كار غريبي است اين دوربري.
هرچه بيشتر ميگذرد بيشتر از آن خوشم ميآيد. به آن پشتبرداري هم ميگويند،
در واقع كارفرما ميگويد «پشتبرداري»، ولي من راحتترم
بگويم دوربري. كاريست شبيه منجوق دوزي، با اين تفاوت كه منجوقها را گاهي
ميتواني بپاشي توي كار و گاهي چيك چيك با دقت بچسبانيشان سر جايشان. ولي
مثل هر كار تكراري ديگر وقتي طولاني و يكنواخت بشود، دست بطور خودكار با حداقلي از اشغال مغز آنرا انجام ميدهد؛ طوري كه بقيهاش
مشغول كار معمول كه همانا كشف و جستجو در جهان اطراف و گاهي هم تجسس و
انگيزهيابي در كار و رفتار مردم است، ميشود؛ در كل ميخواهد به همه چيز مسلط باشد لاكردار الا خودش؛ مغز را ميگويم.
خلاصه
همينطور كه« دور ميبري»، فكر ميكني، و شايد گاهي لابلايش خيال
ببافي و باز فكر كني. بعد اين فكر و خيالها متصل ميشوند به حركات
ماوس
روي تصوير مونيتور. يعني دنبالهي كليكها و جابجاييها براي ايجاد شكل و فرم مشخصي مثل قوس، مثلث، دايره ي كوچك و غيره هر كدام تبديل به عبارات معنيداري ميشوند كه معنيشان را از آن فكري كه بار اول با اجراي فرم مشابهشان همزمان شده در ميآورند. مثلاً اوايل همينجور كه داشتم روي صاف در
آوردن يك قوس مارپيچ كار ميكردم فكر ميكردم «جداي از آنچه توي فيلم آمادئوس نشان
ميداد، موتزارت حتماً تحت نوعي فشار بود كه ركوييم را
ساخت و وسطش مرد»! شايد چون داشتم فشار پنجهام را روي قوس حس
ميكردم، مثلاً ياد
پنجهي مرگ افتادم يا شايد دليل ديگري داشت كه اهميتي هم ندارد. بعد فكر كردم كه من اگر الآنها بميرم فقط دور
بريدهام و
مردهام؛ باز هم موتزارت! به هر حال، خواهي نخواهي يكجور حس همذاتپنداري با مرحوم موتزارت پيدا كردم.
تا
يادم نرفته! تازگيها زياد ميبينم
كه به جاي اين «همذات»پنداري ميگويند «همزاد»پنداري! بعد ميخواهم تذكر بدهم كه اصلاح كنند، ولي منصرف ميشوم. همانطور كه مدتهاست از تذكر دادن به اينهايي كه به
جاي كسرهي اضافي، «ه»ي آخر ميگذارند منصرف شدهام و البته خيلي چيزهاي
ديگر.
اصلاً بحث كردن با بيشتر آدمها كار بيفايده و بلااثري است چون اين را هم فهميدهام كه بيشتر اوقات وقتي
ميروي
وارد بحث با كسي ميشوي يا خيلي از تصور و باور خودت مطمئن نيستي كه
ميخواهي درستي تلقي خودت را در سطح شعور عمومي ارزيابي كني بدون اينكه
ديگران متوجه اين عدم
اطمينان تو بشوند، يا اعصابت از جاي ديگر خرد است و ميخواهي دق دليات را
سر
ديگري خالي كني. منظورم اين است كه در مجموع آن چيزي كه مقصودت نيست، همان
اثرگذاري است. يعني ممكن است روزي هم چنين منظوري داشته بودهاي، منتهي
آنقدر به آدمهاي از اين دو دستهي نامطمئن يا عصباني برخورد كردهاي، كه
ديگر «بياثر بودن بحث» در ناخودآگاهت مسجل شده، ولي نه اينكه به اين كار
عادت
كردهاي، پس همان رويهي ديگران را پيش گرفتهاي، ولي كاري كه در نهايت با
طرف بحثت نميكني همان همذاتپنداري است، چون همذاتپنداري با يك آدم حي و
حاضر با كلي نقطه ضعف پيشپاافتاده كه ارضاء نميكندت، ولي با موتزارت و
كافكا و هدايت و كلاً آدمهايي كه در زندگي هم يك پايشان توي گور بوده، كلي
حس صعود فلسفي ميدهد ولو اينكه كاري كه ميكني در
حد يك دوربري باشد. خلاصه اينطور شد كه حالا هم هر بار روي همچون قوسي
ميرسم ياد موتزارت و ركوييم و همذاتپنداريام ميافتم حتي گاهي تا «هي
اشتباه به جاي كسرهي اضافي» هم پيش ميروم اگر قوسش طولاني باشد.
الان
كه فكر ميكنم ميبينم ولي گاهي يكجور مديتيشنطوري هم ميشود كه باشد ها!
يعني انگار با هر نقطه كه روي صفحه ميگذاري تكهاي از يك خاطره، فكر، يا
آن چيزي كه آن لحظه توي مغزت جاريست را ميچسبانياش همانجا. نميدانم منظورم
روشن است يا نه. شايد ميبايست همچين كاري كرده باشيد تا درست ملتفت شويد؛
مثل شستن ظرف. دقيقاً از اين جهت گاهي شبيه ظرف شستن ميشود. يعني براي من
كه ظرف شستن هم همين خاصيت را دارد. هر ظرفي كه شسته ميشود انگار قسمتي
از فكرم هم با آن شسته ميشود، يك همچين چيزي.
...
خواب ديدم توي بازار دوربرها نشستهام و يك عالمه دوربر به هيئت جوكيها همينطور كه مشغول كارند، يك نواي بدوي از آنها كه فقط تويش صداي هي و ها و هو و نفس ميشنوي را زار گرفتهاند و پاي مونيتورهايشان جلو و عقب ميشوند. از ميانشان آهسته بلند ميشوم و نوك پا نوك پا به سمت انتهاي دالان بازار حركت ميكنم. همينطور كه مراقبم چشمهاي گردشان كه به كف مونيتور دوخته شده به سمت من برنگردد، وسط راه پايم به يك قوس مارپيچ كه كف دالان افتاده گير ميكند و ميافتم جلوي يكيشان، سرم را بلند ميكنم ميبينم مرحوم موتزارت است، مرا به جاي ماوس ميگيرد و هي روي قوس فشارم ميدهد. دارد ريقم در ميآيد. صدايم بسته شده. نفسم بالا نميآيد. ميخواهم بگويم «موتزارت جان مادرت من كه كلي با تو همذا«ت»پنداري كردهام نامرد!» ولي نميتوانم و او همچنان مرا ميچلاند.
با يك فرياد خفه از خواب ميپرم، سرم زير بالش است و لحاف به دورم پيچيده. عرق كردهام. ميروم كمي آب ميخورم و برميگردم. ديگر خوابم نميبرد. بلند ميشوم ميروم سراغ دوربريام.
همينطور كه ميبرم، با خودم بحث ميكنم. نميدانم هدفم از اين بحث كردن چيست، ميخواهم خودم را قانع كنم يا ميخواهم درستي فكرهايم را ارزيابي كنم؟ شايد هم ميخواهم صرفاً دق دليام را سر اين ماوس و قوس و مونيتور خالي كنم.
شايد اصلاً اين حرفها هم براي همين باشد.
كار غريبي است اين دوربري.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر