۱۳۹۶ دی ۲۲, جمعه

شیزوفرنیک

صفرم(نا-مقدمه)- دشخواری وظیفه

آدمها اعمال طبیعی، یا گاهی از آن بدتر، اعمالی بلاموضوع ناشی از قراردادهایی خودساخته را برای خودشان به عنوان وظیفه می‌تراشند، آنوقت می‌گویند «آدم دشواری وظیفه است». یعنی اول یک قرار مهمل می‌گذارند، بعد یک جمله مهمل‌تر در وصفش می‌سرایند (حالا نمی‌خواهد بگویید فلانی سروده یا چه- خب او هم یک گرفتار، مثل بقیه) تا برای زندگی گم و گورشان معنا جور کنند. بعد هم هی آن را با افتخار تکرار می‌کنند.

ولی من در توانم نیست. یعنی اگر هم هست در قاعدهٔ زیستی‌ام نمی‌گنجد؛ نه این که این‌یکی قاعده هم یک چیزی باشد که من برای خودم تعریف کرده باشم. این قاعده یا بهتر بگویم قواعد از اول بوده‌اند. به عبارت بهتر اصلاً نبوده‌اند: همین است که هست! گربه‌ها را ببینید. از اول می‌دانند چه چیز را بخورند یا نخورند. کجا برینند و بشاشند. چه‌طور تفریح کنند، چطور جفت‌یابی و جفت‌گیری کنند – بدون هیچ آموزشی. یعنی یک سری قواعد ازلی دارند که جایی در گوشه‌ای از مغزشان ثبت شده و با خودشان به دنیا می‌آید، بدون آنکه بعدها این قواعد را سرفصل‌گذاری و طبقه‌بندی کنند و به آنها به چشم «قاعده» نگاه کنند. ما اسم این قواعد را برای آنها گذاشته‌ایم غریزه و کلی هم بابت آنها خلقت یا طبیعت را تحسین می‌کنیم. حالا نمی‌شود یک آدمی قاعدهٔ غریزی‌اش این باشد که برای خودش وظیفهٔ الکی نتراشد؟ هان؟ نمی‌شود؟ چرا! باور کنید می‌شود.


یکم- گودزیلای پشت ملاصدرا

اغلب وقتی از مسیر شمال به جنوب بزرگراه کردستان، می‌رسم پشت ترافیک پل ملاصدرا یک تصویر توی دهنم شروع می‌کند به رشد کردن و شکل گرفتن، آنهم این است که «اگر الآن گودزیلا از آن طرف پل ظاهر شود و یکی یکی ماشینها را به دندان بکشد و پرتشان کند توی همت و قرچ قرچ از روی مابقی رد شود و بیاید به طرف من، چه‌کار باید بکنم؟» شاید الآن این برای آنها که اخیراْ با من آشنا شده‌ باشند عجیب به نظر برسد، ولی قدیمی‌ترها می‌دانند که فلانی همین بود و احتمالاً مدتی داشت مخفی‌کاری می‌کرد. ولی واقعیت این است که من هیچوقت اهل مخفی کاری نبوده‌ام فقط مدتی نمی‌دانم دقیقاً چطور، از بیان کردن افکار نامتداول و غیرمعمول منصرف شده بودم و حالا هم از تداوم این انصراف منصرف شده‌ام، همین و بس- به هر حال... بعد ادامهٔ تصویر را پی‌می‌گیرم که در ماشین را باز کرده‌ام و یواشکی از پایین در، جوری که مرا نبیند از زیر گاردریل‌های مجاور -که به دلیل ترافیک و شش بانده شدن اتوبان سه بانده تقریباً به آن چسبیده‌ام- به بیرون می‌خزم  و از میله‌های پل عابر پیاده‌ای که هر روز سال بدون استثناء (حتی روزهایی که مخصوص نگارخانه‌ای به وسعت شهر است) بیلبورد همراه اول و همواره با مضمون مبتذل و متعفنی شبیه «ما همراه‌اولی هستیم شما چطور؟» با رنگ آبی کاشی-مستراحی، روی آن نصب کرده‌اند، بالا می‌روم. ولی عنقریب است که گودزیلا به پل ملاصدرا برسد، پس من تمام نصف طول پل عابر «همراه اولی‌ها» را به طرف شرق می‌دوم و به دو از پله‌هایی که به خیابان ونک منتهی می‌شود فرار می‌کنم. حالا گودزیلا که قاعدتاً به راحتی در خیابان تنگی مثل ونک جا نمی‌شود، مسیر کردستان را رو به شمال ادامه می‌دهد و همینجا می‌بینم که ماشین جلویی حرکت می‌کند و ماشین بغلی می‌خواهد خودش را بچپاند بین من و آن، بیچاره خبر ندارد من همین چند لحظه قبل گودزیلا را پیچانده‌ام، او که رقمی نیست.


دوم- ابَرابَرماه

یکی خبر سوپرْمون جاری را به اشتراک گذاشته‌ بانضمام عکس یک ماه گنده در پس یک ساختمان. نوشته است این بزرگترین سوپرمون قرن خواهد بود و توضیح هم داده که این پدیده بخاطر بیضی بودن مدار ماه و نزدیک شدن آن به زمین در حضیض این مدار است. خب غیب نگفته البته، ولی این توضیح تکراری واسطه می‌شود که من فکر کنم اگر در این حداکثر نزدیکی ماه به زمین، طوری شود که زمین، ماه را به طرف خود بکشد چطور؟!  مثلاً چه می‌دانم شهاب سنگ گنده‌ای بخورد پس نیمه تاریک ماه و کمی بیشتر متمایل به زمین شود (معمولاً تراشیدن دلیل در این مواقع کار سختی نیست). بعد ماه را تصور می‌کنم که همینطور از پشت آن خانه به زمین نزدیک می‌شود و همه فریاد زنان به اطراف می‌دوند و وحشت همه‌جا را پر کرده. فکر می‌کنم خب این وحشت و دویدن بی‌هدف نمی‌تواند فایده‌ای داشته باشد، اگر چه خوشبختانه ماه دارد از سمت افق به زمین نزدیک می‌شود، پس حداقل یکضرب توی ملاجمان فرود نمی‌آید، ولی احتمالاً وقتی به زمین بخورد، یا آنقدر ضربه کاری است که نه از ماه چیزی می‌ماند نه از زمین، یا اینکه زلزله و طوفانی عظیم نظیر آنچه برای روز قیامت آن توصیف کرده‌اند رخ می‌دهد، که آنچنان تکانی دارد که باز هم همه چیز در هوا یا حتی فضا معلق می‌شود. بعد گمان می‌کنم این که بروم داخل سیاهی فضا معلق شوم و در اثر خلأ از درون بترکم یا رگهایم قل‌قل بجوشد اصلاً حس خوبی ندارد، پس شاید بهترین کار این باشد که حداقل قبل از آن بایستم و از این صحنه لذتش را ببرم؛ از پایان زندگی همه با هم. بعد فکر می‌کنم که خب چرا؟ می‌شود که خودم را درون یک صندوق فلزی سنگین و ضخیم حبس کنم، ولی توی این هیری ویری صندوق فلزی ضخیم کجا پیدا می‌شود؟ پس بهتر است خودم را به درخت تنومندی ببندم؛ درختان ریشه‌دار به راحتی از زمین جدا نمی‌شود. اینطوری اگر هم قرار به مردن باشد به احتمال قوی روی همین زمین می‌میرم. بلکه هم نمردم و زندگی در زمینی که کن‌فیکون شده را بعدش تجربه کردم. باید جالب باشد. یعنی حتماً خیلی جالب‌تر از قبلش است. ولی دیگر به این فکر نمی‌کنم که با اضافه شدن جرم ماه به یک ور آن، و جابجا شدن مرکز ثقلش بخواهد در فضا لنگر بیاندازد و سکندری بخورد چه اتفاقاتی ممکن است در پی آن بیاید. البته این هم باید از جهاتی جذاب باشد، ولی بنظرم نه خیلی.


سوم- پل‌های مع‌لق تهران

با ماشین که از روی پل اول حافظ یا پل گیشا یا پل کریمخان یا بعضی پل‌های دیگر رد می‌شوم و روی آنها ترافیک سنگین است یک لرزهٔ مایل به نوسان آونگی را به خوبی حس می‌کنم. بعد به این فکر می‌افتم که خب اگر در یک مقطعی دور موتور این اتوموبیلها و حرکتهای مقطع قدم به قدمشان یک جور رزنانسی به این حرکت آونگی عرضی بدهد، و ببینم که پل به-چپ-و-راست-تلوتلو-خوران به یکباره از طرف چپ شروع می‌کند به سقوط، چه؟ مخصوصاً روی پل اول حافظ. بنا به یک عادت قدیمی و مبتذل بطور معمول و خاصه روی پل اول حافظ در سمت چپ می‌رانم که یکطرفه است و من می‌چسبم به گاردریل منتهی‌الیه سمت چپ. پس کمربند و پنجره را باز می‌کنم  نیم‌نگاهی به ساختمانها و خیابانهای متقاطع در سمت چپ مرا وامی‌دارد به ارزیابی نقطهٔ مناسب برای سقوط. به هر نقطه‌ای که بعد از مختصر حرکت ترافیک می‌رسم خودم را با ارزیابی‌ها قانع می‌کنم که همینجا بهترین نقطه است. هر جا به جز تقاطع طالقانی. تقاطع طالقانی هم بیشترین ارتفاع را دارد هم ماشینها در طالقانی به سرعت در حال عبورند. البته عبور یک کامیون بزرگ محتوی بار ماسه یا حتی زباله هم  از زیر پل در این مقطع می‌تواند کاملاً نجات‌بخش باشد.


چهارم- تمام زمین‌لرزه‌های من

کلاً یکی از مواردی که خیلی سرگرم کننده است، رویای چگونه جستن از مرگ در اثر زلزله است. مثلاً داخل خانه نشسته‌ام و زلزله میآید هشت ریشتر. کاریش نمی‌شود کرد. پس می‌گذارم زلزله بیاید هفت ریشتر. منتهی می‌دانم که باز هم کار تقریباً‌ مشکل است، ولی همچنان ممکن است که بشود کاریش کرد. اصلاً خود این مقوله در چندین وضعیت قابل سیر کردن است، ولی به طور کلی می‌شود آن را به سه کاتگوری اندرونی، بیرونی پیاده و بیرونی سواره تقسیم کرد. مثلاً در وضعیت اندرونی اینکه داخل خانهٔ خودم باشم یا خانهٔ دوستان یا مکانهای مسقف دولتی ویا عمومی فرق‌هایی جدی‌ای هست، ولی همهٔ آنها در یک امر مشترک هستند و اینکه سقفی بالای سرت هست و می‌رود که عنقریب روی سرت خراب شود. پس به صورت مراقبهٔ ذهنی تمام مراحل از یافتن جای مناسب برای پرهیز از سقف تا همهٔ گزینه‌های خروج از ساختمان در حداقل زمان (از جمله پریدن بیرون از پنجره - مشروط بر وجود ارتفاع کمتر از هشت متر) را مرور می‌کنم. ضمن اینکه تمام این گزینه‌ها باید الزاماً به گونه‌ای باشد که گرفتاری بعد از آن حداقل باشد. پس کمتر به گزینه‌هایی نظیر خزیدن به زیر تخت و چارچوب فکر می‌کنم و بیشتر پریدن یا گریختن به بیرون از محیط مسقف را مرور می‌کنم.

کاتگوری بیرونی پیاده چندان هیجانی ندارد، بنابراین خودبخود منتفی می‌شود.

کاتگوری بیرونی سواره معمولاً فقط روی پل یا خیابانهای با عرض کم یا جایی که ترافیک سنگین است قابل تعمق می‌شود. ولی همچنان بدترین نوع آن توی ترافیک در بزرگراهی است که مجاور سازه‌های با ارتفاع زیاد باشد.

شمال بزرگراه یادگار مسیر غرب به شرق ترافیک سنگین است. همیشه ترافیک بعد از پل بلوار برق یا کمی قبل از آن بعد از انتهای سعادت آباد شروع می‌شود ولی گاهی از بعد از پل بلوار شهرداری شروع می‌شود. بعد از پل بلوار شهرداری دقیقاً جایی است که برش عظیم شیب کوی فراز در ضلع شمالی برگراه شروع می‌شود، جایی که درست از لب به لب آن ساختمانهای حداقل هشت طبقه ردیف چسبیده به هم دیواری مرتفع را ساخته‌اند. محاسبه می‌کنم عرض بزرگراه راه را: حدوداً باید پنجاه متر باشد. یک ساختمان هشت طبقه با احتساب پارکینگ  لابی حدوداً بیست و هشت متر ارتفاع دارد. کف هر کدام هم که در ارتفاع حدود بیست متری بالاتر از سطح بزرگراه است روی هم می‌شود چهل و هشت متر یعنی اگر زلزله مناسبی بیاید و دیوار کناره بزرگراه ریزش کند ساختمان هم با دیواره روی بزرگراه میاید پایین. با احتساب شتابی که در اثر سقوط پیدا می‌کند و ضربه‌ای که در برخورد با کف بزرگراه به آن وارد می‌شود لااقل تا شصت هفتاد متر را یا به خوبی زیر آوار می‌برد، یا در معرض پرتابه‌های آجر و سنگ و سیمان و شیشه ناشی از برخورد با زمین قرار می‌دهد. این یعنی کار تمام است. پس یک چیزی شبیه آن وقتی که روی پل‌ اول حافظ با حرکت آونگی بالای تقاطع طالقانی هستم در این موقعیت هم کارساز است. در موضع هر ساختمان، هیجان زده منتظر می‌شوم که زلزله بیاید، وقتی نمی‌آید و رد می‌شوم یک مرحله بازی تمام شده و رفته‌ام مرحلهٔ بعد.





پنجم- آسانسور

بطور متوسط از هر ده بار یک بار مهارت‌های ممکن خودم را در هنگام پاره شدن کابل آسانسور و سقوط آن مرور می‌کنم. اگر دو طرف آسانسور میله برای اتکاء داشته باشد، می‌شود گرفتن آنها و قوز کردن همزمان و اگر نه، پاها و دستها را به دیواره‌های طرفین فشار دادن و معلق ماندن تا آسانسور به فنر فرضی کف برخورد کند.لحظهٔ برخورد پیچیده‌ترین قسمت سناریو است، نیروهایی که به دست‌ها و پاها وارد می‌شود، ساییده شدن دستها و پاها به دیواره‌ها، تنظیم این فشارها متناسب با لحظه ضربه که چیزی کمتر از صدم ثانیه است و به حداقل رساندن خسارت به بدن و البته جستن از مرگ تا ماجرا ختم به خیر نسبی شود.


ششم- بمب اتم

خوبی بمب اتم این است که گزینه‌ها را محدود می‌کند، چون خیلی سریع و فوری در کمتر از چند ثانیه کل شهر با موجودات و متعلقاتش نابود می‌شود. برای همین فقط در موقعیتهایی معین ارزش وقت گذاشتن را دارد. مثلاً تونل نیایش بنظرم همینجوری هم فضای وهم انگیزی دارد، چه رسد ترافیک نسبتاً سنگینی هم به آن بخورد که معمولاً می‌خورد. ترافیک در حرکت است با سرعتی حدود ده بیست کیلومتر در ساعت. درست همین الان بمب اتم می‌خورد وسط شهر. یکی از همانها که قدرتش ده‌ها برابر بمب هیروشیما است و از یک طرف تا بهشت زهرا و از طرف دیگر تا اذغال‌چال را تخریب می‌کند. تونل نیایش شرقی غربی است پس قاعدتاً موج انفجار و تشعشع یکراست وارد تونل نمی‌شود و حداکثر ورودی‌ها و خروجی‌های آن تحت اثر فوری هستند. بنابراین بعد از اصابت بمب به مرکز شهر و لرزیدن تونل اول کلی ماشین با هم وسط تونل تصادف می‌کنند و بعد آدمها به خیال اینکه زلزله است هراسان به سمت خروجی‌ها شروع می‌کنند به دویدن ولی من که می‌دانم بمب اتم است. پس همانطور خونسرد می‌نشینم توی ماشین. اگر چه در نهایت باز هم به دلیل باقی ماندن تشعشعات و آلودگی همه نوشیدنی‌ها و خوراکی‌ها تا شعاع حداقل بیست سی کیلومتری، رستگاری چندانی متصور نیست. ولی باز بهتر از غافلگیرانه مردن است.


هفتم- مَجاز واقعی

هیومنز آو نیویورک عکس جوانی را گذاشته بود که در آن از قول جوان تجربهٔ شیزوفرنی‌اش را نقل کرده بود. بعد هم توضیح داده بود که برای اجتناب از عود کردن آن حالت و گرفتاری در بیماری که در خانواده‌اش هم موروثی است، باید از هرگونه وابستگی و تعلق جدا بماند. فکر می‌کنم این چقدر آشنا است.

از اینکه حتی اگر شیزوفرنی داشته باشم یا به آن مبتلا هم بشوم هم نباید نگران باشم. چون در همان حال لابد بالاخره راهی برای آرام کردن جنونم پیدا می‌کنم.

بعد به این فکر کردم که مثلاً یوحنای نبی لابد در همچین حالاتی قرار می‌گرفته و مکاشفات مشاهده‌گون خود را می‌نوشته. حیف که دیگر پیغمبری‌چی‌گری خریدار آنچنانی ندارد.

من باور دارم دیوانگی امری بالقوه است، فقط مغز کارش این است که دائم قبل از بروز این حالتها آنها را رصد می‌کند و معدل می‌گیرد و با قبلش مقایسه می‌کند و در آخر با احتساب پیامد احتمالی، حالتی را در چهره یا حرکتی را در بدن بروز می‌دهد. یا اصلاً فرمان می‌دهد که شما عجالتاً هیچ عکس‌العملی نداشته باش که گندش درنیاید. این سیستم در آنهایی که دیوانگی‌شان بالفعل شده‌، به تناسب شدت دیوانگی از کار افتاده یا ضعیف شده است. مثلاً نوع ضعیف شده‌اش می‌شود آدمهای بای‌پولار و نوع قوی آن می‌شود دیوانهٔ زنجیری. بطور خلاصه دلیل اینکه ما اغلب با آدمهای غیر دیوانه طرفیم، میل شدید مغز به پرهیز از آبروریزی است، نه لزوماً طبق قاعده و مرتب کار کردنش.



البته شیزوفرنی کمی موضوعش فرق می‌کند. آدم شیزوفرنیک در واقع همان توهمات و تخیلاتی را که ممکن است مثلاً در خواب ببیند در بیداری می‌بیند و تصورش از آنها عین واقعیت است. شاید هم دیگران واقعیت را تخیل می‌کنند. چه کسی می‌تواند ثابت کند که واقعیت صرفاً بزرگترین مقسوم‌علیه مشترک توهمات اکثریت نیست؟

کم‌کم از طلوع آفتاب قبل از خواب دارد خوشم می‌آید.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر