۱۳۹۰ اسفند ۹, سه‌شنبه

هيچ ِ بي پايان

هيچ چيز جدي نيست، باور كن؛
حتي من،
حتي تو.
حتي آن لاك‌پشت چيني كه كنار بن‌ساي نشسته و صبح تا شب به من زل مي‌زند.

۱۳۹۰ بهمن ۲۸, جمعه

گربه‌ام پايش زخم بود.

گربه‌ام جاي زخم روي پايش حساس بود. پاي گربه‌ام را خيلي وقت پيش شايد عابري لگد كرده بود؛ نمي‌دانم.
گربه‌ام عادت نداشت از جاي زخم روي پايش شكايت كند. تا آن روز كه يكي از مهمانها پايش را، نمي‌دانم عمداً يا سهواً، لگد كرد.
گربه‌ام عادت نداشت شكايت كند، ولي جيغي زد و در بغل من نشست. و همينطور كه با شكايت به من نگاه مي‌كرد و چشمهايش پر از درد و اشك بود، زخم پايش را مي‌ليسيد. انگار كه مي‌گفت «نگذار ديگر كسي اين كار را با من را بكند».
و من گربه‌ام را نوازش كردم و با نگاهم به او قول دادم كه «هرگز نمي‌گذارم دوباره كسي اين كار را بكند».
از آن روز هميشه نوازشش كردم. و مراقبش بودم كه كسي پايش را لگد نكند. و او  ديگر جاي زخم پايش را نمي‌ليسيد. ولي گاهي حوصله نداشت. نمي‌دانم هنوز از درد جاي زخمش بود يا از اينهمه مراقبت خسته مي‌شد. بعضي وقتها هم با تغيّر چرخي مي‌زد و پنجه‌اش را نشانم مي‌داد و مي‌رفت پي كار خودش.
يك غروب وسط هفته گربه‌ام، وسط يك نوازش طولاني، دستم را گاز محكمي گرفت. شايد ديگر حوصله‌اش سر رفته بود.
من آه كشيدم. او ترسيد و رفت و ديگر برنگشت. شايد مي‌ترسيد حالا من هم آزارش دهم. شايد از اين مي‌ترسيد كه دوباره گازم بگيرد.
نمي‌دانم. 

جاي زخم دستم هنوز گاهي درد مي‌كند ولي بدتر از آن، دلم است كه برايش تنگ مي‌شود.
دلم مي‌خواست باز مي‌آمد، و در بغلم مي‌نشست، و من نوازشش مي‌كردم. نمي‌دانم، شايد او هم گاهي دلش نوازشم را بخواهد؛ نمي‌دانم.

۱۳۹۰ بهمن ۲۰, پنجشنبه

اينجا و اكنون

اينجايي كه من هستم، چيزي براي گزارش كردن نيست، جز من و اين كي‌بورد و يك اينترنت قراضه.
اينجايي كه من هستم كوچكترين سكه‌اش دويست و پنجاه برابر ارزش واحد پول آن است.
اينجايي كه من هستم همين چند لحظه پيش از خيلي دور دورها صداي دو سه بوق بريده بريده آمد و صداي دورتري از گاز خوردن يك موتور.
اينجايي كه من هستم هوا هشت درجه زير صفر است و باد خفيفي اين هوا را از لاي پنجره‌اي كه بخاطر رد شدن سيم آنتن راديوي اينترنت كمي باز مانده، به قوزك پاي من مي‌رساند. البته اين راديو در اين لحظه بلااستفاده است و بايد فردا اگر كارفرماي محترمم پولم را بدهد، قرارداد سرويس اينترنتم را تمديد كنم.
پس قوزك پايم را جمع مي‌كنم و زير نشيمنگاهم روي صندلي‌اي كه جلوي ميز و كي‌بورد است مي‌گذارم. نگاهي به اطرافم مي‌كنم و به دنبال چيزي مي‌گردم. هيچ چيزي را كه بخواهم پيدا نمي‌كنم.
اينجايي كه من هستم، روي اين ميز تا چند دقيقه‌ي پيش چند دستمال فين شده افتاده بود كه آنها را با حوصله و سر صبر به داخل سطل آشغال آشپزخانه كه كنار سينك است انداختم. اين سطل آشغال از آنهاييست كه وقتي پايت را روي زبانش مي‌گذاري دهانش باز مي‌شود، ولي يك پيچ آن افتاده و دهانش مثل آدمهايي كه سكته ناقص كرده باشند كج باز مي‌شود.
اينجايي كه من هستم طبقه‌ي چهارم يك ساختمان است كه از ضلع غربي ساختمان در ارتفاع طبقه‌ي دوم ديده مي‌شود. ولي راستش را بخواهيد من الان تصوري از اينجا بودن ندارم. يعني احساس طبقه‌ي چهارم و يا حتي دوم را هم ندارم. بيشتر فكر مي‌كنم زير زمينم. خيلي زير. در يك راهروي نه چندان عريض كه لوله‌هاي تاسيسات و سيمكشي‌هاي برق از بالاي آن رد مي‌شود و من دارم داخل آن رو به پايين حركت مي‌كنم.
از ديروز و پريروز چند ظرف كثيف داخل سينك آشپزخانه مانده كه رغبتي به شستن‌شان ندارم. ولي احساس مي‌كنم چه رغبت داشته باشم و چه نداشته باشم بايد الان به دستشويي بروم و ادرار كنم.
به اين فكر مي‌كنم كه چرا زشت است كه آدمها از ادرار كردن‌شان حرف بزنند. شايد به اين دليل باشد كه شنونده يا خواننده ممكن است بوي ادرار يا صحنه‌ي شتك زدن آن روي كاسه‌ي مستراح را تجسم كند. شايد به اين خاطر باشد كه از كودكي همواره صحبت از ادرار آنها، كراهت و درهم‌كشيدگي چهره‌ي پدر يا مادر را به همراه داشته است. شايد بخاطر آن است كه با ادرار مي‌شود جوك ساخت و استهزاء كرد. يا حتي در موقع پريشان احوالي با عصبانيت گفت: «شاشيدم به اين زندگي».
اينجايي كه من هستم آنقدر ساكت است كه مي‌شود ساعتها راجع به فلسفه‌ي ادرار فكر كرد.
اجازه دهيد بروم و بازگردم.
متشكرم.
سر راه بازگشتم از دستشويي متوجه جارو برقي‌اي شدم كه دو هفته است كنار در اطاق مانده و دارد به زبان بي‌زباني التماس مي‌كند كه كاري كنم كه تصور كند موجود مفيدي است. ولي من خودم را به نديدن زدم و با نگاه مستقيم به جلو از كنارش گذشتم.
بعد به سمت آشپزخانه رفتم كه شايد يك چايي بريزم و بخورم ولي ديدم قوري روي كتري نيست و تازه يادم افتاد كه بايد چاي دم كنم. ولي بلافاصله به سراغ يخچال رفتم و در آن را باز كردم. يك سيب‌زميني پخته به شكل هوس‌انگيزي از داخل يخچال با ايما و اشاره مي‌خواست كه من بخورمش و من متوجه شدم كه با پيشنهادش موافقم و آنرا برداشتم و با سس و نمك آوردم روي اين ميز گذاشتم و آنرا گاز زدم و خوردم.
درست از آنجايي كه درباره‌ي چايي نوشتم تا الان دارم به خودم يادآوري مي‌كنم كه وقتي اين پاراگراف تمام شد برو و چايي را دم كن.
پس با اجازه!
الان برمي‌گردم.
متشكرم.
خب الان از آن موقع خيلي گذشته و البته كه شما  متوجه زمان طولاني غيبت من نشديد. البته حق هم داريد.
ولي با اينحال من عذرخواهي مي‌كنم. من اصولاً سعي مي‌كنم كه آدم ملاحظه‌گري باشم و باعث رنجش و آزردگي خاطر هيچكس نشوم و گاهي آنچنان در اين كار افراط مي‌كنم كه ديگران اصولاً حوصله‌شان از فكر كردن راجع به اينكه چرا اين قدر مراعات مي‌كنم سر مي‌رود و مي‌روند پي زندگي خودشان. به هر جهت استثنائاً اين يك بار عذر خواهي مرا بابت تاخيرم بپذيريد، حتي اگر متوجه آن نشديد.
و اما چيزي كه باعث تاخيرم شد اين بود كه بعد از شستن قوري و توجه دوباره به سينك و صرفنظر كردن از شستن ظرفها و بعد دم كردن چاي به سمت همين ميز بازگشتم. ولي ديدم در خلال اين رفت و برگشت مود من عوض شده و نمي‌خواهم چيزي بنويسم. براي همين رفتم بازي بي‌دل يا همان هارتس را كه امروز همه‌اش در آن بازنده بودم، دوباره باز كردم و دو دست ديگر هم باختم و آنرا بستم. اينكه گفتم «مود من» بخاطر اين بود كه اگر مي‌گفتم «مودم» ممكن بود شما آنرا با «مودِم» اشتباه بگيريد و فكر كنيد «يعني كه چي مودِم عوض شده است؟» بعد كلي سفيل و سرگردان شويد در اين متن هشلهف كه «مودِم كجايش بود كه ما نديديم؟» و دست آخر برسيد به «راديوي اينترنت»ي كه از آن حرف زده بودم و بعد فكر كنيد اين بيچاره يك آن راديو را با مودِم اشتباه گرفته و همين باعث مي‌شد كه توي ذوقتان بخورد و از خواندن بقيه متن منصرف شويد. براي همين گفتم «مودِ من». البته فكر نكنم چيز زيادي هم از اين متن باقي مانده باشد ولي به هر حال آنموقع نمي‌دانستم دارد تمام مي‌شود.
حالا از اين توضيحات كه بگذريم يادم رفت بگويم كه بعد از اينكه دو دست بازي بي‌دل را باختم ديدم خيلي سردم  شده و رفتم ديدم علاوه بر آن پنجره كه سيم راديوي اينترنت مانع بسته شدنش مي‌شود، يك پنجره ديگر هم باز است. آنرا بستم.
خب مي‌دانم الان خيالتان راحت‌تر شد ولي باور كنيد اينجايي كه من هستم همچنان سرد است و بستن يك پنجره هيچ تاثيري در  ارزش پول و فين كردن و سرعت اينترنت ندارد
نمي‌دانم اينها را براي چه برايتان گفتم شايد چون دلم خواسته بود يا شايد هم اثرات مدتي سكوت اجباري باشد.
با اجازه من بروم چايي‌ام را كه فكر مي‌كنم ديگر دم كشيده بريزم و آهسته آهسته ميل كنم تا اين نوشته آپلود مي‌شود.
متشكرم.
.

۱۳۹۰ بهمن ۱, شنبه

بازي بازي

شب برف اومد، صبح آفتاب زد دخلش رو آورد.
مي‌توني از آب شدن برف غصه بخوري،
مي‌توني از حركت توي اين تغيير لذت ببري.
مي‌توني بين اون غصه و اين لذت در نوسان باشي.
مي‌توني هم با خودت همينجور الكي حرف بزني تا برف بعدي.
من مي‌رم با باقيمونده‌ش هر چي كه هست برف بازي.

۱۳۹۰ دی ۳, شنبه

قضيه‌ي كي‌بورد


چند وقته كه خيلي اوضاي خوبي ندارم. دائم يه احساس مالش مياد تو شيكمم و ميره. نه مزخرف گفتم اصلاً موضوع اين نيست كه نگرانتون كنم. اگر چه اصلاً چرا بايد نگران بشين؟ ضمن اينكه به هر حال چند روز ديگه حالم خوب ميشه. اما اين موضوع اصلاً مسئله‌ي الآنم نيست. مسئله الآن اين كي‌بورد لعنتيه كه خيلي بدجور رفته تو پاچه‌م. نه اينكه كسي تو پاچه‌م كرده باشه‌ها. نه! خودم. حالا ممكنه يكي بگه خب اين هم از اون حرفاس كه بعضيا معتقدن هر اتفاقي ميفته مقصر خودشونن و منكر دخالت هر نوع شانس و اقبال مي‌شن و معتقدن همه‌چيز چه خوب و چه بد خودخواسته‌ست و از اين قبيل عقايد و باورهاي «از ماست كه بر ماست»ي. ولي نه؛ واقعاً خود من بودم كه اين كي‌بورد رو عليرغم اصرار فروشنده كه سعي مي‌كرد با اشاره و با صراحت بهم حالي كنه كه اين كي‌بورد كي‌بورد مزخرفيه، كاملاً از روي اختيار و به صرف اينكه اندازه‌ش مناسبه خريدم. ولي اصولاً موضوعي كه ناراحتم مي‌كنه اين نيست كه چرا يه كي‌بورد بد خريدم. يا چرا حتي خودم خواستم كه يه كي‌بورد بد بخرم. بلكه مسئله اينه كه اين كار رو بر خلاف تمام باورهاي تكنيكيم انجام دادم. بذارين توضيح بدم.
من همواره با خيليا، بخصوص كسايي كه قرار بوده براي مدتي باهاشون زير يك سقف زندگي كنم، اين صحبت رو با نهايت اطمينان و اعتماد‌به‌نفس داشتم كه دوست عزيز مهمترين بخش يه چيزي كه آدم مي‌خره يا به هر نحوي با تقبل هزينه يا زحمتي تهيه مي‌كنه، اينه كه اون چيز اولين و اساسي‌ترين كاركرد خودش رو درست انجام بده. يعني اگه كتاب مي‌خريم مهم «قابل خوندن بودن» و «محتواش»ه نه مناسب بودن اندازه و رنگش وگرنه بجاش يه سري جعبه‌ي همرنگ و اندازه‌ي خوشگل مي‌ذاريم كه هم سبكتره هم ارزونتر (فوقش مي‌ديم يه صحافي روشون يه نوشته‌هايي رو طلاكوب كنه)، و اگه داريم باند سيستم صوتي منزل رو جايي مي‌ذاريم، اول بايد اصول اساسي آكوستيك در جاگذاري اونا رعايت بشه، بعد فرم چيدمان و دكوراسيون، وگرنه بجاي باند بهتره دوتا عسلي بذاريم و.از اين قبيل و معمولاً هم چون خيلي اين بحثا ممكنه به مذاق طرف سازگار نباشه از اين جهت كه آره تو داري اينجوري ريخت و روز اينجا رو خراب مي‌كني و خودتو به رخ مي‌كشي و از اين حرفا، نهايتاً بيشتر اوقات تسليم مي‌شدم و به خودم لعنت مي‌فرستادم و مترصد چاره‌اي كه چه جوري مي‌شه بدون قهر و دلخوري برم جايي كه با كسي به مشكل اينجوري برنخورم و يا اصولاً تنها باشم. حالا چيزي كه الان منو منقلب مي‌كنه اينه كه اين كي‌بورد لعنتي رو عليرغم تمام اين حساسيت‌ها و دقت كردنها، اولين و آخرين پارامتري رو كه در خريدنش ملاحظه كردم «اندازه‌»ش بود و  نه مثلاً روون بودن يا راحت بودنش براي تايپ! در واقع راستش رو بخواين خود اين هم اونقدرها مهم نيست. خب چون ميشه گفت آدمه ديگه، اشتباه مي‌كنه گاهي وقتا! ولي نه دوست عزيز اصلاً مسئله همينه. ترس من از اينه كه آدمي كه همچين اشتباهي رو مي‌كنه كه يهو «ملاك»ش در انتخاب، از «عملكرد»ِ درست به «اندازه»ي مناسب مقلوب مي‌شه طوري كه بعداً دچار احساس غبن -اونم در معامله با خودش- ميشه، به راحتي مي‌تونه اين اشتباه رو در مورد ملاكها و در جاهاي جدي‌تر تكرار كنه و اين خطرناكه. خيلي خطرناك!
گاهي وقتا فكر مي‌كنم كه اگه كي‌بوردم اين نبود آيا بهتر تايپ نمي‌كردم؟ آيا دستم بيشتر به تايپ كردن نمي‌رفت؟ آيا اينطور نبود كه ميل و رغبت بيشتري به اينكه حرفام رو بزنم، داشته باشم؟ نمي‌دونم. شايد آره، شايدم نه. شايد اين كي‌بورد رو اصلاً براي اين اينجوري انتخاب كردم كه ديگه اولويتم از نوشتن، به  چيز ديگه‌اي مثلاً «خوشگل بودن كي‌بورد و داشتن اندازه‌ي مناسب» تغيير كرده. شايد آه و نفرين كسايي كه من با كوبيدن اصول تكنيكي كاربرد اشياء تو سرشون، زمينه‌ي تاثرشون رو فراهم كردم، من رو و تشخيصم رو احاطه كرده و تحت تاثير قرار داده. شايد اصلاً دلم خواسته براي يك بار هم شده در زندگي از آدمي كه خيلي وسواس داره، به آدمي كه در نظر يك آدم وسواسي بيشعوره تغيير شكل بدم، يا شايد اصلاً مي‌خوام اينجوري احمق بودن رو تجربه كنم. احمق بودن! نكته‌ي قابل توجهيه! ولي چرا بايد يه آدم بخواد احمق بودن رو تجربه كنه؟ مگه چه فايده‌اي در اين حماقت وجود داره؟ الان كه فكرش رو مي‌كنم مي‌بينم خيلي!
در واقع الان كه دارم دقيق‌تر نگاه مي‌كنم مي‌بينم اصلاً همين بوده. يعني نوعي گول خوردن ذهن توسط خودش به واسطه‌ي آزاري كه از عوامل بيرونيش مي‌ديده. اينكه دائم مجبوري حرفي رو بزني كه براي ديگراني بي‌معنيه؛ يا اصلاً چون اينطور بار اومدي خيلي از واكنش‌هاي منطقي و معتدلت در ديگران اين قضاوت رو ايجاد مي‌كنه كه اين بابا يا خيلي شياده يا خيلي متوهم ويا خيلي ازخودمتشكر. اينكه تمام فشارها رو به اميد اينكه روزي ديگران تو رو همونجوري كه هستي باور مي‌كنن، نه اونجوري كه دلشون مي‌خواد، تحمل مي‌كني و باز هم دوباره مي‌بيني نه تنها همچين باوري در كسي ايجاد نكردي، بلكه روز‌ به روز تنهاتر و منزوي‌تر شدي. اينكه در اثر اين تنهايي و انزوا مشكلات جديدي درت ظهور مي‌كنه و ديگه كم‌كم به شكل واقعي آدم غيرقابل‌تحمل‌تري مي‌شي، امراض و نگراني‌هاي جورواجوري در تو شكل مي‌گيره كه قبلاً نبوده، يا لااقل به اين شدت نبوده... و بعد، درست همچين زماني، بدون اينكه خودت بفهمي، شروع مي‌كني به «از خودت استعفا دادن». يعني بنظرم اين يه واكنش طبيعي براي بقاست. يعني در مقابل اين دوراهي (ولو انتزاعي و در اثر مزمن شدن چالش‌هات) قرار مي‌گيري كه آيا مي‌خواي همچنان خودت بموني و به‌تدريج مضمحل و متلاشي بشي، يا مي‌خواي در اونچه كه ازش بيزاري حل شي و به هر قيمت باقي بموني؟ من فكر مي‌كنم كه اينطور مي‌شه كه مي‌ري يه كي‌بورد مي‌خري كه فقط اندازه‌ش مناسبه ولي واقعاً كار نمي‌كنه. بعد تو ايجاد ارتباط با ديگران از همون الگوهايي تبعيت مي‌كني كه هميشه به نظرت مسخره و احمقانه‌ن، بعد شروع به رفتار اجتماعي و اقتصادي و غيره‌اي مي‌كني كه دائم مذمت‌شون مي‌كردي... و اين قاعدتاً شروع مسيريه كه انتهاش تبديل شدن به اون چيزيه كه ازش در رنجي.
راستشو بخواين خودمم هيچ‌وقت اينطوري نديده بودمش. الان فكر مي‌كنم بهتر مي‌دونم چي‌كار مي‌خوام بكنم. اگرچه با نوشتن متن با همين اندازه هم قاعدتاً اين حس بهم دست مي‌ده كه انگار اين كي‌بورده اونقدرا هم بد نيست! ولي فردا مي‌رم يه كي‌بورد ديگه مي‌خرم. يه كي‌بوردي كه درست تايپ كنه. به درك كه هر چي شد.


الان يه حسي دارم كه كي‌بورده داره چپ‌چپ بهم نگاه مي‌كنه! انگار داره مي‌گه «نامرد، جاكش، عوضي، آشغال ... خوب شد ازم بدت مي‌اومد و انقده باهام تايپ كردي!» منم هي مجبورم بهش توضيح بدم كه «نه بابام جان، مسئله تو نيستي، مسئله منم، خودِ من» و اونم همچنان به بد و بيراه گفتن ادامه مي‌ده...  نه نه، به هيچ وجه ديوونه نشدم، واقعاً داره يه همچين رفتاري مي‌كنه. اين رو از روي صداي كليداش مي‌گم. يعني چيليك چيليكشون فرق كرده، يا شايدم من خواب‌آلود و خسته‌م. نمي‌دونم.


اوضاي خوبي ندارم. يعني چند روزيه. البته مسئله اصلاً اينا نيست. دائم يه مالشي مياد تو شيكمم و گم ميشه. در واقع اصلاً موضوع اينكه كي‌بوردم خوب كار نمي‌كنه هم نيست. ولي منظورم هم اين نيست كه بخوام نگرانتون كنم. اگر چه اصلاً چرا بايد نگران بشين؟

فكر كنم به هواي آزاد احتياج دارم. يه جايي كه بشه توش راحت و راست بدون اينكه براي كسي سوء تفاهم ايجاد كني شق و رق و راحت راهت رو بري و ديگران وقتي مي‌بيننت بهت لبخند بزنن.
راحت راهت؟ يا راهت راحت؟
 فكر كنم همه‌چي تا چند روز ديگه بهتر مي‌شه. يعني اصلاً قضيه همينه كه حالم خوش نيست و دلتنگم، ولي گير دادم به اين كي‌بورد بدبخت.


خب آخه اين كي‌بورده‌م درست كار نمي‌كنه لعنتي، واقعاً درست كار نمي‌كنه.