هر چی میخوایم و میخواسسیم بگیم یا قبلاً خودمون گفتیم یا یکی دیگه، یا اونقده پرت و دور و گمه که گفتن نگفتنش علیالسویهس. حالا این وسط یهو گفتنمون میگیره. یعنی نه خودِ خودمون که، این هی داره سیخ به کونمون میزنه که «دِ یالا بگو، جونت بالا بیاد، بنال» و مام هی براش توضیح که نمیشه دُکی، را نداره به جون خودت نباشه، به جون خودمون را نداره، یعنی داشته باشهم فعلنا را نمیده. حالا ما نوکر شما؛ شما آقا، خوب، متین، بزرگوار؛ بکش بیرون این سیخو بذار مام دو دیقه واسه خودمون سرمونو بذاریم این گوشهموشهها رو زمین یه چرت بکپیم، بلکه فردا یه فرجی شد؛ هم روزگار یه روی خوشی نشون داد، هم شما رم یجوری راضیت کردیم. بالاخره چرخ که قرار نی همیشه یه وری بگرده، اَیینور به اونور، اَوون ور به اینور، بالاخره دیگه.... به خرجش نمیره که نمیره. مام که عاجز و ضعیف و مفلوک و درمونده، دیگه اَ یه جایی به بعد کلنا وا میدیم و خلاص.
خلاصه که منظور، ایناییکه میخونین پرتوپلای پرتوپلام نی! نه که نی! ینی بالاخره یه حکمتی پشتش هَه. حالا شمام نگو نی، بذا این یه شبم ما ایین ستون به اون ستونش کنیم تموم شه بره.
دکی دیده میگه «نشده! ینی هنو در نیومده!» میگیم دکی سر جدت چیچی در نیومده؟! مگه درخته؟ آخه ما اَ کجامون در بیاریم اونی که تو میخوایو؟ سقلمه میزنه همچین تو پک و پهلومون که دنبالچهمون تیر میکشه «اینهمه صب تا شب داری واسه من ورور میکنی، دِ خو همونارو وردا بینویس دیگه!» آخ خدا بکشدمون راحت شیم! «دِهکی! بکشه کدومه؟ کار دارم بات!» عجب بدبختی داریم به حضرت عبّاس! دکی نمینویسیم، ینی اینکاره نیستیم! یک کلوم! هرکا میخوای بکنی بکن. پا میشیم بریم چایی بریزیم، قوریو که کج میکنیم درش هوپی از رو قوری میپره، شترق میخوره زمین چلتیکه میشه! تو دلمون فکر میکنیم که ئه؟! آها! په اینجوریه. میگه «په نه، اونجوریه! مال تو یه پا داره، ولی مال ما تریلی هیجده چرخه؟!» میریم میشینیم پای اینترتر، این صفهها رو هی اینور اونور میکنیم که سرمون با یه چی گرم شه، بلکه اینم حواسش بره سراین خرت و خورتا، بیخیال شه.
نوشته... ولش کن چه فرقی میکنه چی نوشته. مهم همینه که نوشته و مام میخونیمش. هی میخونیم، هی میخونیم، هعییی میخونیم. آخر سریم چشامون سنگین میشه. تازگیا بهش میگن مبصر شدی، ناظم مدرسه شدی. چه بدونیم ... راسسم میگن خو. هی غر میزنه، هی گیر میده. آسایش حالیش نی، اَ غلط املایی گرفته تا کنش و واکنش جامعه مدنی و جنگلی و انگلی همه رو نظر میده. نه اینکه نظر بده فقط؛ دعوا داره کلاً! حالا با هر کی دم چکش بیاد.
نوشته «انگاری باس حتمنی یه چی گفت وسط این هردمبیل. میشهم لال شد و نشس یه جایی، گوش داد فقط، بلکهم فقط تماشا کرد و لابهلا چایی رو یه هورت کشید.»
ایول! دمت گرم دکی، آی گفتیا! ما که لال شدیم رفته دیگه. میگه «لال شدنو واس تو نسخه نپیچیدم بُل میگیری!» میگیم دِ آخه هر چی میخوایم و میخواسسیم بگیم که یا قبلا خودمون گفتیم یا یکی دیگه، یا اونقده پرت و دور و گمه که گفتن نگـ.. میگه «به اینا نیس! حرف باید از دل بیاد. اینایی که میگی گفتن بیشتری اراجیفه، همهش اداس. واسه جور کردن جنس رختخوابه، حرفِ زیر دله» میگیم دِ حرف دل اَ کجا بیاریم نصفه شبی؟ اصلاً حرفی نرریم که بخوایم مختصاتشو نسبت به مبدأ دل حساب کنیم. اصن دلمون کجا بود؟! بذ مرگمون بخوابیم بابا!
...
صب پا میشیم، دکی ساکته. نشسسه سر میزداره زلزل نیگا میکنه به خورده نونا. یه دوسه بار از جلوش رد میشیم؛ انگار نه انگار! زیرچشی َم نیگا نمیکنه. اصلاً تو این عالم نیس. بساط صبونه رو میچینیم جلوش. یواش یواش پا میشیم از سر میز. کارد و قاشق و ظرفو میریزیم تو سینک. هنو زل زده به خورده نونا. نشون به اون نشون که تا ظهر از جاش تکون نمیخوره. بعدِظهر کم کم نگرانش میشیم. میریم بالا سرش وامیسسیم. «دکی؟ چته؟» هیچی نمیگه. «دکی؟ ... دک...» نهخیر، دلش امروز به حرف زدن نیس، الحمدللا! برمیگردیم سر اینترتر. غروب که میخوایم پاشیم بریم یه چی درُس کنیم، میبینیم دکی نیس، دکی رفته! با خودمون میپرسیم ینی میشه؟ بعد کم کم ترس ورمون میداره. هیچ وقت بدون دکی زندگی نگذشته. خیلیا رفتهن این مدت ولی دکی همیشه بوده. دکی عاقلِ جَمعه. دکی نباس بره.
میریم شروع میکنیم دنبالش گشتن؛ اول تو کمدا، بعد تو تراس، بعد زیر تختِ اتاق وسطی، تو کابینتا، مسترا، زیر مبل! نیس که نیس.
«برو خودتو خر کن بچه! من خودم ختم همه این حرفام.» دکی به قرآن فقط داشتیم فکر میکردیم اگه نبودی چه حالی میشدیم. الانه نه که بگیم نیستی که نیستی.. «عه؟ فَمیدی؟» صدات در نمیاد خب از سر صبی... «دِ میگم برو بچه! برو!» راس میگه؛ ختم همه این حرفاس.
.
خلاصه که منظور، ایناییکه میخونین پرتوپلای پرتوپلام نی! نه که نی! ینی بالاخره یه حکمتی پشتش هَه. حالا شمام نگو نی، بذا این یه شبم ما ایین ستون به اون ستونش کنیم تموم شه بره.
دکی دیده میگه «نشده! ینی هنو در نیومده!» میگیم دکی سر جدت چیچی در نیومده؟! مگه درخته؟ آخه ما اَ کجامون در بیاریم اونی که تو میخوایو؟ سقلمه میزنه همچین تو پک و پهلومون که دنبالچهمون تیر میکشه «اینهمه صب تا شب داری واسه من ورور میکنی، دِ خو همونارو وردا بینویس دیگه!» آخ خدا بکشدمون راحت شیم! «دِهکی! بکشه کدومه؟ کار دارم بات!» عجب بدبختی داریم به حضرت عبّاس! دکی نمینویسیم، ینی اینکاره نیستیم! یک کلوم! هرکا میخوای بکنی بکن. پا میشیم بریم چایی بریزیم، قوریو که کج میکنیم درش هوپی از رو قوری میپره، شترق میخوره زمین چلتیکه میشه! تو دلمون فکر میکنیم که ئه؟! آها! په اینجوریه. میگه «په نه، اونجوریه! مال تو یه پا داره، ولی مال ما تریلی هیجده چرخه؟!» میریم میشینیم پای اینترتر، این صفهها رو هی اینور اونور میکنیم که سرمون با یه چی گرم شه، بلکه اینم حواسش بره سراین خرت و خورتا، بیخیال شه.
نوشته... ولش کن چه فرقی میکنه چی نوشته. مهم همینه که نوشته و مام میخونیمش. هی میخونیم، هی میخونیم، هعییی میخونیم. آخر سریم چشامون سنگین میشه. تازگیا بهش میگن مبصر شدی، ناظم مدرسه شدی. چه بدونیم ... راسسم میگن خو. هی غر میزنه، هی گیر میده. آسایش حالیش نی، اَ غلط املایی گرفته تا کنش و واکنش جامعه مدنی و جنگلی و انگلی همه رو نظر میده. نه اینکه نظر بده فقط؛ دعوا داره کلاً! حالا با هر کی دم چکش بیاد.
نوشته «انگاری باس حتمنی یه چی گفت وسط این هردمبیل. میشهم لال شد و نشس یه جایی، گوش داد فقط، بلکهم فقط تماشا کرد و لابهلا چایی رو یه هورت کشید.»
ایول! دمت گرم دکی، آی گفتیا! ما که لال شدیم رفته دیگه. میگه «لال شدنو واس تو نسخه نپیچیدم بُل میگیری!» میگیم دِ آخه هر چی میخوایم و میخواسسیم بگیم که یا قبلا خودمون گفتیم یا یکی دیگه، یا اونقده پرت و دور و گمه که گفتن نگـ.. میگه «به اینا نیس! حرف باید از دل بیاد. اینایی که میگی گفتن بیشتری اراجیفه، همهش اداس. واسه جور کردن جنس رختخوابه، حرفِ زیر دله» میگیم دِ حرف دل اَ کجا بیاریم نصفه شبی؟ اصلاً حرفی نرریم که بخوایم مختصاتشو نسبت به مبدأ دل حساب کنیم. اصن دلمون کجا بود؟! بذ مرگمون بخوابیم بابا!
...
صب پا میشیم، دکی ساکته. نشسسه سر میزداره زلزل نیگا میکنه به خورده نونا. یه دوسه بار از جلوش رد میشیم؛ انگار نه انگار! زیرچشی َم نیگا نمیکنه. اصلاً تو این عالم نیس. بساط صبونه رو میچینیم جلوش. یواش یواش پا میشیم از سر میز. کارد و قاشق و ظرفو میریزیم تو سینک. هنو زل زده به خورده نونا. نشون به اون نشون که تا ظهر از جاش تکون نمیخوره. بعدِظهر کم کم نگرانش میشیم. میریم بالا سرش وامیسسیم. «دکی؟ چته؟» هیچی نمیگه. «دکی؟ ... دک...» نهخیر، دلش امروز به حرف زدن نیس، الحمدللا! برمیگردیم سر اینترتر. غروب که میخوایم پاشیم بریم یه چی درُس کنیم، میبینیم دکی نیس، دکی رفته! با خودمون میپرسیم ینی میشه؟ بعد کم کم ترس ورمون میداره. هیچ وقت بدون دکی زندگی نگذشته. خیلیا رفتهن این مدت ولی دکی همیشه بوده. دکی عاقلِ جَمعه. دکی نباس بره.
میریم شروع میکنیم دنبالش گشتن؛ اول تو کمدا، بعد تو تراس، بعد زیر تختِ اتاق وسطی، تو کابینتا، مسترا، زیر مبل! نیس که نیس.
«برو خودتو خر کن بچه! من خودم ختم همه این حرفام.» دکی به قرآن فقط داشتیم فکر میکردیم اگه نبودی چه حالی میشدیم. الانه نه که بگیم نیستی که نیستی.. «عه؟ فَمیدی؟» صدات در نمیاد خب از سر صبی... «دِ میگم برو بچه! برو!» راس میگه؛ ختم همه این حرفاس.
.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر