از گرفتاریهای این ایام این که ماندهام چطور دنیاهای جوراجور و رنگارنگم را طوری کنار هم بگذارم که هیچکدام مزاحم دیگری نشوند؛ منظورم آدمهایشان است. شاید هم اصلاً کل این ماجرا یک تصور ذهنی باشد، یعنی اصلاً و اصولاً هیچکس دست آخر به آرنجش هم نباشد که من، منی که الان در یک دنیای معین با او حضور دارم و تعریف مشخصی برایش دارم، یکهو در یک شمایل و هیبت مادی یا معنوی دیگر و احتمالاً غیرمنطبق با توقع روبرویش ظاهر شوم. ولی مع ذالک من ملاحظه دارم، چه بخواهم و چه نخواهم. راستش را بخواهید بیش از آنکه نگران این باشم که قضاوت هر کدام راجع به آن دیگری چیست، نگران اینم که اگر قضاوتی شد، چقدر «خوب» یا «بد» جواب برمیگردانم. باور کنید یا نکنید، آنقدرها برایم مهم نیست که بعد از این که جواب دادم چه چیزهایی به خطر می افتد، بلکه بیشتر اینکه اسباب آزردگی فراهم کنم، نگرانم می کند. شاید بگویید همین نگرانی از آزرده کردن دیگری ریشه در نگرانی از قضاوت/های متعاقب دارد، ولی این هم نیست، به من آموزش داده شده که آدم «خوب»ی باشم و خوب یعنی گزند ندیدن خلایق از وجود تو. ولی هیچوقت جایی نگفتهاند، یا لااقل بر آن تاکید نکردهاند که اگر تو را آزردند چه؟ یا اگر به تو از وجود همین خلایق گزندی رسید، چقدر محقی که بگویی «ما را به خیر شما امیدی نیست، لذا پایتان را از تنبان ما بکشید بیرون بالاغیرتاً!». همین دیگر، نگرانی من از قضاوت خودم است در آخر کار، قضاوتِ خودِ خودِم؛ این «من»ِ تودرتویی که ثمرهی سالیان زندگی و آدمهای موثر توی آن بودهاست که هرکدامشان آمدهاند یک چیزیشان را در ذهن آدم فرو کردهاند و رفتهاند، که الان شده کلی «من» که هر کدامشان یک «نکن»هایی برای خودش دارد، و جمع آنها میشود خفگی، میشود توقف، میشود لالمانی.
خستهام کردهاند، می خواهم قلع و قمعشان کنم. یک چندتاییشان را نگه دارم، یا دست کم به جای اجتماع «نکن»هایشان، اشتراکشان را ملاک بگیرم. این کار را می کنم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر