع ميكنم ترسيدن از اينكه تا هميشه در اين حال بمانم. و بعد همه چيز را رها ميكنم و مثل آدمي كه 4 ساعت كتك مفصل خورده روي تشك وا ميروم. خوابم ميگيرد. خواب ميروم. خواب ميبينم. بيدار ميشوم. چاي ميريزم، نوعي فراموشي موقت است. تمام ميشود و باز دوباره به خودم و افكارم ميپيچم. به اينكه چرا چرا چرا؟ چرا هاي بيانتها و تمام نشدني. و باز نميفهمم و باز درد ميآيد و خيال پناه بردن به جايي... و همه چيز دوباره از نو شروع ميشود.
ميفهمي چه ميگويم؟
ميدانم تمام اينها روزي تمام ميشود. ميدانم كه تو هم همين را ميگويي و ميدانم كه تمام شدن هميشه جايي پيش ميآيد كه آدم انتظارش را ندارد. ولي اين را هم ميدانم حتي وقتي تمام شود، سايهي ترسآور و دردناكي جايي مينشيند؛ سايهي يك سوال، سايهي يك اگر، سايهي يك ابهام، سايهاي كه گاهي تا گور هم آدم با خودش در خفا حمل ميكند.
كاش ميشد آفتاب را ميان دستهايمان بگيريم، كاش سايهها را فراري ميداديم، كاش ميدانستيم يا ميآموختيم كه چطور ميشود بجاي پنهان كردن سايهها، روي آنها نور پاشيد. كاش ارزش خوشبختي از قيمت ترس بيشتر بود.
۱۳۹۱ خرداد ۲۷, شنبه
ريست
يه وقتايي ميرسه كه ميبيني بايد بشيني عقب و تكيه بدي و نگاه كني.
يا حتي اگه لازم باشه چشات رو هم ببندي و يه كم بخوابي.
بعد كه پاشدي يه كم فراموش كني چي ديدي و چي شنيدي.
بعدش بلند شي و بزني بيرون وسط خيابون، وسط آدما، جاييكه فرقي نميكنه كي چيه و كيه و از كجا مياد و كجا ميره.
بايس خودتو گم كني.
برا يه مدت هيچكسي رو نشناسي و هيچكس نشناسدت.
و بري و بري و بري تا تمام سمّ توي ذهنت كه از موندگي و فاسد شدن شناختههاي تلنبار شدهت مياد، كم كم از تو چشات و گوشات بريزه تو جوب كنار خيابون؛ صداي قدمات تنها چيزي باشن كه ميشنوي و رجرجاي گريزونِ آجراي كنار دستِ پيادهروها تنها چيزي بشن كه ميبيني و حداكثر ريتم سايههاي عبوري آدما رو، كه هركدوم اسير هزارتا قصه و حكايت خودشونن، با ريتم پاهات ميزون كني، تا قصهت رو، كه الان ديگه عادتت شده، لابلاي قصههاشون جا بزني و از شرش خلاص بشي.
بعد اونقدر خيابون به خيابون دور بزني تا رمقي برات نمونه. كوفته بشي و باز بري، له بشي و باز بري.
و اين كار رو هر روز و هرروز تكرار كني تا يادت بره كه تا اون موقع چي بوده و چي نبوده و فقط و فقط و فقط خودتو يادت بمونه و خودت و خودت.
بعدش ميتوني برگردي و يه قصهي نو بنويسي. يه جوري كه بقيهم حتي يادشون نياد قصهي قبليت چي بوده.
حالا شل كن، ول كن، وا بده، رها كن، ببند، برو
برو
برو
برو
برو
.....
يا حتي اگه لازم باشه چشات رو هم ببندي و يه كم بخوابي.
بعد كه پاشدي يه كم فراموش كني چي ديدي و چي شنيدي.
بعدش بلند شي و بزني بيرون وسط خيابون، وسط آدما، جاييكه فرقي نميكنه كي چيه و كيه و از كجا مياد و كجا ميره.
بايس خودتو گم كني.
برا يه مدت هيچكسي رو نشناسي و هيچكس نشناسدت.
و بري و بري و بري تا تمام سمّ توي ذهنت كه از موندگي و فاسد شدن شناختههاي تلنبار شدهت مياد، كم كم از تو چشات و گوشات بريزه تو جوب كنار خيابون؛ صداي قدمات تنها چيزي باشن كه ميشنوي و رجرجاي گريزونِ آجراي كنار دستِ پيادهروها تنها چيزي بشن كه ميبيني و حداكثر ريتم سايههاي عبوري آدما رو، كه هركدوم اسير هزارتا قصه و حكايت خودشونن، با ريتم پاهات ميزون كني، تا قصهت رو، كه الان ديگه عادتت شده، لابلاي قصههاشون جا بزني و از شرش خلاص بشي.
بعد اونقدر خيابون به خيابون دور بزني تا رمقي برات نمونه. كوفته بشي و باز بري، له بشي و باز بري.
و اين كار رو هر روز و هرروز تكرار كني تا يادت بره كه تا اون موقع چي بوده و چي نبوده و فقط و فقط و فقط خودتو يادت بمونه و خودت و خودت.
بعدش ميتوني برگردي و يه قصهي نو بنويسي. يه جوري كه بقيهم حتي يادشون نياد قصهي قبليت چي بوده.
حالا شل كن، ول كن، وا بده، رها كن، ببند، برو
برو
برو
برو
برو
.....
اشتراک در:
پستها (Atom)