۱۳۹۰ بهمن ۲۸, جمعه

گربه‌ام پايش زخم بود.

گربه‌ام جاي زخم روي پايش حساس بود. پاي گربه‌ام را خيلي وقت پيش شايد عابري لگد كرده بود؛ نمي‌دانم.
گربه‌ام عادت نداشت از جاي زخم روي پايش شكايت كند. تا آن روز كه يكي از مهمانها پايش را، نمي‌دانم عمداً يا سهواً، لگد كرد.
گربه‌ام عادت نداشت شكايت كند، ولي جيغي زد و در بغل من نشست. و همينطور كه با شكايت به من نگاه مي‌كرد و چشمهايش پر از درد و اشك بود، زخم پايش را مي‌ليسيد. انگار كه مي‌گفت «نگذار ديگر كسي اين كار را با من را بكند».
و من گربه‌ام را نوازش كردم و با نگاهم به او قول دادم كه «هرگز نمي‌گذارم دوباره كسي اين كار را بكند».
از آن روز هميشه نوازشش كردم. و مراقبش بودم كه كسي پايش را لگد نكند. و او  ديگر جاي زخم پايش را نمي‌ليسيد. ولي گاهي حوصله نداشت. نمي‌دانم هنوز از درد جاي زخمش بود يا از اينهمه مراقبت خسته مي‌شد. بعضي وقتها هم با تغيّر چرخي مي‌زد و پنجه‌اش را نشانم مي‌داد و مي‌رفت پي كار خودش.
يك غروب وسط هفته گربه‌ام، وسط يك نوازش طولاني، دستم را گاز محكمي گرفت. شايد ديگر حوصله‌اش سر رفته بود.
من آه كشيدم. او ترسيد و رفت و ديگر برنگشت. شايد مي‌ترسيد حالا من هم آزارش دهم. شايد از اين مي‌ترسيد كه دوباره گازم بگيرد.
نمي‌دانم. 

جاي زخم دستم هنوز گاهي درد مي‌كند ولي بدتر از آن، دلم است كه برايش تنگ مي‌شود.
دلم مي‌خواست باز مي‌آمد، و در بغلم مي‌نشست، و من نوازشش مي‌كردم. نمي‌دانم، شايد او هم گاهي دلش نوازشم را بخواهد؛ نمي‌دانم.

۱ نظر: