۱۳۹۱ بهمن ۱۹, پنجشنبه

بدون عنوان

آقاي الف موجود ساده‌اي است، اما نمي‌شود گفت ساده‌لوح. شايد حتي برخي اوقات نشانه‌هايي از هوش را هم بشود در او ديد. اما هوشمندي او -اگر باشد- چيزي نيست كه خيلي به چشم بيايد. آقاي الف خيلي ساده چيز‌ها را مي‌فهمد و خيلي ساده به آنها نگاه مي‌كند. مثلاً ممكن است جلوي او اتفاقي بيافتد كه اگر جلوي هر كس ديگر بيافتد آن شخص حالش خراب شود و مضمحل و در هم فرورفته به گوشه‌اي بخزد و سرش را ميان دو دستش بگيرد و حتي تا ساعتي هم نتواند از جايش تكان بخورد، اما آقاي الف فقط نگاه مي‌كند و مي‌گذرد، طوري كه گاهي ديگران فكر مي‌كنند كور بوده يا شايد حتي برخي فكر كنند خودش اين اتفاق را ترتيب داده. اما واقعاً اينطور نيست.مي‌دانم مي‌خواهيد بپرسيد من از كجا مي‌دانم و اگر «اينطور» نيست پس «چه طور» است. ولي اين‌ها الان مهم نيستند، چيزي كه مهم است اين است كه آقاي الف به همين دليل گرفتاري درست مي‌كند و چه بسا خودش هم در اين گرفتاري‌ها گاهي گرفتار مي‌شود.

البته آقاي الف مرد نسبتاً خوش‌برخوردي است. او هميشه ته دلش بدون اينكه خيلي معلوم باشد، يك ملاحظه‌ي دائمي دارد كه كسي را نرنجاند ولي گاهي حركاتي از او سر مي‌زند كه بشدت ديگران را آزرده مي‌كند، بخصوص وقتي صبرش تمام مي‌شود ويا طاقتش طاق مي‌شود. يعني مشكل اينجاست كه چون موجود ساده‌اي است كسي نميفهمد چه موقع صبرش تمام شده يا ممكن است تمام شود. براي همين‌ها است كه آقاي الف تا مي‌تواند از ديگران دوري مي‌كند. چون مي‌داند بيشتر آدمها تكليفشان با او نمي‌دانند. گاهي با ديگران شروع به معاشرت مي‌كند ولي ناگهان غيبش مي‌زند و اين لحظه لحظا‌اي است كه مي‌داند اگر بيشتر معاشرت كند، ديگران را بدجوري آزار مي‌دهد. آقاي الف اگرچه از اين خلق و خوي ناسازگارش خوشنود نيست ولي از طرف ديگر هيچ مشكلي با خودش ندارد. هميشه معتقد است ايين بقيه هستند كه يك جاي كارشان مي‌لنگد. منتهي اين را كمتر ابراز مي‌كند چون مي‌داند ديگران از آدمهاي از خود راضي كه هميشه عيب را در ديگران جست‌وجو مي‌كنند خوششان نمي‌آيد و چون مي‌خواهد بيشتر از اين تنها نماند.
آقاي الف هميشه مي‌خواهد به زمان حال فكر كند چون فكر كردن به گذشته به شدت برايش آزار دهنده است. او حتي نمي‌تواند روي يك نوار قديمي را كه زماني كسي به او با علاقه تقديم كرده بخواند و درد عميقي احساس نكند. براي همين دائم سعي مي‌كند چيزهايي را كه يادآور گذشته هستند را با رنج و مشقت از اطراف خود دور كند و هر بار كه كسي مي‌خواهد هديه‌اي به او بدهد كه ممكن است روزي حكم يادگاري پيدا كند، وحشت مي‌كند، ولي همانطور كه گفتم هيچ وقت چنين چيزي بروز نمي‌دهد.
او خيلي خوب مي‌داند كه اگر بنا بود گذشته اش را روي دوشش بگذارد و با خود تا حال بياورد، حالا چيزي از او نمانده بود.
با اينهمه آقاي الف دارد كم كم خسته مي‌شود. گاهي از دستش در مي‌رود و يك تكه از گذشت را بيخود و بي‌جهت همراه خودش نگه مي‌دارد و بعد همان يك تكه ذهنش را آنقدر به هم مي‌ريزد كه تا چند روز پريشان مي‌شود.
آقاي الف از آدمها و خوبي‌هايشان مي‌ترسد. چون مي‌داند كه اين خوبيها به احتمال زياد خيلي موقتي است و جز اينكه تبديل به يادگاري‌هاي دردآور بشود، فايده‌اي ندارد. يعني شايد تقصيري هم نداشته باشد، چون هميشه اينطور برايش پيش‌آمده. با اين‌همه او آدم اميدواري‌است. نمي‌دانم چطور. ولي هنوز هم كه هنوز است اميدوار باشد كه روزي برسد كه ديگر از گرفتن يك هديه يا گذراندن يك روز خوش واهمه نداشته باشد.
از تو متنفرم آقاي الف.
 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر