آقاي «ب» در ميان كساني كه با او سر و كار داشتهاند حسن شهرت و احترام نسبتاً قابل قبولي دارد اين را بقيهي همسايهها و كساني كه بيشتر ميشناسندش، ميگويند. ولي تا آنجا كه من مستقيماً از او دانستهام، به تازگي دچار مرگ ذهني شده است. يعني اين، آن چيزي است كه شنيدم ميگفت. در اينكه مرگ ذهني با مرگ مغزي فرق دارد كه ترديدي نيست، ولي از توضيحاتش اينطور برميآمد كه با زوال عقل هم يكي نيست؛ يا بهتر بگويم خيلي هم فرق دارد.
اينها را امروز فهميدم. وقتي كه به دستشويي رفته بودم. نه اينكه آقاي ب در مستراح كشيك بكشد تا من بروم و او براي من از مرگ ذهنياش بگويد، بلكه اين دستشويي و مستراح و حمام خانهي من با يك رايزر به تمام دستشويي هاي طبقات ديگر وصل است و اگر صدايي به اندازهي كافي بلند در طبقات نزديك ايجاد شود ميشنوم؛ خصوصاً كه نشستن روي توالت فرنگي را دوست دارم، حتي تا مدتي هم بعد از اينكه كارم تمام شده است روي آن مينشينم و مقداري فكر ميكنم.
سرما خوردهام. از آن سرماخوردگيهايي كه هر شش هفت سال يكبار ممكن است به سراغم بيايد. آخرين بار كه اينطور سرما خوردم همان هفت هشت سال پيش بود. خودم كه معتقدم تمام امراض نوعي بيماري روحي هستند، حتي آنها كه جسمي محسوب ميشوند. نظر است ديگر، چه اشكالي دارد؟ من اينطور فكر ميكنم و برايم هم اهميتي ندارد كه ديگران چطور فكر ميكنند. كلاً مدتي است كه اين «چطور فكر كردن ديگران» برايم اهميت ندارد، شايد دوازده، سيزده سالي بشود، اگر از مادرم يا همسر سابقم بپرسيد ميگويند خيلي بيشتر از اين حرفهاست، ولي من خودم معتقدم كه نبايد دوازده سيزده سال بيشتر باشد. حالا كه اين سرماخوردگي سراغم آمده و خودش را ميخواهد تا اعماق دماغ و گلو و سينهام پيش ببرد، من همچنان سعي ميكنم با قرقرهي آب نمك و خوردن سوپ داغ و نوشيدن مكرر آب گرم در برابرش مقاومت كنم.
امروز به دليل همين سرماخوردگي لاكردار و بيحاليام بود كه اشتياق بيشتري براي ماندن روي توالت فرنگي داشتم و همينطور كه به نشستن ادامه ميدادم و سكوت كاملي برقرار شده بود، ناگهان صداي آقاي ب از توي رايزر آمد. داشت بلند بلند حرف ميزد. لحنش صادقانه، جدي و بيرحم بود. قبل از آنكه كلماتش برايم مفهوم شود حس اين را داشتم كه به كسي گزارش ميدهد.
امروز بر اثر يك اتفاق خيلي ساده فهميدم آدمهايي هستند كه آنقدر من بنظرشان موفق و كامروا هستم كه مدتي است دارند تلاش ميكنند تا جلوي مرا بگيرند. طبيعتاً خيلي هم از اين افتخار مفت و مجاني كه نصيبم شده خوشحال شدم، و البته از طرف ديگر خيلي ناراحت كه چرا اين را زودتر نفهميدم تا زودتر خوشحال شوم. چون مثلاً اولين بار حدود دو ماه پيش بود كه پاي يك مكالمهي تلفني كسي حرفي زد كه چنين مضموني داشت و من البته آن مضمون را آنموقع نفهميدم و بنابراين همچنان از نظر او در حال ترقي و پيمودن قلههاي موفقيت بودم بدون اينكه اهميتي به حرفهايش بدهم. فقط با تعجب هرچه را شنيدم انكار كردم. بعد فكر كردم چقدر آدمها ديوانه و ابله و بيكارند كه ميآيند حرفي را ميزنند كه هيچ معني ندارد. حتي براي خودشان. ولي امروز فهميدم كه اينطور نيست، يعني براي خودشان معني دارد.
بگذاريد طوري بنويسم كه انگار قرار نيست هرگز اين نوشتهها منتشر شود.
ولي بيمعني است. الان ديگر نميتوانم چنين چيزي را فرض بگيرم. چون همه چيز را طوري گفتهام كه كسي نتواند چيزي بفهمد. اگر قرار بود منتشر نشود قطعاً طوري ميگفتم كه همه آنرا بفهمند. اين اصلاً از روي ديوانگي نيست. اگرچه ظاهر تناقضآلودي دارد، ولي در واقع ابداً اينطور نيست. يعني من خيلي روحيهي مردم آزاري ندارم. هميشه قبول اينكه چرا كسي بايد بخواهد ديگري را بدون بدست آوردن هيچ منفعت ملموس و مشخصي آزار بدهد، تقريباً غيرممكن است.
آقاي ب حالش خيلي بد بود. اين را از روي حرفهايي كه ميزد ميفهميدم. ولي من كه جرأت نميكنم سراغش بروم. يعني رويم نميشود بروم بگويم «من بدون اينكه تو بداني و بخواهي حرفهايت را شنيدم».
امروز بر اثر يك اتفاق خيلي ساده فهميدم آدمهايي هستند كه آنقدر من بنظرشان موفق و كامروا هستم كه مدتي است دارند تلاش ميكنند تا جلوي مرا بگيرند. طبيعتاً خيلي هم از اين افتخار مفت و مجاني كه نصيبم شده خوشحال شدم، و البته از طرف ديگر خيلي ناراحت كه چرا اين را زودتر نفهميدم تا زودتر خوشحال شوم. چون مثلاً اولين بار حدود دو ماه پيش بود كه پاي يك مكالمهي تلفني كسي حرفي زد كه چنين مضموني داشت و من البته آن مضمون را آنموقع نفهميدم و بنابراين همچنان از نظر او در حال ترقي و پيمودن قلههاي موفقيت بودم بدون اينكه اهميتي به حرفهايش بدهم. فقط با تعجب هرچه را شنيدم انكار كردم. بعد فكر كردم چقدر آدمها ديوانه و ابله و بيكارند كه ميآيند حرفي را ميزنند كه هيچ معني ندارد. حتي براي خودشان. ولي امروز فهميدم كه اينطور نيست، يعني براي خودشان معني دارد.
بگذاريد طوري بنويسم كه انگار قرار نيست هرگز اين نوشتهها منتشر شود.
ولي بيمعني است. الان ديگر نميتوانم چنين چيزي را فرض بگيرم. چون همه چيز را طوري گفتهام كه كسي نتواند چيزي بفهمد. اگر قرار بود منتشر نشود قطعاً طوري ميگفتم كه همه آنرا بفهمند. اين اصلاً از روي ديوانگي نيست. اگرچه ظاهر تناقضآلودي دارد، ولي در واقع ابداً اينطور نيست. يعني من خيلي روحيهي مردم آزاري ندارم. هميشه قبول اينكه چرا كسي بايد بخواهد ديگري را بدون بدست آوردن هيچ منفعت ملموس و مشخصي آزار بدهد، تقريباً غيرممكن است.
آقاي ب حالش خيلي بد بود. اين را از روي حرفهايي كه ميزد ميفهميدم. ولي من كه جرأت نميكنم سراغش بروم. يعني رويم نميشود بروم بگويم «من بدون اينكه تو بداني و بخواهي حرفهايت را شنيدم».
آقاي ب ميگفت «هيچ دليلي برا هيچ كاري ندارم.» انگار كه بقيه دليل دارند، ميخواستم همانموقع بگويم باور كن آقاي ب بقيه هم ندارند، توهم ميزنند يا دليل ميتراشند «هر چي به نظرم جالب بوده تو زندگيم انجام دادم يا ديگران و گذشتگانم انجام دادن و من نتيجهشون رو ديدم.» اين حرفش را تا حدودي قابل درك ميدانم، «واقعيتش اينه كه هيچ چيزي ديگه اونقدر جذاب نيست كه بخوام براش تلاش كنم. هيچ تلاشي برام معني نداره. تلاش مال آدمهاي عقدهاي و تازه به دورون رسيدهس كه ميخوان اينجوري به وجود داشتن بيمعنيشون معني ببخشن.» در اين مورد نظري ندارم، واقعاً شايد بعضي باشند كه بدون هيچ عقدهاي از نفس تلاش كردن خوششان بيايد، نميشود كه همينطوري هر چه آدم به كلهاش ميآيد، ولو تنها تنها، ببندد به ناف خلقالله «اگه خود اين حرفا تازگي داشت، شايد براي كسي ميگفتمشون، ولي حتي اينا هم كهنه و دمُده و دستمالي شدهن.» خب هر كسي چارتا هدايت خوانده باشد اين را ميداند «شبيه اون مسافر خونسار توي قصهي تاريكخونه شدم، با اين تفاوت كه حتي كاري كه اون كرد و حرفاشو براي يكي زد رو هم نميتونم و نميخوام بكنم، چون باز ميشه يه تقليد احمقانه و مسخره از يه آدم ديگه.» من كه عرض كردم. خب حالا مثلاً تقليد نكردي، چه كار ميكني؟ «براي همين دارم الان با خودم حرف ميزنم.» احسنت، چه فكر بكري! «اينم كه خودمو نميكشم هم شايد واسه همينه؛ خودكشي هم خز شده.» هيچ وقت فكر نميكردم خودكشي «خز» شود. همانموقع فهميدم اين آقاي ب با اين ديدگاه غير سازندهاش به هيچكجا نميرسد.
امروز فهميدم اين زمين بازي پشتي محل خيلي كارهاست. منظورم كار خلاف نيست؛ آنرا كه همه ميدانند، زمينهاي بازي بعدازظهرها و ساعات بعد از نيمه شب جان ميگيرند و بوي علف و صداي خنده و بكش و واكش از آنها شُرّه ميكند، ولي منظور من ساعات عادي است. چون ديدم براي بار پنجم در عرض يكسال باز دارند كفپوشهاي آن را تعمير يا تعويض ميكنند. خب چه كاري بهتر از اين؟ كه زمين بازي تبديل به زمين كار و كوشش بشود و عده اي از اين طريق نان بخورند. هر بار دو الي پنج كارگر زهواردررفته ميآوردند يك مشت كفپوش ميريزند آنجا كه معلوم است همالان از يك زمين بازي ديگر كندهاند. بعد مال اينجا را ميكنند و مال آنجا را آهسته آهسته و سر صبر ميچسبانند جاي اينها. روزي، دو روزي يك بار هم يك آقاي مهندسطوري ميآيد و با دستهايش به اين بدبخت قراضهها كه با دهان نيمهباز هاج و واج نگاهش ميكنند، اين سو آن سو را نشان ميدهد و ميرود و اينها هم بعد از اينكه زير سايه ديوار كمي خستگي در ميكنند كمافيالسابق به روش خودشان به جابجا كردن بيهدف كفپوشها ادامه ميدهند. امروز كه باران ميآمد و كار روي زمين تعطيل بود اينها را فهميدم.
هرچه بيشتر ميگذشت صداي آقاي ب بيشتر از تنفر پر ميشد طوري كه اين آخر سر به ترسناكي ميزد. «بيشتر اين آدما يه مشت انگلن! همه جا رو همين انگلا گرفتن. هيچ جا براي زندگي موجودات متعالي باقي نمونده» من توي مغزم خيلي زيرلبي فكر ميكردم كه اين دوست من چنان ميگويد متعالي، انگار كه كل خلقت اگر از كجا آمده باشد خوب است. بعد هم خب دوست عزيز اگر اين انگلها و كرمها و سوسكها و غيره نبودند كه موجود متعالي كجايش متعالي بود ديگر؟ چرا سختش ميكني؟
اين را هم فهميدم كه تازگيها به خانه و زندگيام بيشتر از قبل اهميت دادهام. در واقع براي اولين بار موفق شدهام كه خانهام را همانطور بچينم كه تويش راحتم. نميدانم تا الان چه چيز مانع ميشد. تنبلي؟ تعاريف متداول و متعارف چيدمان و دكوراسيون؟ اكراه از تغيير وضع موجود؟ ذهن آشفته؟ به هر حال الان فرقي نميكند. هر كدامش كه بوده است، به احتمال قوي، اين اتفاق، را ميتوان به معني دور زدن يا شكستن يكي يا بيشتر از اين موانع فرض كرد و همين براي من يعني يك اتفاق مهم. در كل شور و شوق خوبي براي اين كار پيدا كردهام. نميدانم چرا. اصلاً من از بچگي همينطور ويري بودهام. به يك چيزي حالا چه خوب و چه مهمل ميچسبيدهام و آنقدر ادامهاش ميدادهام تا گندش در بيايد.
«من به اين ميگم مرگ ذهني، يعني خودت ميدوني كه بودنت اضافهس و هيچ فايدهاي براي خودت و كس ديگهاي نداره ولي از طرف ديگه ميدوني قرار نيست بميري و قرار هم نيست خودكشي كني و قرار نيست چيزي تغيير كنه كه تو هم متناسب با اون تغيير كني، پس در واقع ذهنت مرده و تو داري براي اينكه جنازهي ذهنت رو نگه داري، كاراي بيمعني ولي به ظاهر واقعي ميكني. مثل آب راكدي كه هيچ اثري نداره جز اينكه توش حشرات و جلبگا رشد كنن و اونقدر به رشدشون ادامه بدن تا بوي تعفنش همه جا رو برداره...» اينجاي حرفهايش ديگر ديدم نميتوانم به گوش دادن ادامه دهم. راستش را بگويم ترسيدم.
از روي توالت فرنگي بلند شدم و سيفون را هم نكشيدم تا صداي آن مزاحم ذهن مردهي آقاي ب نشود. دستم را شستم و در مستراح را بستم و آمدم بيرون.
امروز فهميدم كه امثال آقاي ب را هيچ كس نميتواند كمك كند. در واقع آنها احتياج به كمك كسي هم ندارند. آنها نقاط كور خلقتند. جايي كه همه چيز ساخته شده و ناگهان نقش آنها بدون آمادگي و پيشبيني منتفي شده، بدون آنكه جلوي تولدشان گرفته شود.
امروز فهميدم من از امثال آقاي ب خوشم نميآيد، ولو اينكه بخشي از واقعيت هستند و در واقع خيلي واقعي هستند. ضمن اينكه نوعي سمپاتي با آنها احساس ميكنم، ولي ترجيح ميدهم رابطهمان در حد همان انتقال يك صداي گاه و بيگاه از توي رايزر مستراح باشد. وقتي به اين نتيجه رسيدم فوراً برگشتم داخل و سيفون را كشيدم. بعد از تخليه سيفون، هرچه گوش كردم صدايي نميآمد. ديگر نميدانم از حس اينكه كسي در طبقهي ديگر صدايش را ميشنيده ساكت شد يا اينكه ذهن مردهاش خشك شده بود. بعد محلول آب نمك را با سرنگ توي سوراخهاي دماغم ريختم و گذاشتم خوب خيس بخورد و خالي كردم چند بار اين كار را همراه با قرقرهي محلول انجام دادم. سرماخوردگي وقتي ميآيد براي من حسنش همين است، دليل پيدا ميكنم كه دودستي سلامتم را از شرّ گزندش محافظت كنم.
امروز كلاً روز خوبي بود، چيزهاي زيادي فهميدم. حتي خيلي بيشتر از اينها، ولي مابقي آن را نميشود گفت، اما ميشود حس كرد، ميشود از لابلاي بخاري كه از روي تن تبدار زيرلحاف ميپيچد فهميد، ميشود از تغيير حجم بوي سيگار كه توي خانه موقع از بيرون آمدن شنيده ميشود درك كرد، ميشود از تعداد كلماتي كه در دقيقه تايپ ميشوند و از تداعيهايي كه صداي صفحهي كيبورد در ذهن زنده ميكند و اينكه كليدهايش به چه ميزان نرمتر يا سختتر نواخته ميشوند، تجسم كرد.
خلاصه كه باقياش بماند ... به اندازهاي كه حجم يك سكوت بيهوده را پر كنم گفتم.
براي آقاي ب نگرانم. بروم سر و گوشي آب بدهم، شايد هنوز رمق حرف زدن داشته باشد و اين بار واقعاً بخواهد كسي، ولو يك همسايهي غريبهاش، صدايش را بشنود؛ يا كسي در حد يك گوركن؛ كسي كه بتواند ذهن مردهاش را جايي توي رايزر چال كند.
امروز فهميدم اين زمين بازي پشتي محل خيلي كارهاست. منظورم كار خلاف نيست؛ آنرا كه همه ميدانند، زمينهاي بازي بعدازظهرها و ساعات بعد از نيمه شب جان ميگيرند و بوي علف و صداي خنده و بكش و واكش از آنها شُرّه ميكند، ولي منظور من ساعات عادي است. چون ديدم براي بار پنجم در عرض يكسال باز دارند كفپوشهاي آن را تعمير يا تعويض ميكنند. خب چه كاري بهتر از اين؟ كه زمين بازي تبديل به زمين كار و كوشش بشود و عده اي از اين طريق نان بخورند. هر بار دو الي پنج كارگر زهواردررفته ميآوردند يك مشت كفپوش ميريزند آنجا كه معلوم است همالان از يك زمين بازي ديگر كندهاند. بعد مال اينجا را ميكنند و مال آنجا را آهسته آهسته و سر صبر ميچسبانند جاي اينها. روزي، دو روزي يك بار هم يك آقاي مهندسطوري ميآيد و با دستهايش به اين بدبخت قراضهها كه با دهان نيمهباز هاج و واج نگاهش ميكنند، اين سو آن سو را نشان ميدهد و ميرود و اينها هم بعد از اينكه زير سايه ديوار كمي خستگي در ميكنند كمافيالسابق به روش خودشان به جابجا كردن بيهدف كفپوشها ادامه ميدهند. امروز كه باران ميآمد و كار روي زمين تعطيل بود اينها را فهميدم.
هرچه بيشتر ميگذشت صداي آقاي ب بيشتر از تنفر پر ميشد طوري كه اين آخر سر به ترسناكي ميزد. «بيشتر اين آدما يه مشت انگلن! همه جا رو همين انگلا گرفتن. هيچ جا براي زندگي موجودات متعالي باقي نمونده» من توي مغزم خيلي زيرلبي فكر ميكردم كه اين دوست من چنان ميگويد متعالي، انگار كه كل خلقت اگر از كجا آمده باشد خوب است. بعد هم خب دوست عزيز اگر اين انگلها و كرمها و سوسكها و غيره نبودند كه موجود متعالي كجايش متعالي بود ديگر؟ چرا سختش ميكني؟
اين را هم فهميدم كه تازگيها به خانه و زندگيام بيشتر از قبل اهميت دادهام. در واقع براي اولين بار موفق شدهام كه خانهام را همانطور بچينم كه تويش راحتم. نميدانم تا الان چه چيز مانع ميشد. تنبلي؟ تعاريف متداول و متعارف چيدمان و دكوراسيون؟ اكراه از تغيير وضع موجود؟ ذهن آشفته؟ به هر حال الان فرقي نميكند. هر كدامش كه بوده است، به احتمال قوي، اين اتفاق، را ميتوان به معني دور زدن يا شكستن يكي يا بيشتر از اين موانع فرض كرد و همين براي من يعني يك اتفاق مهم. در كل شور و شوق خوبي براي اين كار پيدا كردهام. نميدانم چرا. اصلاً من از بچگي همينطور ويري بودهام. به يك چيزي حالا چه خوب و چه مهمل ميچسبيدهام و آنقدر ادامهاش ميدادهام تا گندش در بيايد.
«من به اين ميگم مرگ ذهني، يعني خودت ميدوني كه بودنت اضافهس و هيچ فايدهاي براي خودت و كس ديگهاي نداره ولي از طرف ديگه ميدوني قرار نيست بميري و قرار هم نيست خودكشي كني و قرار نيست چيزي تغيير كنه كه تو هم متناسب با اون تغيير كني، پس در واقع ذهنت مرده و تو داري براي اينكه جنازهي ذهنت رو نگه داري، كاراي بيمعني ولي به ظاهر واقعي ميكني. مثل آب راكدي كه هيچ اثري نداره جز اينكه توش حشرات و جلبگا رشد كنن و اونقدر به رشدشون ادامه بدن تا بوي تعفنش همه جا رو برداره...» اينجاي حرفهايش ديگر ديدم نميتوانم به گوش دادن ادامه دهم. راستش را بگويم ترسيدم.
از روي توالت فرنگي بلند شدم و سيفون را هم نكشيدم تا صداي آن مزاحم ذهن مردهي آقاي ب نشود. دستم را شستم و در مستراح را بستم و آمدم بيرون.
امروز فهميدم كه امثال آقاي ب را هيچ كس نميتواند كمك كند. در واقع آنها احتياج به كمك كسي هم ندارند. آنها نقاط كور خلقتند. جايي كه همه چيز ساخته شده و ناگهان نقش آنها بدون آمادگي و پيشبيني منتفي شده، بدون آنكه جلوي تولدشان گرفته شود.
امروز فهميدم من از امثال آقاي ب خوشم نميآيد، ولو اينكه بخشي از واقعيت هستند و در واقع خيلي واقعي هستند. ضمن اينكه نوعي سمپاتي با آنها احساس ميكنم، ولي ترجيح ميدهم رابطهمان در حد همان انتقال يك صداي گاه و بيگاه از توي رايزر مستراح باشد. وقتي به اين نتيجه رسيدم فوراً برگشتم داخل و سيفون را كشيدم. بعد از تخليه سيفون، هرچه گوش كردم صدايي نميآمد. ديگر نميدانم از حس اينكه كسي در طبقهي ديگر صدايش را ميشنيده ساكت شد يا اينكه ذهن مردهاش خشك شده بود. بعد محلول آب نمك را با سرنگ توي سوراخهاي دماغم ريختم و گذاشتم خوب خيس بخورد و خالي كردم چند بار اين كار را همراه با قرقرهي محلول انجام دادم. سرماخوردگي وقتي ميآيد براي من حسنش همين است، دليل پيدا ميكنم كه دودستي سلامتم را از شرّ گزندش محافظت كنم.
امروز كلاً روز خوبي بود، چيزهاي زيادي فهميدم. حتي خيلي بيشتر از اينها، ولي مابقي آن را نميشود گفت، اما ميشود حس كرد، ميشود از لابلاي بخاري كه از روي تن تبدار زيرلحاف ميپيچد فهميد، ميشود از تغيير حجم بوي سيگار كه توي خانه موقع از بيرون آمدن شنيده ميشود درك كرد، ميشود از تعداد كلماتي كه در دقيقه تايپ ميشوند و از تداعيهايي كه صداي صفحهي كيبورد در ذهن زنده ميكند و اينكه كليدهايش به چه ميزان نرمتر يا سختتر نواخته ميشوند، تجسم كرد.
خلاصه كه باقياش بماند ... به اندازهاي كه حجم يك سكوت بيهوده را پر كنم گفتم.
براي آقاي ب نگرانم. بروم سر و گوشي آب بدهم، شايد هنوز رمق حرف زدن داشته باشد و اين بار واقعاً بخواهد كسي، ولو يك همسايهي غريبهاش، صدايش را بشنود؛ يا كسي در حد يك گوركن؛ كسي كه بتواند ذهن مردهاش را جايي توي رايزر چال كند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر