۱۳۹۱ فروردین ۱۳, یکشنبه

خواب روز

امروز صبح ساعت ده و نيم از خواب بيدار شدم. حدود سه ربع گذشت و من تو اين فاصله صبحونه‌م رو خوردم و يه كمكي تو اينترنت چرخيدم و بعد دوباره يه نيم ساعتي روي كاناپه دراز كشيدم و چرت زدم. دوباره پاشدم و يه كم جمع و جور كردم و دوباره يه چرخي ميون خبرا و صفه‌هاي مختلف اين و اون زدم و يه كمي‌م وقت تلف كردم و باز ديدم پلكام داره سنگين مي‌شه. نمي‌خواستم بخوابم ولي چون مي‌دونستم خوابالودگيم بخاطر سر رفتن حوصله‌مه از پاي كامپيوتر پاشدم و اومدم رو مبل نشستم و همينجوري سيخ به جلوم زل زدم و شروع كردم به فكر كردن. فكراي جورواجور ولي اكثراً تكراري. همينجوري نشسته خوابم برد. خواب ديدم. نه يكي نه دوتا بارها تو خوابم دوباره خوابيدم و تو اون خوابها هم و باز هي از هر كدوم بيدار مي‌شدم و دوباره مي‌خوابيدم، اونقدر كه تو همون خواب نمي‌دونستم تو كدوم خوابمم. خيلي‌ش رو يادم رفته ولي تو يكيش خيلي واضح مي‌ديدم كه نشستم رو يه مبل و دستام رو گذاشتم رو پاهام و دارم از تو يه پنجره خيلي واضح راهروي پاساژ مانندي رو كه پشت پنجره‌ست مي‌بينم. پنجره نسبتاً كوچيك بود و من فضاي خيلي وسيعي رو نمي‌ديدم، ولي همونقدر بود كه يه ساعت و يه تابلو و ويترين چندتا مغازه‌ رو بتونم تشخيص بدم. رو يكي از ويترينا يه تابلويي بود كه خيلي قديمي بود. روش يه چيزي با از اون خطايي كه سي چهل سال پيش متداول بود براي تابلو نويسي نوشته بودن و من سعي مي‌كردم بخونم. فكر كنم نوشته بود بزازي يا همچين چيزي. ولي ساعت گرد و بزرگي كه كنارش بود طوري بود كه انگار ساعت سالن يك فرودگاهه و البته اونم سالن فرودگاهي كه مال همون زمانه. مي‌دونستم اگه از جام بلند شم يا زياد به خودم حركت بدم از اين خواب در ميام و اين تصوير رو از دست ‌مي‌دم. در واقع اين تصوير به خودي خود تصوير بخصوصي نبود، ولي توش آرامشي داشت كه من نمي‌خواستم از دستش بدم. مي‌خواستم براي خودم نگهش دارم. تا هرچقدر كه بتونم. اما در همون حال مي‌خواستم مقدار بزرگتر و بيشتري از اونچه كه از اون قاب ديده مي‌شد رو ببينم و درك كنم. براي همين كمي سرم رو جابجا مي‌كردم و چشمم رو به اينطرف و اونطرف تصوير توي قاب پنجره مي‌گردوندم تا بلكه كمي بيشتر ببينم. بالاخره بعد از كمي چشم گردوندن و جابجا شدن ديدم چاره‌اي جز بيدار شدن ندارم. با خودم عهد كردم كه وقتي بيدار شدم به سرعت از رو مبل بلند بشم و برم به طرف پشت ديوار جايي كه پنجره رو به اونجا بود. ولي وقتي پاشدم ديدم تو يه راهرو‌يي‌م كه همه‌جاش بسته‌س و يكي دوتا در داره كه من مي‌دونم به هيچ جا باز نميشه. تصميم گرفتم از همه‌ي خوابا بيدار بشم. بيدار شدم. ديدم كه دستهام رو تو همون حال نشسته رو پاهام به هم قلاب كردم و از بس تو همون حالت مونده داره گزگز مي‌كنه. ساعت دوي بعد از ظهر بود وقتي بيدار شدم.
بعد يه حس عجيبي داشتم. حس اين كه چقدر همه‌چي تو اين خواب يا خوابا با اينكه بي‌ربط و در ظاهر آزار دهنده بود، آرامش داشت. بعد فكر كردم چقدر همه چيزاي عجيب و غريبي كه تا چند سال قبل ازشون واهمه داشتم برام به چيزاي نه تنها عادي بلكه جذابي بدل شدن. الان نزديك هفت صبحه و من هنوز بيدارم و الان مي‌خوام برم بخوابم. ساعت رو رو 11 صبح گذاشتم تا زودتر بلند شم به كارام برسم. ولي همش ته دلم مي‌خوام كه باز همون خوابا رو ببينم و بفهمم بالاخره پشت اون پنجره چي بود. شايد اصلاً خواب نبينم ولي تنها اميدي كه دارم همينه كه بخوابم و چيزاي عجيب و غريب ببينم تا از اين فضاي يكنواخت و احمقانۀ اطرافم يه كم دور بشم.

۶ نظر: