آنتوان
یك طیاره داشت و همینطور یك عادت جدی به نوشتن. اما در
زندگیاش فقط یك بار در دوران طفولیت جدی نقاشی كرده بود، طوری كه از آن به
بعد هر وقت خواسته بود نقشی بكشد مدام همان را تكرار میكرد. از طرفی او برای
ارضای این عادت به نوشتن، همیشه یك دفترچۀ قطور همراهش بود كه وقایع روزانه و هرچه
گیر ذهنش میآمد را توی آن مینوشت و میگذاشت توی داشبرد كابین طیاره، جوری كه همیشه
كنار دستش باشد و اولین صفحۀ این دفترچه كه به قول خودشان به آن ژورنال میگفت،
همان نقاشی دوران كودكی را كه «یك مار بوآ كه یك فیل را درسته قورت داده» بود، را
كشیده و زیرش هم این را مفصل توضیح داده بود كه چرا «این یك كلاه نیست» و این كه
همۀ بچگیاش و حتی بخشهایی از بزرگسالیاش را در تقلای این گذرانده كه كسی رابیابد
كه تشخیص دهد «این یك كلاه نیست» و یك «مار بوآی فیلقورتداده» است و هرگز هم
موفق نبوده است.
خوب،
زمان آنتوان اینترنت و اینجور چیزها كه نبود، و این «ژورنال» او چیزی بود نظیر
وبلاگهای الآنِ خودمان كه یارو میآید الف تا ی زندگی و احساسات و علایقش را توی
آن شرح و بسط میدهد و معمولاً خوانندۀ آنچنانی هم ندارد، آنقدر كه یكهو خركیف میشود و
قند توی دلش آب شود وقتی كسی میآید و همانها را نعل به نعل به عنوان نظر و
تجربۀ خودش به او تحویل میدهد و آن وقت توی دلش میگوید «وای چه تفاهمی!».
ولی خوب، حتی همین اتفاق هم تا آن روز برای آنتوان نیافتاده بود.
خلاصه
كه این آنتوان همچین آدمی بود: تنها، خیالاتی و سَرخورده.
آنتوان
طیارهسواری را خیلی دوست داشت، آخر هر چه باشد او یك خلبان بود. ولی از بخت
بد، یك روز طیارۀ آنتوان وسط راه، درست بالای صحرای بزرگ آفریقا، به پتپت
افتاد و خیلی شانس آورد كه دعای مادرش بدرقۀ راهش بود و همان وسط به سلامت به زمین
نشست. ولی خوب این كافی نبود. چون وسط صحرای بزرگ آفریقا به زمین نشستن اصولاً شوخیبردار
نیست. از طرفی این طیاره تنها دارایی او بود و نمیتوانست روزی را تصور كند كه
مجبور باشد طیارهاش را وسط بیابان ول كند و برود سوی خودش و از طرف دیگر متوجه
شده بود كه اگر همینطور آنجا دست روی داشبرد بگذارد و با ژورنالش ور برود، آخرسر هم آب و غذایش تمام میشود و هم جنازهاش طعمۀ مار و عقرب و حشرات بیابان. برای همین
زد به سیم آخر و مشغول تعمیر طیاره شد، ولی هر چه كرد نشد كه نشد. بعد آنقدر آن
بغل نشست تا ناگهان موجودی به سراغش آمد (این كه این موجود چه بود و چه شكل و شمایلی
داشت و از كدام قبیله یا واحه آمده بود را دقیقاً نمیدانیم ولی خود آنتوان در
ژورنالش یك نقاشی -تنها نقاشی غیر از مار و فیلش- از او كشید كه با توجه به سابقۀ
تصویرسازیاش فقط خدا عالم است چقدر با واقع مطابقت دارد). آنتوان كشتیار این موجود
شد كه اسمش را بگوید، ولی نگفت. بعد داستانی برای آنتوان تعریف كرد كه هیچ وقت كسی
را نداشته كه اسمی روی او بگذارد. میگفت در سیارهای زندگی میكند كه جز او و
یك گل سرخ ساكنی ندارد. از درخت بائوباب میترسد و غروب سیارهاش فلان است و
همسادههای سیارهاش بهمان، آنقدر كه آنتوان گیج و ویج مجبور شد همینطوری مندرآری
اسمش را بگذارد «شازده كوچولو». همان اول كار شازده كوچولو از او خواست كه برایش یك
ببعی بكشد و از آنجا كه آنتوان نمیتوانست، همان تنها نقاشی كه بلد بود
را كشید. شازده كوچولو به او گفت «این كه ببعی نیست! این یك مار بوآ است كه یك
فیل قورت داده!» آنتوان خیلی از این جواب شازده كوچولو ذوق كرد و هیجان زده شد و
كلاً دل و قلوهاش همانجا فیالمجلس آب شد.
ولی
بعدها كه شازده كوچولو تركش كرد و رفت سراغ گل سرخش، پیش خودش فكر كرد كه خب این
ژورنال توی داشبرد كابین طیاره بوده كه آن هم قفل و چفت و بستی نداشته و بعد یادش
افتاد شازده كوچولو در خلال حرفها به او گفته كه بعضی وقتها مخ میزند تا برایش
ببعی بكشند و خلاصه فهمید كه داشته مخ او را هم میزده، ولی در واقع این
بار شازده كوچولو بدون اینكه آنتوان بخواهد، از او رودست خورده بود، چون با یك
نقاش طرف نبود و در نهایت، تمام تلاشش به تصویر یك مكعب سوراخ دار منجر شد كه بیننده
باید فرض میكرد جعبهای است كه توی آن یك ببعی حبس شده. همین شد كه شازده كوچولو
خیلی تو پرش خورد آنقدر كه آنتوان هرچه كرد، هرچه از محبت گفت و گفت اهلی
كردن فلان است كه یعنی ایجاد عشق و علاقه كردن و از این خزعبلات كه شازده كوچولو
بماند، بیفایده بود و طرف دوتا پایش را كرد توی یك كفش كه باید برود و بالاخره هم
رفت. البته بعد آنتوان به طور طبیعی، مثل هر انسان شكست خوردۀ دیگر سعی كرد
خطاهایش را شناسایی كند و به این نتیجه رسید كه حرفهایش بیسروته بوده و با خودش
فكر كرد «آخر مرد حسابی یعنی چه ایجاد عشق و علاقه كردن؟ عشق و علاقه یا هست یا نیست.
یعنی یا یك نفر میخواهد یك نفر دیگر را كنارش داشته باشد كه این میشود عشق اگر،
آن دیگری هم همین را بخواهد میشود عشق و حال وگرنه یعنی چه كه اهلیات/ اهلیام/
اهلیاش كنیم؟ همه میدانند اهلی كردن مال احشام و حیوانات خانگی
است. مگر با گاو طرف بودی؟ وانگهی، اگر هم بخواهی اهلی كردن را خودمانی
و كاربردی كنی، دست آخر میشود مخ زدن» یعنی همان كاری كه شازده كوچولو كرده بود و
آنتوان با همه شواهد و قرائن موجود، هنوز به سختی میتوانست این را بپذیرد. حتی
روایت كردهاند كه مشارالیه آخر سر به آنتوان میگوید «من همۀ ژورنالت را خوانده
بودم و كلی برنامه ریختم تا مخت را بزنم تا برایم عكس ببعی بكشی. حالا كه میخواهی
مكعب سوراخدار را به جای نقش ببعی به ما قالب كنی، خودمان ختم روزگاریم برادر، ما
را به خیر و شما را به سلامت!»
خلاصه
كه نه تنها طرح دوستی آنتوان با موجود مورد اشاره به نتیجه نرسید بلكه از فرط
سرخوردگی و بیرغبتی مضاعف بعدش، با گردن كج و یك طیارۀ نیمسوز ماند زیر
آفتاب وسط صحاری شمال آفریقا و مشاعرش هم هرچه گذشت بیشتر مختل شد.
بعدها
هم كه نعش نیمهجانش را پیدا كردند و به منزل رساندند و كمی دوا درمان شد و جان
گرفت، مردمگریز كه بود هیچ، مردمگریزتر هم شد. در عوض در همان انزوا،
مكنونات قلبی و آرزوها و آمال دستنیافتهاش را در قالب یك «شازده كوچولو»ی
خیالی گوگولیمگولی نوشت. آنها كه از اصل ماوقع خبر داشتند برای رعایت حالش، و
مابقی هم برای خوشخوشان خودشان یا خودشیرینی و چشم و همچشمی با قبلیها و پز
روشنفكری در كردن و مخزدنهای بعدی، از آن به خوبی استقبال كردند، وگرنه هر خری
كمی هوش و حواس داشته باشد میداند كه از آن اول، آن نقاشی را هیچ كس، حتی نسخۀ دوم
خود آنتوان هم ببیند، در مخیلهاش نمیگنجد كه ممكن است چیزی غیر از یك كلا شاپوی
لهیده مال عهد دقیانوس باشد.
امیدوارم
الآن آنتوان مرا ببخشد، البته كه میبخشد، او همیشه آدم نازنینی بود و بالاخره كسی
باید اینها را میگفت.
تا
شبی دیگر، شب و شبهای شما خوش
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر