چند وقته كه خيلي اوضاي خوبي ندارم. دائم يه احساس مالش مياد تو شيكمم و ميره. نه مزخرف گفتم اصلاً موضوع اين نيست كه نگرانتون كنم. اگر چه اصلاً چرا بايد نگران بشين؟ ضمن اينكه به هر حال چند روز ديگه حالم خوب ميشه. اما اين موضوع اصلاً مسئلهي الآنم نيست. مسئله الآن اين كيبورد لعنتيه كه خيلي بدجور رفته تو پاچهم. نه اينكه كسي تو پاچهم كرده باشهها. نه! خودم. حالا ممكنه يكي بگه خب اين هم از اون حرفاس كه بعضيا معتقدن هر اتفاقي ميفته مقصر خودشونن و منكر دخالت هر نوع شانس و اقبال ميشن و معتقدن همهچيز چه خوب و چه بد خودخواستهست و از اين قبيل عقايد و باورهاي «از ماست كه بر ماست»ي. ولي نه؛ واقعاً خود من بودم كه اين كيبورد رو عليرغم اصرار فروشنده كه سعي ميكرد با اشاره و با صراحت بهم حالي كنه كه اين كيبورد كيبورد مزخرفيه، كاملاً از روي اختيار و به صرف اينكه اندازهش مناسبه خريدم. ولي اصولاً موضوعي كه ناراحتم ميكنه اين نيست كه چرا يه كيبورد بد خريدم. يا چرا حتي خودم خواستم كه يه كيبورد بد بخرم. بلكه مسئله اينه كه اين كار رو بر خلاف تمام باورهاي تكنيكيم انجام دادم. بذارين توضيح بدم.
من همواره با خيليا، بخصوص كسايي كه قرار بوده براي مدتي باهاشون زير يك سقف زندگي كنم، اين صحبت رو با نهايت اطمينان و اعتمادبهنفس داشتم كه دوست عزيز مهمترين بخش يه چيزي كه آدم ميخره يا به هر نحوي با تقبل هزينه يا زحمتي تهيه ميكنه، اينه كه اون چيز اولين و اساسيترين كاركرد خودش رو درست انجام بده. يعني اگه كتاب ميخريم مهم «قابل خوندن بودن» و «محتواش»ه نه مناسب بودن اندازه و رنگش وگرنه بجاش يه سري جعبهي همرنگ و اندازهي خوشگل ميذاريم كه هم سبكتره هم ارزونتر (فوقش ميديم يه صحافي روشون يه نوشتههايي رو طلاكوب كنه)، و اگه داريم باند سيستم صوتي منزل رو جايي ميذاريم، اول بايد اصول اساسي آكوستيك در جاگذاري اونا رعايت بشه، بعد فرم چيدمان و دكوراسيون، وگرنه بجاي باند بهتره دوتا عسلي بذاريم و.از اين قبيل و معمولاً هم چون خيلي اين بحثا ممكنه به مذاق طرف سازگار نباشه از اين جهت كه آره تو داري اينجوري ريخت و روز اينجا رو خراب ميكني و خودتو به رخ ميكشي و از اين حرفا، نهايتاً بيشتر اوقات تسليم ميشدم و به خودم لعنت ميفرستادم و مترصد چارهاي كه چه جوري ميشه بدون قهر و دلخوري برم جايي كه با كسي به مشكل اينجوري برنخورم و يا اصولاً تنها باشم. حالا چيزي كه الان منو منقلب ميكنه اينه كه اين كيبورد لعنتي رو عليرغم تمام اين حساسيتها و دقت كردنها، اولين و آخرين پارامتري رو كه در خريدنش ملاحظه كردم «اندازه»ش بود و نه مثلاً روون بودن يا راحت بودنش براي تايپ! در واقع راستش رو بخواين خود اين هم اونقدرها مهم نيست. خب چون ميشه گفت آدمه ديگه، اشتباه ميكنه گاهي وقتا! ولي نه دوست عزيز اصلاً مسئله همينه. ترس من از اينه كه آدمي كه همچين اشتباهي رو ميكنه كه يهو «ملاك»ش در انتخاب، از «عملكرد»ِ درست به «اندازه»ي مناسب مقلوب ميشه طوري كه بعداً دچار احساس غبن -اونم در معامله با خودش- ميشه، به راحتي ميتونه اين اشتباه رو در مورد ملاكها و در جاهاي جديتر تكرار كنه و اين خطرناكه. خيلي خطرناك!
گاهي وقتا فكر ميكنم كه اگه كيبوردم اين نبود آيا بهتر تايپ نميكردم؟ آيا دستم بيشتر به تايپ كردن نميرفت؟ آيا اينطور نبود كه ميل و رغبت بيشتري به اينكه حرفام رو بزنم، داشته باشم؟ نميدونم. شايد آره، شايدم نه. شايد اين كيبورد رو اصلاً براي اين اينجوري انتخاب كردم كه ديگه اولويتم از نوشتن، به چيز ديگهاي مثلاً «خوشگل بودن كيبورد و داشتن اندازهي مناسب» تغيير كرده. شايد آه و نفرين كسايي كه من با كوبيدن اصول تكنيكي كاربرد اشياء تو سرشون، زمينهي تاثرشون رو فراهم كردم، من رو و تشخيصم رو احاطه كرده و تحت تاثير قرار داده. شايد اصلاً دلم خواسته براي يك بار هم شده در زندگي از آدمي كه خيلي وسواس داره، به آدمي كه در نظر يك آدم وسواسي بيشعوره تغيير شكل بدم، يا شايد اصلاً ميخوام اينجوري احمق بودن رو تجربه كنم. احمق بودن! نكتهي قابل توجهيه! ولي چرا بايد يه آدم بخواد احمق بودن رو تجربه كنه؟ مگه چه فايدهاي در اين حماقت وجود داره؟ الان كه فكرش رو ميكنم ميبينم خيلي!
در واقع الان كه دارم دقيقتر نگاه ميكنم ميبينم اصلاً همين بوده. يعني نوعي گول خوردن ذهن توسط خودش به واسطهي آزاري كه از عوامل بيرونيش ميديده. اينكه دائم مجبوري حرفي رو بزني كه براي ديگراني بيمعنيه؛ يا اصلاً چون اينطور بار اومدي خيلي از واكنشهاي منطقي و معتدلت در ديگران اين قضاوت رو ايجاد ميكنه كه اين بابا يا خيلي شياده يا خيلي متوهم ويا خيلي ازخودمتشكر. اينكه تمام فشارها رو به اميد اينكه روزي ديگران تو رو همونجوري كه هستي باور ميكنن، نه اونجوري كه دلشون ميخواد، تحمل ميكني و باز هم دوباره ميبيني نه تنها همچين باوري در كسي ايجاد نكردي، بلكه روز به روز تنهاتر و منزويتر شدي. اينكه در اثر اين تنهايي و انزوا مشكلات جديدي درت ظهور ميكنه و ديگه كمكم به شكل واقعي آدم غيرقابلتحملتري ميشي، امراض و نگرانيهاي جورواجوري در تو شكل ميگيره كه قبلاً نبوده، يا لااقل به اين شدت نبوده... و بعد، درست همچين زماني، بدون اينكه خودت بفهمي، شروع ميكني به «از خودت استعفا دادن». يعني بنظرم اين يه واكنش طبيعي براي بقاست. يعني در مقابل اين دوراهي (ولو انتزاعي و در اثر مزمن شدن چالشهات) قرار ميگيري كه آيا ميخواي همچنان خودت بموني و بهتدريج مضمحل و متلاشي بشي، يا ميخواي در اونچه كه ازش بيزاري حل شي و به هر قيمت باقي بموني؟ من فكر ميكنم كه اينطور ميشه كه ميري يه كيبورد ميخري كه فقط اندازهش مناسبه ولي واقعاً كار نميكنه. بعد تو ايجاد ارتباط با ديگران از همون الگوهايي تبعيت ميكني كه هميشه به نظرت مسخره و احمقانهن، بعد شروع به رفتار اجتماعي و اقتصادي و غيرهاي ميكني كه دائم مذمتشون ميكردي... و اين قاعدتاً شروع مسيريه كه انتهاش تبديل شدن به اون چيزيه كه ازش در رنجي.
راستشو بخواين خودمم هيچوقت اينطوري نديده بودمش. الان فكر ميكنم بهتر ميدونم چيكار ميخوام بكنم. اگرچه با نوشتن متن با همين اندازه هم قاعدتاً اين حس بهم دست ميده كه انگار اين كيبورده اونقدرا هم بد نيست! ولي فردا ميرم يه كيبورد ديگه ميخرم. يه كيبوردي كه درست تايپ كنه. به درك كه هر چي شد.
الان يه حسي دارم كه كيبورده داره چپچپ بهم نگاه ميكنه! انگار داره ميگه «نامرد، جاكش، عوضي، آشغال ... خوب شد ازم بدت مياومد و انقده باهام تايپ كردي!» منم هي مجبورم بهش توضيح بدم كه «نه بابام جان، مسئله تو نيستي، مسئله منم، خودِ من» و اونم همچنان به بد و بيراه گفتن ادامه ميده... نه نه، به هيچ وجه ديوونه نشدم، واقعاً داره يه همچين رفتاري ميكنه. اين رو از روي صداي كليداش ميگم. يعني چيليك چيليكشون فرق كرده، يا شايدم من خوابآلود و خستهم. نميدونم.
اوضاي خوبي ندارم. يعني چند روزيه. البته مسئله اصلاً اينا نيست. دائم يه مالشي مياد تو شيكمم و گم ميشه. در واقع اصلاً موضوع اينكه كيبوردم خوب كار نميكنه هم نيست. ولي منظورم هم اين نيست كه بخوام نگرانتون كنم. اگر چه اصلاً چرا بايد نگران بشين؟
فكر كنم به هواي آزاد احتياج دارم. يه جايي كه بشه توش راحت و راست بدون اينكه براي كسي سوء تفاهم ايجاد كني شق و رق و راحت راهت رو بري و ديگران وقتي ميبيننت بهت لبخند بزنن.
راحت راهت؟ يا راهت راحت؟
فكر كنم همهچي تا چند روز ديگه بهتر ميشه. يعني اصلاً قضيه همينه كه حالم خوش نيست و دلتنگم، ولي گير دادم به اين كيبورد بدبخت.
خب آخه اين كيبوردهم درست كار نميكنه لعنتي، واقعاً درست كار نميكنه.
راستشو بخواين خودمم هيچوقت اينطوري نديده بودمش. الان فكر ميكنم بهتر ميدونم چيكار ميخوام بكنم. اگرچه با نوشتن متن با همين اندازه هم قاعدتاً اين حس بهم دست ميده كه انگار اين كيبورده اونقدرا هم بد نيست! ولي فردا ميرم يه كيبورد ديگه ميخرم. يه كيبوردي كه درست تايپ كنه. به درك كه هر چي شد.
الان يه حسي دارم كه كيبورده داره چپچپ بهم نگاه ميكنه! انگار داره ميگه «نامرد، جاكش، عوضي، آشغال ... خوب شد ازم بدت مياومد و انقده باهام تايپ كردي!» منم هي مجبورم بهش توضيح بدم كه «نه بابام جان، مسئله تو نيستي، مسئله منم، خودِ من» و اونم همچنان به بد و بيراه گفتن ادامه ميده... نه نه، به هيچ وجه ديوونه نشدم، واقعاً داره يه همچين رفتاري ميكنه. اين رو از روي صداي كليداش ميگم. يعني چيليك چيليكشون فرق كرده، يا شايدم من خوابآلود و خستهم. نميدونم.
اوضاي خوبي ندارم. يعني چند روزيه. البته مسئله اصلاً اينا نيست. دائم يه مالشي مياد تو شيكمم و گم ميشه. در واقع اصلاً موضوع اينكه كيبوردم خوب كار نميكنه هم نيست. ولي منظورم هم اين نيست كه بخوام نگرانتون كنم. اگر چه اصلاً چرا بايد نگران بشين؟
فكر كنم به هواي آزاد احتياج دارم. يه جايي كه بشه توش راحت و راست بدون اينكه براي كسي سوء تفاهم ايجاد كني شق و رق و راحت راهت رو بري و ديگران وقتي ميبيننت بهت لبخند بزنن.
راحت راهت؟ يا راهت راحت؟
فكر كنم همهچي تا چند روز ديگه بهتر ميشه. يعني اصلاً قضيه همينه كه حالم خوش نيست و دلتنگم، ولي گير دادم به اين كيبورد بدبخت.
خب آخه اين كيبوردهم درست كار نميكنه لعنتي، واقعاً درست كار نميكنه.
من بودم به هر حال می نداختم اش کنار، حتا اگه بد نگام می کرد... حالا بگذریم، برچسب کی بورد فارسی داری؟ من اگه داشتم این کامنت به جای دو خط می شد دو پاراگراف... یعنی منم از این کیبورده عصبانی می شما، چون فارسی نداره، اما اینجا رو بهش حق می دم، تقصیر / کوتاهی منه که فارسی نداره... اما اگه مثلن نمی تونست تایپ کنه، یعنی مثه مال تو، دیگه تقصیر اون بود، نه من...
پاسخحذفخب اين مشكل قابل حله كاملاً. اصلاً خودم برات يه دو سِت ليبل فارسي جور ميكنم. ولي بعدش اون دو پاراگراف رو برام بنويس لطفاً
پاسخحذف:-)