۱۳۹۱ فروردین ۲۴, پنجشنبه

لحظه‌ي نامتعادل اعتدال

نبايد! از اول نبايد مي‌گذاشتم از گورت خارج شوي. مي‌داني، تو تنها كسي بودي كه اجازه دادم به زندگي برگردد. تو را چال كرده بودم. پيش ده‌ها روياي دست‌نيافته‌ي ديگر. ولي ناگهان آن روز، روزي ميان سال كهنه و نو، ميان شب و روز، ميان سياه و سپيد، ميان سردي و گرمي ناگهان درست در ميان همه‌ي آن ميان‌ها و درست موقعي كه وقت آفريدن روياي تازه مي‌رسد، صدايت را شنيدم و نمي‌دانم بداني يا نه؛ اين لحظه‌هاي اعتدالِ ناب،  تابِ شنيدن چنين صداهايي را ندارند. نبايد، به هيچ وجه نبايد گورت را مي‌شكافتم. چالت كرده بودم با نهايت احترام و اندوه و شكوهي كه در چنين مراسمي مي‌شود به جا آورد و اشتباه كردم كه برگرداندمت.
حالا تو در عوض مي‌خواهي مرا به چيزي از جنس خودت بدل كني؛ يك روياي برزخي و بي‌‌آرام، كه نه دل مُردن دارد و نه قرار زندگي كردن. و من دائم بايد تلاش كنم كه حمله‌ي چنگ و دندانهايت را جاخالي بدهم. و آنچه نگرانم مي‌كند اين است كه تابحال هيچ از گور برگشته‌اي نبوده كه به زندگي سلامت برگردد، و من همچنان -شايد احمقانه- در تلاشم و اميدوارم كه از آن لحظه‌هايي كه به هيبت زند‌ه‌ها درمي‌آيي، هرچند كوتاه، استفاده كنم و با هرچه جادو از زندگي‌ام آموخته‌ام زندگي را بجاي زنده‌بودن در تو ماندگاركنم. اگرچه خودم را استاد انجام كارهاي نشدني مي‌دانستم، ولي حالا، هرچه بيشتر مي‌گذرد، نااميدتر مي‌شوم. و تو خطرناكتر مي‌شوي، چون بازي‌ها و جاخالي‌هاي من را بيشتر ياد مي‌گيري و مقاوم‌تر مي‌شوي.
ولي اين را مي‌دانم، مي‌دانم كه اين چند روز، روزهاي آخر است. يا معجزه‌اي از آسمان مي‌رسد و تو به زندگي برمي‌گردي، يا به گور برمي‌گردانمت يا خودم هم مثل تو مي‌شوم. مي‌شوم مرده‌اي كه زيست مي‌كند. مي‌شوم يك زامبي.

۲ نظر:

  1. چراغ خانه گورکن روشن است

    و

    "تنها توفان
    کودکان نا همگون می زاید."

    ولاغیر.

    پاسخحذف
  2. ...

    و گونه‌هایت
    با دو شیارِ مورّب،
    که غرورِ تو را هدایت می‌کنند و
    سرنوشتِ مرا
    که شب را تحمل کرده‌ام
    بی‌آنکه به انتظارِ صبح
    مسلح بوده باشم،

    ...


    هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتنِ خود برنخاست که من به زندگی نشستم!

    ...

    پاسخحذف