۱۳۹۵ دی ۱۸, شنبه

شهر، برای زیستن


وقتی توی یک قوطی فلزی-شیشه‌ای عایق نشسته باشی، فایده ندارد؛ از امر واقع منفکی، در مجاز شخصی‌ات جریان داری. در بهترین حالت تماشاگر یک روایتی، روایتی که راوی آن می‌شود صدای موتور، پخش صوت، ترافیک، راننده، ویا حتی داستانپرداز ذهن خودت. روایتی که معمولاً همراه با نفرت از دیگری است؛ نفرت از «باعث و بانی‌»اش، نفرت از ترافیک و رئیس یا همکاری که بابت دیر رسیدن باید جواب اخم یا متلکش را بدهی، نفرت از آنی که جلویت پیچید «عین الاغ»، تا آنی که شیشه ماشینت را برای رفع گرسنگی مایع شیشه‌شور پاشید و تو را میان شرمندگی از خودت و ناتوانی از رهایی از پشت چراغ قرمز گذاشت و له کرد.

ولی وقتی پیاده می‌روی، توی تک‌تک خیابانها وکوچه‌ها، دستت را به دیوارها می‌کشی، زبر، صاف، مضرس، نرم، سرد، گرم را تجربه می‌کنی، می‌فهمی این دیوارها جنس دارند، واقعی‌اند. آدمها را هم؛ گرمای بدنشان، بخار نفسشان، چین اخم و برق نگاهشان. اینها چیزهایی نیست که با فاصلهٔ بعید و عبور با واسطه و سرعت برق‌آسا و بیزار از دوام قرمزی چراغ، بشود درک کرد.
لذت تماس با شهر را، از همین پیاده رفتن‌ها می‌شود فهمید. زمین زیر پا، تماس با کفپوش پیاده رو، سختی، نرمی و حرارتش... اینها همه معنی دارند، به آدم حس می‌دهند، افکار را در ذهن جاری می‌کنند. این افکار و احساسات پیوند می‌خورد با جای‌جای پیاده‌گردی‌ها، نگاه‌ها، نفس‌ها و آنوقت شهر مثل خانه مانوس می‌شود، آنوقت کسی از کسی، از سر غریبه‌گی، جلو نمی‌زند، کسی جلوی کسی نمی‌پیچد، اینطور نمی‌شود که کسی سر از قوطی آهن و شیشه بیرون نکند الا برای اخ و تف انداختن ویا فحش دادن. آدمها همان لبخندی را به هم می‌زنند که به عضو هم‌خانواده می‌زنند. اگر جایی خراب، کثیف، بدبو یا متروک است، برای برگرداندنش به خانه -برای سلامت خانه- همه دست به دست می‌دهند - چون دستشان به هم می‌رسد. درختانش را کسی قطع نمی‌کند؛ جرأت نمی‌کند که قطع کند، همه پای درخت‌اند. کسی گرسنه نمی‌خوابد؛ بالاخره یکی حواسش هست، اگر نبود، دومی، نه؟ سومی... دل آدمهایش برای هم تنگ می‌شود و همه از هم گریزان نمی‌شوند. شهر لمس می‌شود؛ تازه می‌شود جای زندگی کردن.

می‌گویید راه‌ها دور است؟ درست. نمی‌شود از این سر شهر تا آن سرش پیاده گز کرد؟ قطعاً نمی‌شود. ولی می‌شود سهم پیاده رفتن را محفوظ داشت. می‌شود «به پیاده شدن بیخ درِ» محل کار یا هر مقصدی، اصرار نداشت. می‌شود یک ربع تا نیم ساعت جا برای پیاده رسیدن گذاشت. می‌شود.

۱۳۹۵ دی ۴, شنبه

قضیهٔ استخون

یه مریضی بود تو یه آسایشگاهی که فکر می‌کرد استخونه و بقیه هم باهاش مثل استخون رفتار می‌کردن. رئیس آسایشگاه که عوض شد، خیلی آوانگارد پروندهٔ مریضا رو یکی یکی خواست و شروع کرد به بررسی کردن هر کدوم. به مال این که رسید تعجب کرد، گفت یعنی چه؟ بیاریدش من باهاش صحبت کنم. گفت بهش تو استخونی مگه؟ گفت بله. گفت ببین عزیزم، تو گوش داری، چشم داری، خودت حرکت می‌کنی، داری با من حرف می‌زنی،‌ استخون که اینطوری نیست. فهمیدی؟ مریضه یه کم فکر کرد و راضی نشد. چند جلسه دیگه هی اومد و رفت تا اینکه رئیس به منشیش دستور داد گفت یه کاغذ دراز بیاره و داد توش تمام دلایلی رو که چرا استخون نیست‌، براش نوشت و دادش دست یارو. چند روز بعد مریضه اومد به رئیس آسایشگاه گفت آقای رئیس قبول! دیگه استخون نیستم! رئیسه‌ام گفت باریکلا، آفرین! مطمئنی دیگه استخون نیستی؟ گفت آره صد در صد؛ ببین من حرف می‌زنم، گوش دارم، پلک می‌زنم، را می‌رم، فکر می‌کنم ... رئیسم حرفشو قطع کرد گفت خیله خب خیله خب آفرین، باشه پس مرخصی! همه حضار تشویق کردن و احسنت و باریکلا گفتن و مریضه هم که دیگه فهمیده بود استخون نیست جل و پلاسشو جم کرد رفت. یه کم که گذشت، دیدن برگشت! رئیس پرسید چی شدش په؟ گفت والا مث که هنوز یه مقدار استخونم! گفت ئه؟ عَیزم اینهمه توضیح دادم بت، کاغذ دراز دادم نوشت برات، الان دوباره برگشتی که من فلان؟ گفت عاره! یعنی من می‌دونم استخون نیسسما، ولی این سگه که دم دره که نمی‌دونه.

۱۳۹۵ آذر ۶, شنبه

تایتل: ری‌استارت



چند وقتیه هیچ‌چی برام جالب نیست، یعنی شاید در لحظه جالب باشه ها، ولی فقط در همون لحظه. حالا دارم تمرین می‌کنم ببینم می‌تونم برگردم به دورانی که هی یه چیزایی برام جالب بودن یا نه. البته من همیشه از برگشتن به یه دورانی (حالا هر دورانی) فراری بوده‌م. ولی اشکال الآن اینه که خود این فراری بودنه م برام جالب نیست. نه اینکه برگشتنه جالب باشه ها، نه! یعنی از سر جالب نبودنِ هیچ‌چيز، آدم فکر می‌کنه ولش کن بذار این دفعه رو برگردیم استثنائاً، ببینیم بلکه‌م جالب شد.
حالا اینا به کنار! فکر می‌کنین قضیه به همین راحتیاس؟ نع! من الآن یه ربعه سر کاسهٔ فرنگی نشستم با موبایل دارم اینا رو یواشکی می‌نویسم که اون نسخهٔ خودمو که جلو کامپیوتره بپیچونم. یعنی اگه هر چی داشتم و بود، اینجا تونستم بریزم بیرون که تونستم، اگه نه، برم بشینم جلو اون کوفتی، همه‌ش خشک می‌شه و بند میاد. یعنی اصن این حرفا که «هیچی برام جالب نیست» و اینا، مال همین چن دیقه فراغت مستراحیه، وگرنه اون یارو جلو مونیتوریه با سی‌تا تب‌شیت باز فکر می‌کنه اوه چقدر چیز بالقوه جالب مونده که باید بهشون رسیدگی کنم؛ وقت کم نیارم يه وخ! بعد اون سی‌تا رو که رسیدگی می‌کنه، می‌بینه رفته تو پاچه‌ش و عوضش سی‌وشیش‌تا جالبِ بالقوهٔ دیگه درست شده. بعد هی این تکرار می‌شه تا مجبور می‌شه در اثر فشار اعمال حیاتی پاشه بیاد اینجا و یادش بیفته که اوه اینطوریه پس؟ جالب نيست هيچی انگار.
حالا ایندفعه شانسكی-اتفاقی وقتی بعد از کشف چندبارۀ تئوری ناجالبیتِ خصوصی روی كاسۀ مستراح، موبایلمَم همراهم بود، اینطوری شد که اینا خیلی سرّی و یواشی و یه انگشت شستی تایپ شد. تمرينی بود بالاخره. جالب بود.

پ.ن.
همه‌ش مزخرف بود، الآن وقت ندارم توضیح بدم چرا، خلاصه‌ش مستراح‌گرفتگی. بذار ببینم اینا چیه اینجا گذاشتن ملت. یحتمل خیلی جالب باشه.

۱۳۹۵ آبان ۲, یکشنبه

آنچه نمي‌شود گفت، آنچه نمي‌شود شنيد

فرض بگیر كه زمانی هم اینطور بوده؛ یعنی آدمها را لای جرز می‌گذاشته‌اند؛ بی‌رحمی بوده یا هرچه. ولی در عوض قصه‌ای درست می‌شده كه سالها بعد توی جاده‌ی قزوین - زنجان وقتی مادرت برایت تعریف می‌كرده كه این قصر فلانی همانی است كه ملاتش از سفیده‌ی تخم‌مرغ رعیتهایی بوده كه اربابشان آدمهای متمرد را لای جرزش می‌گذاشته بسكه بی‌رحم بوده، و تو تمام لحظاتی را كه سر تپه‌های سرسبز و بادخیز ته یك جاده‌ی فرعی منشعب از جاده‌ی ابهر-زنجان، توی یك عمارت بغایت مدرن و رویایی با دیوارهای سنگ سفید و پنجره‌های بزرگ رو به دره‌ی مه گرفته با باد و هوای بی‌نظیر باید لذتش را ببری، همه‌اش در فكر آن آدمهای لای جرز و دیوارِی كه مخلوط شده‌اند با سفیده‌ی تخم‌مرغ‌ها. و این قاطی اسم شامی‌شاپ، یكجوری تا ابد در ذهنت می‌ماند، كه از آن به بعد عمق هر نوستالژی زندگی‌ات را با آن می‌سنجی. این حس كور و دور را می‌گویم؛ این هیاهوی بی‌برگشت رنج‌آلود را. رهایش كن، تو هرگز نخواهی دانست، پس سوال هم نكن! تنها بخوان و بی‌هیچ هم‌دردی بدان كه بعضی چیزها فقط مال خود آدم است، فقط مال خودِ خود آدم. مثل خاطره‌ی آدمهای رنج‌برده‌ی لای جرزی كه هرگز ندیدیشان، روی یك تپه بادخیز مرتفع حوالی جاده‌ی زنجان در یك عمارت سوپرمدرن سفید با آسمان آبی مشرف به یك دره‌ی مه‌گرفته و همراه با بوی شامی‌های شامی‌شاپی كه در سی و چند سال پیش خورده‌ای. تنها بخوان و فراموشش كن، بی هیچ همدردی.
همین

۱۳۹۵ مهر ۲۳, جمعه

در باب همزیستی حق و باطل

آیا باطل‌تر از «کیمیاگری» سراغ دارید؟ که از ابندای تاریخ علم تا همین چند قرن پیش، مشغولیت عوام و خواص بسیار بوده‌ و قصد آن این که فرضاً فلزی چون مس را مبدل کند به طلا! (و البته این بطالت اکنون محرز ‌است، چون به ساختار عناصر و نحوهٔ ترکیب ایشان آشناییم). و در همان حال، آیا عاملی موثرتر از اشتغال افراد به این امر در طی قرون، در رسیدن به بزرگترین پیشرفتهای بشری از شیمی گرفته تا مشتقات و مابعد آن، می‌شناسید؟
حال فرض کنید کسی یا کسانی که به واسطهٔ نوعی از آگاهی یا صرفاً برحسب شهود یا حتی موضع‌گیری عقیدتی یا کتره‌ای، طی آن دوران، بر بطالت این پیشه اصرار داشته و عاملین به آن را تکفیر و تنبیه می‌کردند (که داشته و می‌کردند) و با موفقیت مانع از تجربهٔ اشخاص در کیمیاگری می‌شدند. آیا ایشان علیرغم حقانیتشان در عقیده به باطل بودن ذاتی این تفکر و پیشه، برای بشر و دانش بشری سودمندتر بودند یا همانان که به این حرفهٔ باطل اشتغال داشتند؟

همین را بسط دهید به هرآن عقیده یا روشی که باطل می‌دانید و قصد ریشه‌کن کردن آن را دارید: آيا حقانیت احتمالی ما در عقیده‌ای، که به واسطهٔ آن عقیده یا روش دیگر را باطل می‌شماریم، حقانیتی برای برچیدن آن عقیده یا روش نیز را موجب می‌شود‌؟ آیا تکثر و پذیرش دیگری (ولو کسی که بر طریق خطاست)، بسیار سودمندتر از حاکمیت هر نوع «حق و حقیقت مطلق» (به فرض وجود) نیست؟
به عبارت ساده‌تر: آیا اصولاً به فرض تمیز دقیق حق و باطل، باید بر پیروزی «حق» بر «باطل» اصرار داشت؟
پ.ن. ۱
بطالت با «جهالت» یکی نیست. جهل اصرار بر ندانستن است، ولی باطل طریقتی در دانستن‌ که خطاست. جهالت جایی در تکثر ندارد، چون عاری از هر نوع گرایش به «دانستن» است. بطالت ولی، حتی می‌تواند اکثریت جمع متکثر را شامل شود.
پ.ن. ۲
بدیهی است که منظور از تکثر، مجاز دانستن ‌تفکری که به موجب آن ویرانی محیط و قتل و نابودی انسان تبلیغ می‌شود نیست (چه این خود معمولاً از نتایج عدم باور به تکثر و اصرار در حقانیت مطلق بودن آن عقیده است)
از رشته تقریرات حین مشاهدات سلسله جنگهای روزمرهٔ حق و باطل
..