همينطور ايستادهام كنار در و سعي ميكنم سرم را پايين نگه دارم، نميشود، توي ذاتم نيست؛ سرم را برميگردانم سمت حياط، خيره ميشوم به باباي مدرسه كه دارد برگهاي زرد و قهوهاي را جارو ميكند. هيچوقت آنطور كه مورد تحسين است محصل مودب و سربهراهي نبودهام. كمي ديگر صداي زنگ ميآيد و گلۀ بچهها با هلهله و فرياد از پلهها به پايين سرازير ميشود و ناظم جلوي پله ميايستد و با جذبه گرفتن و گاهي با اشارۀ تهديدآميز خطكشي كه در دست دارد آنها را به آرامش امر ميكند، اگر لازم باشد با همان خطكش پس كله يا پشت بازوي يكي ميزند، گهگاهي هم يكي دو نفر را از گله جدا ميكند و كناري ميايستاند تا ديگران حساب كار دستشان بيايد. اين صحنه آنقدر برايم تكرار شده كه اينبار حتي لازم نيست نگاهش كنم.
شايد از فوايد اخراج شدن از كلاس يكياش همين است كه ميتواني تصوير خودت را وقتي توي گله هستي گاهي از بيرون تماشا كني، چه موقعي كه دم در كلاس ايستانده شده باشي و چه موقعي كه مثل حالا كنار در دفتر مدير انتظار تنبيه بكشي. تقريباً ديگر همۀ برگها در گوشۀ حياط كپه شدهاند و جارو كنار آنها به ديوار تكيه كرده و خبري از باباي مدرسه نيست. چشمم را ميگردانم بلكه سايهاش را جايي ببينم. نميدانم چرا در تمام اين مدرسه او تنها كسي است كه حضورش الان به من قوت قلب ميدهد. لالۀ گوشم ميخزد ميان دو انگشت بزرگ و داغ ميشود. برميگردم. نگاهم ميكند. چيزي نميگويد. در را باز ميكند، دستم را ميگيرد و ميرويم توي دفتر. نه؛ محصل منظم و مؤدبي نيستم، تا جايي كه معلوم است هم نميتوانم باشم. از بالاي عينكش نگاهم ميكند، من هم همينطور نگران زل ميزنم به چشمهايش؛ هيچ وقت اين توصيۀ ديگران را كه ميگويند سرت را بيانداز پايين و قيافۀ خجالتزده بگير را نميتوانم اجرا كنم، اگر قرار بود خجالت بكشم كه از اول كاري نميكردم و ميشدم سربهراه و مؤدب. ناظم هم وارد دفتر ميشود و پشت سرش سه رأس محصل را كه از گله جدا كرده به داخل دفتر ميآورد. بعد نگاهش به من ميافتد «ئه! تو كه بازم اينجايي!»صداي خفيف معترضي از خودم درميآورم كه يعني چرا الكي جو ميدهي؟ بازم نيست! از آخرين بار خيلي وقت گذشته ولي او اصلاً برايش فرقي نميكند. رويش را ميكند به مدير و دوتايي شروع ميكنند راجع به چيزي كه اصولاً نه به هيچكدام از ما ربطي دارد و نه سر در ميآوريم حرف زدن. حرف زدنشان خيلي عادي و خودماني است، انگار كه ما اصلاً وجود نداريم، اينطوري تشويش ناشي از حقارت آدم بيشتر ميشود؛ نگاهم را ميدوزم به جايي در روي ديوارهاي خانههاي روبرويي؛ بعد ميلغزانمش روي چند كفتر به رديف روي بام يكيشان نشستهاند و فكر ميكنم كه چرا اينها بايد اينقدر آزاد باشند، گاهي راجع به گربهها هعم همين فكر را كردهام. با وقفه مختصر در مكالمه حواسم برميگردد به اتاق. بهانههايم را همراه با روايت خودم از ماجرا مرور ميكنم تا هم آماده باشم هم وضعيت جاري كمتر روانم را به هم بريزد بالاخره حرفشان تمام ميشود و ناظم موقع بيرون رفتن از در انگار كه دارد يك كلمه پاورقي ميگذارد، اشارهاي به آن سه نفر ميكند كه «اينام كه درست نميشن». مدير به طرف آن سه كه يك قدم و نيم با من فاصله دارند و از كتف به هم چسبيدهاند ميرود. چانه اولي را ميگيرد و كمي ميمالد، بعد يك سيلي به او ميزند و از در به بيرون روانهاش ميكند. دومي و سومي را هم روبروي هم ميايستاند و دستهاي يكي را ميگيرد و همينطور كه تكان ميدهد ميگويد شل كن، بعد دستهاي آن يكي را ميگيرد و ميآورد جلو و با دست اين روي دست آن ميزند و اشكشان كه سرازير ميشود، مرخصشان ميكند. بدون آنكه چيزي بگويد نگاهم ميكند. گوشم را ميگيرد و ميميمالد، كم كم فشار انگشتش را بيشتر ميكند و لالۀ گوشم داغ ميشود و به درد ميافتد. اخلاق مرا ميشناسد، گريهام را نميتواند دربياورد پس همان بهتر كه بقيهاش همان حكايت تكراري خواستن والدين به مدرسه و بيزاري هرچه بيشتر من از كل آن باشد.
تمام دوران تحصيل و مابعد آن براي من كم و بيش به همين سياق معنا شده و بعد بارها با اين سوال مواجه شدم كه «فلاني چرا به فلان مجمع فارغالتحصيلان بهمان يا گردهمايي كاركنان بيسار نميآيي؟» بعد فكر كردهام كه «چرا؟» و ميبينم ظاهراً اتوريتۀ ديگري براي زيردستها تعلق ميآورد، بعد اين تعلق شايد هويت ميسازد، مبدل ميشود به انجمن، كالت، يادگاري ساختگي براي لاپوشاني و ارزشبخشي به حقارتي كه آدمها در طول «با هم تحت تسلط آن بودن» متحمل شدهاند؛ ولي براي من نه. البته احتمالاً من آدم كودنيام.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر