۱۳۹۱ خرداد ۲۸, یکشنبه

حلقه

از در خانه كه مي‌آيم تو، همه‌ي قول و قرارهايي را كه توي راه با خودم گذاشته‌ام فراموش مي‌كنم و يكراست مي‌آيم جلوي اين لعنتي مي‌نشينم و دنبال تو مي‌گردم و پيدايت نمي‌كنم.
از در خانه كه مي‌آيم تو، يكهو، همه‌ي در و ديوار روي سرم هوار مي‌شود، انگار تمامي ندارد اين لعنتي.
مي‌نشينم اينجا و شروع مي‌كنم يك ... دو .... سه ..... اول نگاه مي‌كنم ببينم كه آيا امروز مي‌شود؟ مي‌شود راهي پيدا كرد؟ مي‌شود از حفره‌اي، روزنه‌اي، و شايد درز باز شده‌اي در جايي هرچند كوتاه نگاهي بكنم؟ و نمي‌شود. پس مي‌گردم شايد اثري، ردپايي، سايه‌اي، انعكاس مبهمي جايي افتاده يا مانده باشد كه من بجورمش و بويش كنم و تصويري براي خودم از نو خلق كنم،  باز هم نمي‌شود. دست آخر خودم را با ترانه‌اي، خيال خلق‌الساعه‌اي، خودگول‌زنكي، چيزكي سرگرم مي‌كنم كه آنهم دوامي نمي‌آورد و اينجاست كه تازه درد و دلتنگي شروع مي‌شود.
و آن وقت است كه مي‌جنگم.
با خودم مي‌جنگم، با خاطره‌ها مي‌جنگم. سعي مي‌كنم همه‌ي خوبها را بد كنم تا بهانه‌اي براي تعلق نداشته باشم. فايده ندارد، دست آخر يك حسي هميشه هست كه نمي‌گذارد تير خلاص را بزنم. شايد دلم نمي‌آيد ولي آن حس لعنتي مي‌آيد. نمي‌دانم چطور مي‌آيد و چطور خودش را به من و همه‌ي من تحميل مي‌كند. دنبال ربطي مي‌گردم. ربطي ميان اينهمه و آنچه كه قصور من بوده. يكي يكي همه‌ي تقصيرهايم را مي‌شمرم. سعي مي‌كنم دليل كافي براي هر چيز گير بياورم. نمي‌شود. باور كن نمي‌شود. يعني جور درنمي‌آيد. پس سعي مي‌كنم به دنبال بهانه گشتن. گاهي موفق مي‌شوم. بعد راضي مي‌شوم و مي‌گويم ديدي؟ به همين سادگي است! ولي تمام اينها يك ساعت بيشتر دوام نمي‌آورد.
بعد اينجا كه مي‌رسد عصباني مي‌شوم. فحش مي‌دهم، به خودم، به تو، به زمين و زمان. اينهم فايده ندارد. فحش دادن چيزي را عوض نمي‌كند الا اينكه درد را عميق‌تر توي جانت مي‌نشاند، پس آرام مي‌شوم. پس غمگين مي‌شوم. سرخورده مي‌شوم. افسرده مي‌شوم. بعد شروع مي‌كنم ترسيدن از اينكه تا هميشه در اين حال بمانم. و بعد همه چيز را رها مي‌كنم و مثل آدمي كه 4 ساعت كتك مفصل خورده روي تشك وا مي‌روم. خوابم مي‌گيرد. خواب مي‌روم. خواب مي‌بينم. بيدار مي‌شوم. چاي مي‌ريزم، نوعي فراموشي موقت است. تمام مي‌شود و باز دوباره به خودم و افكارم مي‌پيچم. به اينكه چرا چرا چرا؟ چرا هاي بي‌انتها و تمام نشدني. و باز نمي‌فهمم و باز درد مي‌آيد و خيال پناه بردن به جايي... و همه چيز دوباره از نو شروع مي‌شود.
مي‌فهمي چه مي‌گويم؟

مي‌دانم تمام اينها روزي تمام مي‌شود. مي‌دانم كه تو هم همين را مي‌گويي و مي‌دانم كه تمام شدن هميشه جايي پيش مي‌آيد كه آدم انتظارش را ندارد. ولي اين را هم مي‌دانم حتي وقتي تمام شود، سايه‌ي ترس‌آور و دردناكي جايي مي‌نشيند؛ سايه‌ي يك سوال، سايه‌ي يك اگر، سايه‌ي يك ابهام، سايه‌اي كه گاهي تا گور هم آدم با خودش در خفا حمل مي‌كند.


كاش مي‌شد آفتاب را ميان دستهايمان بگيريم، كاش سايه‌ها را فراري مي‌داديم، كاش مي‌دانستيم يا مي‌آموختيم كه چطور مي‌شود بجاي پنهان كردن سايه‌ها، روي آنها نور پاشيد. كاش ارزش خوشبختي از قيمت ترس بيشتر بود.

۲ نظر: