من و او خیلی شبیه به هم بودیم. تنها تفاوتمان ولی این بود، شاید، که من فرصت بیشتری داشتم تا بفهمم این شبيه 《ما》 بودن، آنقدرها هم ترسناک نیست.
۱۳۹۲ فروردین ۱۱, یکشنبه
۱۳۹۱ اسفند ۲۷, یکشنبه
مينيمال فركتال
- آخي! خب بچهم خيلي به فيلم و موسيقي و گل و گياه و پرندهها علاقه داره!
- مامان شمسي! بچهت فقط به گل و گياه و پرنده و فيلم و تئاتر و موزيك و اينا علاقه داره، به هيچي ديگه علاقه نداره. ... چرا! به كارشم علاقه داره؛ البته به زناي لخت تو بوردام علاقه داره.
- مامان شمسي! بچهت فقط به گل و گياه و پرنده و فيلم و تئاتر و موزيك و اينا علاقه داره، به هيچي ديگه علاقه نداره. ... چرا! به كارشم علاقه داره؛ البته به زناي لخت تو بوردام علاقه داره.
۱۳۹۱ اسفند ۲۱, دوشنبه
تأملات يك غروب
كار غريبي است اين دوربري.
هرچه بيشتر ميگذرد بيشتر از آن خوشم ميآيد. به آن پشتبرداري هم ميگويند،
در واقع كارفرما ميگويد «پشتبرداري»، ولي من راحتترم
بگويم دوربري. كاريست شبيه منجوق دوزي، با اين تفاوت كه منجوقها را گاهي
ميتواني بپاشي توي كار و گاهي چيك چيك با دقت بچسبانيشان سر جايشان. ولي
مثل هر كار تكراري ديگر وقتي طولاني و يكنواخت بشود، دست بطور خودكار با حداقلي از اشغال مغز آنرا انجام ميدهد؛ طوري كه بقيهاش
مشغول كار معمول كه همانا كشف و جستجو در جهان اطراف و گاهي هم تجسس و
انگيزهيابي در كار و رفتار مردم است، ميشود؛ در كل ميخواهد به همه چيز مسلط باشد لاكردار الا خودش؛ مغز را ميگويم.
خلاصه
همينطور كه« دور ميبري»، فكر ميكني، و شايد گاهي لابلايش خيال
ببافي و باز فكر كني. بعد اين فكر و خيالها متصل ميشوند به حركات
ماوس
روي تصوير مونيتور. يعني دنبالهي كليكها و جابجاييها براي ايجاد شكل و فرم مشخصي مثل قوس، مثلث، دايره ي كوچك و غيره هر كدام تبديل به عبارات معنيداري ميشوند كه معنيشان را از آن فكري كه بار اول با اجراي فرم مشابهشان همزمان شده در ميآورند. مثلاً اوايل همينجور كه داشتم روي صاف در
آوردن يك قوس مارپيچ كار ميكردم فكر ميكردم «جداي از آنچه توي فيلم آمادئوس نشان
ميداد، موتزارت حتماً تحت نوعي فشار بود كه ركوييم را
ساخت و وسطش مرد»! شايد چون داشتم فشار پنجهام را روي قوس حس
ميكردم، مثلاً ياد
پنجهي مرگ افتادم يا شايد دليل ديگري داشت كه اهميتي هم ندارد. بعد فكر كردم كه من اگر الآنها بميرم فقط دور
بريدهام و
مردهام؛ باز هم موتزارت! به هر حال، خواهي نخواهي يكجور حس همذاتپنداري با مرحوم موتزارت پيدا كردم.
تا
يادم نرفته! تازگيها زياد ميبينم
كه به جاي اين «همذات»پنداري ميگويند «همزاد»پنداري! بعد ميخواهم تذكر بدهم كه اصلاح كنند، ولي منصرف ميشوم. همانطور كه مدتهاست از تذكر دادن به اينهايي كه به
جاي كسرهي اضافي، «ه»ي آخر ميگذارند منصرف شدهام و البته خيلي چيزهاي
ديگر.
اصلاً بحث كردن با بيشتر آدمها كار بيفايده و بلااثري است چون اين را هم فهميدهام كه بيشتر اوقات وقتي
ميروي
وارد بحث با كسي ميشوي يا خيلي از تصور و باور خودت مطمئن نيستي كه
ميخواهي درستي تلقي خودت را در سطح شعور عمومي ارزيابي كني بدون اينكه
ديگران متوجه اين عدم
اطمينان تو بشوند، يا اعصابت از جاي ديگر خرد است و ميخواهي دق دليات را
سر
ديگري خالي كني. منظورم اين است كه در مجموع آن چيزي كه مقصودت نيست، همان
اثرگذاري است. يعني ممكن است روزي هم چنين منظوري داشته بودهاي، منتهي
آنقدر به آدمهاي از اين دو دستهي نامطمئن يا عصباني برخورد كردهاي، كه
ديگر «بياثر بودن بحث» در ناخودآگاهت مسجل شده، ولي نه اينكه به اين كار
عادت
كردهاي، پس همان رويهي ديگران را پيش گرفتهاي، ولي كاري كه در نهايت با
طرف بحثت نميكني همان همذاتپنداري است، چون همذاتپنداري با يك آدم حي و
حاضر با كلي نقطه ضعف پيشپاافتاده كه ارضاء نميكندت، ولي با موتزارت و
كافكا و هدايت و كلاً آدمهايي كه در زندگي هم يك پايشان توي گور بوده، كلي
حس صعود فلسفي ميدهد ولو اينكه كاري كه ميكني در
حد يك دوربري باشد. خلاصه اينطور شد كه حالا هم هر بار روي همچون قوسي
ميرسم ياد موتزارت و ركوييم و همذاتپنداريام ميافتم حتي گاهي تا «هي
اشتباه به جاي كسرهي اضافي» هم پيش ميروم اگر قوسش طولاني باشد.
الان
كه فكر ميكنم ميبينم ولي گاهي يكجور مديتيشنطوري هم ميشود كه باشد ها!
يعني انگار با هر نقطه كه روي صفحه ميگذاري تكهاي از يك خاطره، فكر، يا
آن چيزي كه آن لحظه توي مغزت جاريست را ميچسبانياش همانجا. نميدانم منظورم
روشن است يا نه. شايد ميبايست همچين كاري كرده باشيد تا درست ملتفت شويد؛
مثل شستن ظرف. دقيقاً از اين جهت گاهي شبيه ظرف شستن ميشود. يعني براي من
كه ظرف شستن هم همين خاصيت را دارد. هر ظرفي كه شسته ميشود انگار قسمتي
از فكرم هم با آن شسته ميشود، يك همچين چيزي.
...
خواب ديدم توي بازار دوربرها نشستهام و يك عالمه دوربر به هيئت جوكيها همينطور كه مشغول كارند، يك نواي بدوي از آنها كه فقط تويش صداي هي و ها و هو و نفس ميشنوي را زار گرفتهاند و پاي مونيتورهايشان جلو و عقب ميشوند. از ميانشان آهسته بلند ميشوم و نوك پا نوك پا به سمت انتهاي دالان بازار حركت ميكنم. همينطور كه مراقبم چشمهاي گردشان كه به كف مونيتور دوخته شده به سمت من برنگردد، وسط راه پايم به يك قوس مارپيچ كه كف دالان افتاده گير ميكند و ميافتم جلوي يكيشان، سرم را بلند ميكنم ميبينم مرحوم موتزارت است، مرا به جاي ماوس ميگيرد و هي روي قوس فشارم ميدهد. دارد ريقم در ميآيد. صدايم بسته شده. نفسم بالا نميآيد. ميخواهم بگويم «موتزارت جان مادرت من كه كلي با تو همذا«ت»پنداري كردهام نامرد!» ولي نميتوانم و او همچنان مرا ميچلاند.
با يك فرياد خفه از خواب ميپرم، سرم زير بالش است و لحاف به دورم پيچيده. عرق كردهام. ميروم كمي آب ميخورم و برميگردم. ديگر خوابم نميبرد. بلند ميشوم ميروم سراغ دوربريام.
همينطور كه ميبرم، با خودم بحث ميكنم. نميدانم هدفم از اين بحث كردن چيست، ميخواهم خودم را قانع كنم يا ميخواهم درستي فكرهايم را ارزيابي كنم؟ شايد هم ميخواهم صرفاً دق دليام را سر اين ماوس و قوس و مونيتور خالي كنم.
شايد اصلاً اين حرفها هم براي همين باشد.
كار غريبي است اين دوربري.
۱۳۹۱ بهمن ۲۹, یکشنبه
يك روز
يك روز خاطراتم را ريز ريز ميكنم و جلوي اين كبوترهايي كه هر كلهي سحر ميآيند و بغبغو كنان روي لبهي فلزي پشت پنجره رژه ميروند، ميريزم.
يك روز اين كار را ميكنم.
يك روز اين كار را ميكنم.
۱۳۹۱ بهمن ۲۶, پنجشنبه
رايزر
آقاي «ب» در ميان كساني كه با او سر و كار داشتهاند حسن شهرت و احترام نسبتاً قابل قبولي دارد اين را بقيهي همسايهها و كساني كه بيشتر ميشناسندش، ميگويند. ولي تا آنجا كه من مستقيماً از او دانستهام، به تازگي دچار مرگ ذهني شده است. يعني اين، آن چيزي است كه شنيدم ميگفت. در اينكه مرگ ذهني با مرگ مغزي فرق دارد كه ترديدي نيست، ولي از توضيحاتش اينطور برميآمد كه با زوال عقل هم يكي نيست؛ يا بهتر بگويم خيلي هم فرق دارد.
اينها را امروز فهميدم. وقتي كه به دستشويي رفته بودم. نه اينكه آقاي ب در مستراح كشيك بكشد تا من بروم و او براي من از مرگ ذهنياش بگويد، بلكه اين دستشويي و مستراح و حمام خانهي من با يك رايزر به تمام دستشويي هاي طبقات ديگر وصل است و اگر صدايي به اندازهي كافي بلند در طبقات نزديك ايجاد شود ميشنوم؛ خصوصاً كه نشستن روي توالت فرنگي را دوست دارم، حتي تا مدتي هم بعد از اينكه كارم تمام شده است روي آن مينشينم و مقداري فكر ميكنم.
سرما خوردهام. از آن سرماخوردگيهايي كه هر شش هفت سال يكبار ممكن است به سراغم بيايد. آخرين بار كه اينطور سرما خوردم همان هفت هشت سال پيش بود. خودم كه معتقدم تمام امراض نوعي بيماري روحي هستند، حتي آنها كه جسمي محسوب ميشوند. نظر است ديگر، چه اشكالي دارد؟ من اينطور فكر ميكنم و برايم هم اهميتي ندارد كه ديگران چطور فكر ميكنند. كلاً مدتي است كه اين «چطور فكر كردن ديگران» برايم اهميت ندارد، شايد دوازده، سيزده سالي بشود، اگر از مادرم يا همسر سابقم بپرسيد ميگويند خيلي بيشتر از اين حرفهاست، ولي من خودم معتقدم كه نبايد دوازده سيزده سال بيشتر باشد. حالا كه اين سرماخوردگي سراغم آمده و خودش را ميخواهد تا اعماق دماغ و گلو و سينهام پيش ببرد، من همچنان سعي ميكنم با قرقرهي آب نمك و خوردن سوپ داغ و نوشيدن مكرر آب گرم در برابرش مقاومت كنم.
امروز به دليل همين سرماخوردگي لاكردار و بيحاليام بود كه اشتياق بيشتري براي ماندن روي توالت فرنگي داشتم و همينطور كه به نشستن ادامه ميدادم و سكوت كاملي برقرار شده بود، ناگهان صداي آقاي ب از توي رايزر آمد. داشت بلند بلند حرف ميزد. لحنش صادقانه، جدي و بيرحم بود. قبل از آنكه كلماتش برايم مفهوم شود حس اين را داشتم كه به كسي گزارش ميدهد.
امروز بر اثر يك اتفاق خيلي ساده فهميدم آدمهايي هستند كه آنقدر من بنظرشان موفق و كامروا هستم كه مدتي است دارند تلاش ميكنند تا جلوي مرا بگيرند. طبيعتاً خيلي هم از اين افتخار مفت و مجاني كه نصيبم شده خوشحال شدم، و البته از طرف ديگر خيلي ناراحت كه چرا اين را زودتر نفهميدم تا زودتر خوشحال شوم. چون مثلاً اولين بار حدود دو ماه پيش بود كه پاي يك مكالمهي تلفني كسي حرفي زد كه چنين مضموني داشت و من البته آن مضمون را آنموقع نفهميدم و بنابراين همچنان از نظر او در حال ترقي و پيمودن قلههاي موفقيت بودم بدون اينكه اهميتي به حرفهايش بدهم. فقط با تعجب هرچه را شنيدم انكار كردم. بعد فكر كردم چقدر آدمها ديوانه و ابله و بيكارند كه ميآيند حرفي را ميزنند كه هيچ معني ندارد. حتي براي خودشان. ولي امروز فهميدم كه اينطور نيست، يعني براي خودشان معني دارد.
بگذاريد طوري بنويسم كه انگار قرار نيست هرگز اين نوشتهها منتشر شود.
ولي بيمعني است. الان ديگر نميتوانم چنين چيزي را فرض بگيرم. چون همه چيز را طوري گفتهام كه كسي نتواند چيزي بفهمد. اگر قرار بود منتشر نشود قطعاً طوري ميگفتم كه همه آنرا بفهمند. اين اصلاً از روي ديوانگي نيست. اگرچه ظاهر تناقضآلودي دارد، ولي در واقع ابداً اينطور نيست. يعني من خيلي روحيهي مردم آزاري ندارم. هميشه قبول اينكه چرا كسي بايد بخواهد ديگري را بدون بدست آوردن هيچ منفعت ملموس و مشخصي آزار بدهد، تقريباً غيرممكن است.
آقاي ب حالش خيلي بد بود. اين را از روي حرفهايي كه ميزد ميفهميدم. ولي من كه جرأت نميكنم سراغش بروم. يعني رويم نميشود بروم بگويم «من بدون اينكه تو بداني و بخواهي حرفهايت را شنيدم».
امروز بر اثر يك اتفاق خيلي ساده فهميدم آدمهايي هستند كه آنقدر من بنظرشان موفق و كامروا هستم كه مدتي است دارند تلاش ميكنند تا جلوي مرا بگيرند. طبيعتاً خيلي هم از اين افتخار مفت و مجاني كه نصيبم شده خوشحال شدم، و البته از طرف ديگر خيلي ناراحت كه چرا اين را زودتر نفهميدم تا زودتر خوشحال شوم. چون مثلاً اولين بار حدود دو ماه پيش بود كه پاي يك مكالمهي تلفني كسي حرفي زد كه چنين مضموني داشت و من البته آن مضمون را آنموقع نفهميدم و بنابراين همچنان از نظر او در حال ترقي و پيمودن قلههاي موفقيت بودم بدون اينكه اهميتي به حرفهايش بدهم. فقط با تعجب هرچه را شنيدم انكار كردم. بعد فكر كردم چقدر آدمها ديوانه و ابله و بيكارند كه ميآيند حرفي را ميزنند كه هيچ معني ندارد. حتي براي خودشان. ولي امروز فهميدم كه اينطور نيست، يعني براي خودشان معني دارد.
بگذاريد طوري بنويسم كه انگار قرار نيست هرگز اين نوشتهها منتشر شود.
ولي بيمعني است. الان ديگر نميتوانم چنين چيزي را فرض بگيرم. چون همه چيز را طوري گفتهام كه كسي نتواند چيزي بفهمد. اگر قرار بود منتشر نشود قطعاً طوري ميگفتم كه همه آنرا بفهمند. اين اصلاً از روي ديوانگي نيست. اگرچه ظاهر تناقضآلودي دارد، ولي در واقع ابداً اينطور نيست. يعني من خيلي روحيهي مردم آزاري ندارم. هميشه قبول اينكه چرا كسي بايد بخواهد ديگري را بدون بدست آوردن هيچ منفعت ملموس و مشخصي آزار بدهد، تقريباً غيرممكن است.
آقاي ب حالش خيلي بد بود. اين را از روي حرفهايي كه ميزد ميفهميدم. ولي من كه جرأت نميكنم سراغش بروم. يعني رويم نميشود بروم بگويم «من بدون اينكه تو بداني و بخواهي حرفهايت را شنيدم».
آقاي ب ميگفت «هيچ دليلي برا هيچ كاري ندارم.» انگار كه بقيه دليل دارند، ميخواستم همانموقع بگويم باور كن آقاي ب بقيه هم ندارند، توهم ميزنند يا دليل ميتراشند «هر چي به نظرم جالب بوده تو زندگيم انجام دادم يا ديگران و گذشتگانم انجام دادن و من نتيجهشون رو ديدم.» اين حرفش را تا حدودي قابل درك ميدانم، «واقعيتش اينه كه هيچ چيزي ديگه اونقدر جذاب نيست كه بخوام براش تلاش كنم. هيچ تلاشي برام معني نداره. تلاش مال آدمهاي عقدهاي و تازه به دورون رسيدهس كه ميخوان اينجوري به وجود داشتن بيمعنيشون معني ببخشن.» در اين مورد نظري ندارم، واقعاً شايد بعضي باشند كه بدون هيچ عقدهاي از نفس تلاش كردن خوششان بيايد، نميشود كه همينطوري هر چه آدم به كلهاش ميآيد، ولو تنها تنها، ببندد به ناف خلقالله «اگه خود اين حرفا تازگي داشت، شايد براي كسي ميگفتمشون، ولي حتي اينا هم كهنه و دمُده و دستمالي شدهن.» خب هر كسي چارتا هدايت خوانده باشد اين را ميداند «شبيه اون مسافر خونسار توي قصهي تاريكخونه شدم، با اين تفاوت كه حتي كاري كه اون كرد و حرفاشو براي يكي زد رو هم نميتونم و نميخوام بكنم، چون باز ميشه يه تقليد احمقانه و مسخره از يه آدم ديگه.» من كه عرض كردم. خب حالا مثلاً تقليد نكردي، چه كار ميكني؟ «براي همين دارم الان با خودم حرف ميزنم.» احسنت، چه فكر بكري! «اينم كه خودمو نميكشم هم شايد واسه همينه؛ خودكشي هم خز شده.» هيچ وقت فكر نميكردم خودكشي «خز» شود. همانموقع فهميدم اين آقاي ب با اين ديدگاه غير سازندهاش به هيچكجا نميرسد.
امروز فهميدم اين زمين بازي پشتي محل خيلي كارهاست. منظورم كار خلاف نيست؛ آنرا كه همه ميدانند، زمينهاي بازي بعدازظهرها و ساعات بعد از نيمه شب جان ميگيرند و بوي علف و صداي خنده و بكش و واكش از آنها شُرّه ميكند، ولي منظور من ساعات عادي است. چون ديدم براي بار پنجم در عرض يكسال باز دارند كفپوشهاي آن را تعمير يا تعويض ميكنند. خب چه كاري بهتر از اين؟ كه زمين بازي تبديل به زمين كار و كوشش بشود و عده اي از اين طريق نان بخورند. هر بار دو الي پنج كارگر زهواردررفته ميآوردند يك مشت كفپوش ميريزند آنجا كه معلوم است همالان از يك زمين بازي ديگر كندهاند. بعد مال اينجا را ميكنند و مال آنجا را آهسته آهسته و سر صبر ميچسبانند جاي اينها. روزي، دو روزي يك بار هم يك آقاي مهندسطوري ميآيد و با دستهايش به اين بدبخت قراضهها كه با دهان نيمهباز هاج و واج نگاهش ميكنند، اين سو آن سو را نشان ميدهد و ميرود و اينها هم بعد از اينكه زير سايه ديوار كمي خستگي در ميكنند كمافيالسابق به روش خودشان به جابجا كردن بيهدف كفپوشها ادامه ميدهند. امروز كه باران ميآمد و كار روي زمين تعطيل بود اينها را فهميدم.
هرچه بيشتر ميگذشت صداي آقاي ب بيشتر از تنفر پر ميشد طوري كه اين آخر سر به ترسناكي ميزد. «بيشتر اين آدما يه مشت انگلن! همه جا رو همين انگلا گرفتن. هيچ جا براي زندگي موجودات متعالي باقي نمونده» من توي مغزم خيلي زيرلبي فكر ميكردم كه اين دوست من چنان ميگويد متعالي، انگار كه كل خلقت اگر از كجا آمده باشد خوب است. بعد هم خب دوست عزيز اگر اين انگلها و كرمها و سوسكها و غيره نبودند كه موجود متعالي كجايش متعالي بود ديگر؟ چرا سختش ميكني؟
اين را هم فهميدم كه تازگيها به خانه و زندگيام بيشتر از قبل اهميت دادهام. در واقع براي اولين بار موفق شدهام كه خانهام را همانطور بچينم كه تويش راحتم. نميدانم تا الان چه چيز مانع ميشد. تنبلي؟ تعاريف متداول و متعارف چيدمان و دكوراسيون؟ اكراه از تغيير وضع موجود؟ ذهن آشفته؟ به هر حال الان فرقي نميكند. هر كدامش كه بوده است، به احتمال قوي، اين اتفاق، را ميتوان به معني دور زدن يا شكستن يكي يا بيشتر از اين موانع فرض كرد و همين براي من يعني يك اتفاق مهم. در كل شور و شوق خوبي براي اين كار پيدا كردهام. نميدانم چرا. اصلاً من از بچگي همينطور ويري بودهام. به يك چيزي حالا چه خوب و چه مهمل ميچسبيدهام و آنقدر ادامهاش ميدادهام تا گندش در بيايد.
«من به اين ميگم مرگ ذهني، يعني خودت ميدوني كه بودنت اضافهس و هيچ فايدهاي براي خودت و كس ديگهاي نداره ولي از طرف ديگه ميدوني قرار نيست بميري و قرار هم نيست خودكشي كني و قرار نيست چيزي تغيير كنه كه تو هم متناسب با اون تغيير كني، پس در واقع ذهنت مرده و تو داري براي اينكه جنازهي ذهنت رو نگه داري، كاراي بيمعني ولي به ظاهر واقعي ميكني. مثل آب راكدي كه هيچ اثري نداره جز اينكه توش حشرات و جلبگا رشد كنن و اونقدر به رشدشون ادامه بدن تا بوي تعفنش همه جا رو برداره...» اينجاي حرفهايش ديگر ديدم نميتوانم به گوش دادن ادامه دهم. راستش را بگويم ترسيدم.
از روي توالت فرنگي بلند شدم و سيفون را هم نكشيدم تا صداي آن مزاحم ذهن مردهي آقاي ب نشود. دستم را شستم و در مستراح را بستم و آمدم بيرون.
امروز فهميدم كه امثال آقاي ب را هيچ كس نميتواند كمك كند. در واقع آنها احتياج به كمك كسي هم ندارند. آنها نقاط كور خلقتند. جايي كه همه چيز ساخته شده و ناگهان نقش آنها بدون آمادگي و پيشبيني منتفي شده، بدون آنكه جلوي تولدشان گرفته شود.
امروز فهميدم من از امثال آقاي ب خوشم نميآيد، ولو اينكه بخشي از واقعيت هستند و در واقع خيلي واقعي هستند. ضمن اينكه نوعي سمپاتي با آنها احساس ميكنم، ولي ترجيح ميدهم رابطهمان در حد همان انتقال يك صداي گاه و بيگاه از توي رايزر مستراح باشد. وقتي به اين نتيجه رسيدم فوراً برگشتم داخل و سيفون را كشيدم. بعد از تخليه سيفون، هرچه گوش كردم صدايي نميآمد. ديگر نميدانم از حس اينكه كسي در طبقهي ديگر صدايش را ميشنيده ساكت شد يا اينكه ذهن مردهاش خشك شده بود. بعد محلول آب نمك را با سرنگ توي سوراخهاي دماغم ريختم و گذاشتم خوب خيس بخورد و خالي كردم چند بار اين كار را همراه با قرقرهي محلول انجام دادم. سرماخوردگي وقتي ميآيد براي من حسنش همين است، دليل پيدا ميكنم كه دودستي سلامتم را از شرّ گزندش محافظت كنم.
امروز كلاً روز خوبي بود، چيزهاي زيادي فهميدم. حتي خيلي بيشتر از اينها، ولي مابقي آن را نميشود گفت، اما ميشود حس كرد، ميشود از لابلاي بخاري كه از روي تن تبدار زيرلحاف ميپيچد فهميد، ميشود از تغيير حجم بوي سيگار كه توي خانه موقع از بيرون آمدن شنيده ميشود درك كرد، ميشود از تعداد كلماتي كه در دقيقه تايپ ميشوند و از تداعيهايي كه صداي صفحهي كيبورد در ذهن زنده ميكند و اينكه كليدهايش به چه ميزان نرمتر يا سختتر نواخته ميشوند، تجسم كرد.
خلاصه كه باقياش بماند ... به اندازهاي كه حجم يك سكوت بيهوده را پر كنم گفتم.
براي آقاي ب نگرانم. بروم سر و گوشي آب بدهم، شايد هنوز رمق حرف زدن داشته باشد و اين بار واقعاً بخواهد كسي، ولو يك همسايهي غريبهاش، صدايش را بشنود؛ يا كسي در حد يك گوركن؛ كسي كه بتواند ذهن مردهاش را جايي توي رايزر چال كند.
امروز فهميدم اين زمين بازي پشتي محل خيلي كارهاست. منظورم كار خلاف نيست؛ آنرا كه همه ميدانند، زمينهاي بازي بعدازظهرها و ساعات بعد از نيمه شب جان ميگيرند و بوي علف و صداي خنده و بكش و واكش از آنها شُرّه ميكند، ولي منظور من ساعات عادي است. چون ديدم براي بار پنجم در عرض يكسال باز دارند كفپوشهاي آن را تعمير يا تعويض ميكنند. خب چه كاري بهتر از اين؟ كه زمين بازي تبديل به زمين كار و كوشش بشود و عده اي از اين طريق نان بخورند. هر بار دو الي پنج كارگر زهواردررفته ميآوردند يك مشت كفپوش ميريزند آنجا كه معلوم است همالان از يك زمين بازي ديگر كندهاند. بعد مال اينجا را ميكنند و مال آنجا را آهسته آهسته و سر صبر ميچسبانند جاي اينها. روزي، دو روزي يك بار هم يك آقاي مهندسطوري ميآيد و با دستهايش به اين بدبخت قراضهها كه با دهان نيمهباز هاج و واج نگاهش ميكنند، اين سو آن سو را نشان ميدهد و ميرود و اينها هم بعد از اينكه زير سايه ديوار كمي خستگي در ميكنند كمافيالسابق به روش خودشان به جابجا كردن بيهدف كفپوشها ادامه ميدهند. امروز كه باران ميآمد و كار روي زمين تعطيل بود اينها را فهميدم.
هرچه بيشتر ميگذشت صداي آقاي ب بيشتر از تنفر پر ميشد طوري كه اين آخر سر به ترسناكي ميزد. «بيشتر اين آدما يه مشت انگلن! همه جا رو همين انگلا گرفتن. هيچ جا براي زندگي موجودات متعالي باقي نمونده» من توي مغزم خيلي زيرلبي فكر ميكردم كه اين دوست من چنان ميگويد متعالي، انگار كه كل خلقت اگر از كجا آمده باشد خوب است. بعد هم خب دوست عزيز اگر اين انگلها و كرمها و سوسكها و غيره نبودند كه موجود متعالي كجايش متعالي بود ديگر؟ چرا سختش ميكني؟
اين را هم فهميدم كه تازگيها به خانه و زندگيام بيشتر از قبل اهميت دادهام. در واقع براي اولين بار موفق شدهام كه خانهام را همانطور بچينم كه تويش راحتم. نميدانم تا الان چه چيز مانع ميشد. تنبلي؟ تعاريف متداول و متعارف چيدمان و دكوراسيون؟ اكراه از تغيير وضع موجود؟ ذهن آشفته؟ به هر حال الان فرقي نميكند. هر كدامش كه بوده است، به احتمال قوي، اين اتفاق، را ميتوان به معني دور زدن يا شكستن يكي يا بيشتر از اين موانع فرض كرد و همين براي من يعني يك اتفاق مهم. در كل شور و شوق خوبي براي اين كار پيدا كردهام. نميدانم چرا. اصلاً من از بچگي همينطور ويري بودهام. به يك چيزي حالا چه خوب و چه مهمل ميچسبيدهام و آنقدر ادامهاش ميدادهام تا گندش در بيايد.
«من به اين ميگم مرگ ذهني، يعني خودت ميدوني كه بودنت اضافهس و هيچ فايدهاي براي خودت و كس ديگهاي نداره ولي از طرف ديگه ميدوني قرار نيست بميري و قرار هم نيست خودكشي كني و قرار نيست چيزي تغيير كنه كه تو هم متناسب با اون تغيير كني، پس در واقع ذهنت مرده و تو داري براي اينكه جنازهي ذهنت رو نگه داري، كاراي بيمعني ولي به ظاهر واقعي ميكني. مثل آب راكدي كه هيچ اثري نداره جز اينكه توش حشرات و جلبگا رشد كنن و اونقدر به رشدشون ادامه بدن تا بوي تعفنش همه جا رو برداره...» اينجاي حرفهايش ديگر ديدم نميتوانم به گوش دادن ادامه دهم. راستش را بگويم ترسيدم.
از روي توالت فرنگي بلند شدم و سيفون را هم نكشيدم تا صداي آن مزاحم ذهن مردهي آقاي ب نشود. دستم را شستم و در مستراح را بستم و آمدم بيرون.
امروز فهميدم كه امثال آقاي ب را هيچ كس نميتواند كمك كند. در واقع آنها احتياج به كمك كسي هم ندارند. آنها نقاط كور خلقتند. جايي كه همه چيز ساخته شده و ناگهان نقش آنها بدون آمادگي و پيشبيني منتفي شده، بدون آنكه جلوي تولدشان گرفته شود.
امروز فهميدم من از امثال آقاي ب خوشم نميآيد، ولو اينكه بخشي از واقعيت هستند و در واقع خيلي واقعي هستند. ضمن اينكه نوعي سمپاتي با آنها احساس ميكنم، ولي ترجيح ميدهم رابطهمان در حد همان انتقال يك صداي گاه و بيگاه از توي رايزر مستراح باشد. وقتي به اين نتيجه رسيدم فوراً برگشتم داخل و سيفون را كشيدم. بعد از تخليه سيفون، هرچه گوش كردم صدايي نميآمد. ديگر نميدانم از حس اينكه كسي در طبقهي ديگر صدايش را ميشنيده ساكت شد يا اينكه ذهن مردهاش خشك شده بود. بعد محلول آب نمك را با سرنگ توي سوراخهاي دماغم ريختم و گذاشتم خوب خيس بخورد و خالي كردم چند بار اين كار را همراه با قرقرهي محلول انجام دادم. سرماخوردگي وقتي ميآيد براي من حسنش همين است، دليل پيدا ميكنم كه دودستي سلامتم را از شرّ گزندش محافظت كنم.
امروز كلاً روز خوبي بود، چيزهاي زيادي فهميدم. حتي خيلي بيشتر از اينها، ولي مابقي آن را نميشود گفت، اما ميشود حس كرد، ميشود از لابلاي بخاري كه از روي تن تبدار زيرلحاف ميپيچد فهميد، ميشود از تغيير حجم بوي سيگار كه توي خانه موقع از بيرون آمدن شنيده ميشود درك كرد، ميشود از تعداد كلماتي كه در دقيقه تايپ ميشوند و از تداعيهايي كه صداي صفحهي كيبورد در ذهن زنده ميكند و اينكه كليدهايش به چه ميزان نرمتر يا سختتر نواخته ميشوند، تجسم كرد.
خلاصه كه باقياش بماند ... به اندازهاي كه حجم يك سكوت بيهوده را پر كنم گفتم.
براي آقاي ب نگرانم. بروم سر و گوشي آب بدهم، شايد هنوز رمق حرف زدن داشته باشد و اين بار واقعاً بخواهد كسي، ولو يك همسايهي غريبهاش، صدايش را بشنود؛ يا كسي در حد يك گوركن؛ كسي كه بتواند ذهن مردهاش را جايي توي رايزر چال كند.
اشتراک در:
پستها (Atom)