۱۳۹۱ تیر ۲, جمعه

پرسپكتيو (در تقاطع)

هميشه آدم فكر مي‌كند آنچه مهم است همان است كه در حال اتفاق افتادن است يا آنچيزي است كه توجه‌ش را بيشتر از هر چيز ديگر جلب مي‌كند. ولي اينطور نيست.
من خيلي وقت است دارم به اين موضوع فكر مي‌كنم. آخر مي‌دانيد من هر وقت كار بهتري ندارم بكنم، فكر مي‌كنم. ولي ترجيح مي‌دهم الان راجع به كارهايي كه بهتر از فكر كردن هستند چيزي نگويم. تازه فكر كردن من زمان زيادي نمي‌گيرد وانگهي كارهاي بهتر از كجا معلوم واقعاً بهتر باشند؟ مثل همان چيزهايي كه فكر مي‌كني مهم‌اند ولي در واقع مهم نيستند. يا اصلاً فكر نمي‌كني كه مهم‌اند ولي ناخودآگاه به آنها اهميت مي‌دهي در حاليكه نبايد بدهي. باز موقع حرف زدن به بيراهه رفتم. تازگيها خيلي بيراهه مي‌روم، خودم هم مي‌دانم. اوايل فكر مي‌كردم اين «بيراهه رفتن» از عوارض بالا رفتن سن باشد ولي در واقع اينطور نيست سن آدم را خودِ اين بيراهه رفتن بالا مي‌برد. منظورم از سن لزوماً سن شناسنامه‌اي نيست. هميشه گفته‌ام كهولت ربطي به زمان عمر سپري شده تقويمي ندارد. هنوز هم همان را مي‌گويم. حالا اجازه دهيد برايتان يك مثال بزنم: از پنجره صدا مي‌آيد. شبيه صداي يك عده بچه كه دارند بازي مي‌كنند.
ولي اين مهم نيست. مهم اينست كه پنجره‌اي هست و صدايي.
مي‌بينيد؟ به همين سادگي! يعني نقطه‌ي وصل مهم ميان من و چيزي كه توجه من را جلب مي‌كند پنجره و صدا است و اگر اينها نبودند. مابقي اهميتي نداشت.
يكي ديگر:
در را باز مي‌كنم و از خانه بيرون مي‌روم.
در را مي‌بندم. كركره‌ي آهني را پشت سرم مي‌كشم و قفل مي‌كنم.
اين هم مهم نيست مهم دري است كه باز مي‌شود و قفلي كه مي‌شود آن را بست.
بگذاريد ادامه دهم:
طبقه‌ي چهار، سه، دو، يك، ... در را هل مي‌دهم. باز مي‌شود. بسته مي‌شود. از در پاركينگ كه هنوز باز است خارج مي‌شوم. گوشي را روي گوشم مي‌گذارم. پاهايم مرا مي‌برند. خودشان تصميم مي‌گيرند. آنچه كه برايشان مهم است من نيستم،‌ مهم وزني‌ است كه حمل مي‌كنند و لذتي كه از حركت متناوب به جلو و عقب مي‌برند.
آهنگ‌ها نواخته مي‌شوند. ضرب‌ها و نواها ذهنم را به بازي مي‌گيرند. نيرو مي‌دهند، آرام مي‌كنند، نرم مي‌كنند، داغ مي‌كنند و به آن هر چيدماني را مي‌دهند كه مي‌خواهند.
از پله‌هاي پل پايين مي‌آيم و كنار بزرگراه جلو مي‌روم. دستم را براي ماشينهاي عبوري بلند مي‌كنم.
ساعت هشت و ده دقيقه‌ي بعد از ظهر است هوا هنوز روشن است. به همراه حدود بيست نفر ديگر پشت چراغ قرمز عابر پياده ايستاده‌ام. كجا مي‌روند و چه مي‌خواهند اهميتي ندارد، بلكه با هم ايستادنشان و بعد با سبز شدن چراغ با هم راه افتادنشان است كه جذاب است.
نگاه‌هايي كه تلاقي مي‌كنند، لبخندي كه گاهي روي لبهاست و گاهي ناگهان با تلاقي نگاهي ظاهر مي‌شود، همراه صورتهاي بي‌حالتي كه حاكي از تلاش‌هايي براي جذاب بودن هستند، همه، لابلاي انبوهي از حركت و سكون، در بازه‌اي از زمان، در تقلاي مهمْ بودني هستند كه نيست.
همه چيز مي‌لرزد. تصاوير مقطع ديده مي‌شوند. آدمها را مي‌بيني كه به هم نزديك و از هم دور مي‌شوند. گاهي تماس پيدا مي‌كنند و در هم فرو مي‌روند، مي‌لرزند و فرار مي‌كنند. جذب مي‌شوند و دفع مي‌كنند. وقتي صداي داب‌استپ بلند باشد، قوه‌ي بينايي تحت اثر آنچه كه گوش فرمان مي‌دهد عمل مي‌كند و چشم خودش با كات‌ها و حركت‌هاي منظم، چيدماني بجا به آنچه هست و ديده مي‌شود مي‌دهد.
سالن پر است از آدم؛ مردها و زنهايي كه با هم در بازه‌ي نه چندان بلندي از زمان متناوباٌ در حركت و توقف‌اند. نورها، تصويرها، آدمها، صورتها و بدنها به روي هم و توي هم طوري مي‌پيچند كه نيازي به اين نداري كه خيلي از قوه‌ي تخيل كمك بگيري. 
 روي كاناپه‌اي در يك اطاق خالي دراز كشيده‌ام. در باز مي‌شود و با سر و صدايي كه از طبقه‌ي پايين مي‌آيد يك نفر وارد مي‌شود. ديگري دستش را مي‌گيرد و به روي خودش مي‌كشد. با هر حركتي مي‌خواهد جذبش كند. نمي‌تواند. نمي‌داند كه اين مهم نيست. مهم شايد فقط آن عضله‌ايست كه مي‌خواهد تنش خود را تخليه كند و رها شود. من بي‌اختيار و بي‌حوصله نگاه مي‌كنم. زن به سمت من برمي‌گردد. نگاهش با نگاه من تلاقي مي‌كند و لبخند مي‌زند. مرد نگاهش با من تلاقي مي‌كند، چشمهايم را مي‌بندم. صداي طبقه‌ي پايين هُري توي گوشم مي‌پيچد و ساكت مي‌شود.
ساعت 3 صبح است راننده‌ي آژانس يا مست است يا نشئه. طوري مي‌راند كه انگار تحت تعقيب يك اسكادران هواپيماي شكاري است. اما برايم جالب است كه بر خلاف معمول اهميتي نمي‌دهم و كاملاً مي‌گذارم هرجور مي‌خواهد براند. به اين فكر مي‌كنم كه مهم نيست كه اهميت مي‌دهم يا نمي‌دهم. مهم اينست كه اهميتي ندارد.
ساعت يازده و چهل و پنج دقيقه‌ي قبل از ظهر است. با صداي زنگ تلفن بيدار مي‌شوم. نگاه مي‌كنم. از دفتر كارفرما است. دهانم تلخ است. خيلي بد خوابيده‌ام. آنقدر كه نمي‌دانم خوابم يا بيدار. از پنجره صداي بازي بچه‌ها مي‌آيد. قبل از هرچيز بايد صبحانه‌ام را بخورم ولي مهم اين است كه اول اينها را بنويسم ولي شايد خيلي مهم نيست كه چرا.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر