ميگن وقتي يه چيزي رو خيلي دوست داري نباس بگيش. ميره، ميپره، گم ميشه. يني نميدونم واقعاً ميگن يا نميگن ولي برا من پيش اومده.
يني راستش من از گم كردن ميترسم. نميخوام از دست بدم، منظورم چيزاييه كه خيلي دوست دارم. مخصوصاً آدمايي رو كه خيلي دوست دارم. واسه همين بعد از يه موقعي، كه يه چيزايي برام پيش اومده، ديگه نشد از چيزا و مخصوصاً كسايي كه دوست دارم حرف بزنم. يني نخواستم، يني يجورايي انگار يه جايي يه عصبي تو مغزم ميگيره و ول نميكنه. حالا اين گرفتنه و ول نكردنهم يهطورايي نسبت مستقيم داره با ميزان اون دوست داشتنه. ميگيري چي ميگم؟ ... آره... يني يه همچين چيزي.
بعد تازگيا دارم راجعبش فكر ميكنم بيشتر. يني يجورايي خيلي بيشتر. ميگم به خودم خب چه ربطي داره آخه؟ بعد بهم ميگه مگه نديدي اوندفه چطوري شد؟ ميگم بابا جان اون ربطي نداشت. اون اگه نميگفتيم همين ميشد. خلاصه من بگو اون بگو تا معلوم نيست چند روز و چند ساعت...
دست آخر بهش گفتم ببين، همه چي بالاخره يه روزي از دست ميره، يا حتي تو، خودت! بالاخره يه روزي از دست ميري؛ اين قانونشه، يه چيزي ديرتر يه چيزي زودتر. همهي داشتنا واسه از دست دادنه. اگه اينو بفهمي، اونوقت اينم ميفهمي كه واسه داشتنش و از دست ندادنش كاراي احمقانه نكني، مثلاً اينكه بخواي ازش حرف نزني، اينكه نگاش نكني، اينكه بهش دست نزني، اينكه حرفتو بهش نزني، اينكه بوش نكني، اينكه پيشش نباشي...
همهي اينا رو كه ميگم، هيچي نميگه. قبول ميكنه حرفمو. لرزون لرزون مياد پاي كيبورد و اينا رو مينويسه:
«دلم ميخواد همينجا بموني و تكون نخوري. دلم ميخواد چشممو تو چشات باز كنم. ميخوام نفسم رو با نفس تو بشمرم.
ميترسم از عاشقانه نوشتن. ميترسم باز بياي بگي نه، نميشه، نميتونيم، نميخوام. اونوقت من اينا رو كجا بريزم؟»
ميگم خب اينكه بازم «ميترسم» شد!
ميگه نه، خودش ميفهمه چي گفتم.
.
يني راستش من از گم كردن ميترسم. نميخوام از دست بدم، منظورم چيزاييه كه خيلي دوست دارم. مخصوصاً آدمايي رو كه خيلي دوست دارم. واسه همين بعد از يه موقعي، كه يه چيزايي برام پيش اومده، ديگه نشد از چيزا و مخصوصاً كسايي كه دوست دارم حرف بزنم. يني نخواستم، يني يجورايي انگار يه جايي يه عصبي تو مغزم ميگيره و ول نميكنه. حالا اين گرفتنه و ول نكردنهم يهطورايي نسبت مستقيم داره با ميزان اون دوست داشتنه. ميگيري چي ميگم؟ ... آره... يني يه همچين چيزي.
بعد تازگيا دارم راجعبش فكر ميكنم بيشتر. يني يجورايي خيلي بيشتر. ميگم به خودم خب چه ربطي داره آخه؟ بعد بهم ميگه مگه نديدي اوندفه چطوري شد؟ ميگم بابا جان اون ربطي نداشت. اون اگه نميگفتيم همين ميشد. خلاصه من بگو اون بگو تا معلوم نيست چند روز و چند ساعت...
دست آخر بهش گفتم ببين، همه چي بالاخره يه روزي از دست ميره، يا حتي تو، خودت! بالاخره يه روزي از دست ميري؛ اين قانونشه، يه چيزي ديرتر يه چيزي زودتر. همهي داشتنا واسه از دست دادنه. اگه اينو بفهمي، اونوقت اينم ميفهمي كه واسه داشتنش و از دست ندادنش كاراي احمقانه نكني، مثلاً اينكه بخواي ازش حرف نزني، اينكه نگاش نكني، اينكه بهش دست نزني، اينكه حرفتو بهش نزني، اينكه بوش نكني، اينكه پيشش نباشي...
همهي اينا رو كه ميگم، هيچي نميگه. قبول ميكنه حرفمو. لرزون لرزون مياد پاي كيبورد و اينا رو مينويسه:
«دلم ميخواد همينجا بموني و تكون نخوري. دلم ميخواد چشممو تو چشات باز كنم. ميخوام نفسم رو با نفس تو بشمرم.
ميترسم از عاشقانه نوشتن. ميترسم باز بياي بگي نه، نميشه، نميتونيم، نميخوام. اونوقت من اينا رو كجا بريزم؟»
ميگم خب اينكه بازم «ميترسم» شد!
ميگه نه، خودش ميفهمه چي گفتم.
.
:-)
پاسخحذف:^)
پاسخحذف