در يك تابستان آفتابي و گرم گنجشك كنار بركه نشسته بود و
همينطور كه توي افكار خودش غوطهور بود، كار كردن مورچهها را نگاه ميكرد.
مورچهها زير لب عرق ريزان به او فحش خواهرمادر ميدادند چون فكر ميكردند او
دارد به آنها ميخندد و مسخرهشان ميكند، درحاليكه او تنها كنار منقارش يك
خط قيطاني كشيدۀ سر كج رو به بالا داشت، جوري كه قيافهاش را خندان
نشان ميداد. بعد همينطور كه كنار بركه نشسته بود يكهوافكارش به نتيجه رسيد و ايستاد. چند قدمي به جلو برداشت و جيك جيك كرد، شايد هم حتي جيك جيك مستان كرد؛ چون به نتيجۀ خوبي رسيده بود. مورچهها هم چون زبان گنجشكي بلد نبودند، اين جيك جيك مثل پتك روي سرشان فرود آمد و همانطور كه بعدها خواهيم ديد هيچوقت
از يادشان نرفت و فكر كردند كه او تبختركنان دارد به
كونگشادياش افتخار ميكند، در حاليكه گنجشك عادت داشت هر چندوقت يك بار
جيك جيك كند، چه برسد به وقتي كه فكر بكري به كلهاش زده باشد -چون اينطوري بوجود آمده بود.
آخر سر هم كه گنجشك از فرط ذوقمرگي تني به آب زد و پركشيد و رفت، سيل فحش خواهر مادر و
نفرين را بدرقۀ راهش كردند و عرقريزان به كارشان ادامه دادند. خلاصه
تابستان گذشت و مورچهها انبارهايشان را پر از آذوقه كرده بودند و داشتند
با خوردن گندم كپك زده و پرِ كاه نم كشيده در دالانهاي تو در توي تيره و تاريك
روزگار ميگذراندند و هر از چندگاهي كه تيرهروزي و سياهي زندگي بهشان فشار
ميآورد، قصۀ گنجشك كونگشادي را براي هم تعريف ميكردند كه تابستان آنها
را با جيك جيك مستانش مسخره كرد، ولي در عوض با
افتخار مطمئن بودند كه او الان دارد زير برفها از سرما و گرسنگي خشك ميشود
و به اين ترتيب خاطرۀ فشار كار زير آفتاب تابستان و تاريكي و حس انزجار از غذاي
نمكشيده خوردن در دالانهاي تنگ در زمستان را براي خودشان قابل تحمل
ميكردند. تا اينكه در يكي از همين روزهاي زمستان ناگهان از
سردر ورودي يكي از دالانها صداي خش و خش و ترق و توروقي آمد و مورچههاي نگهبان
رفتند ديدند و خبر آوردند كه بله گنجشك دارد دور و بر در دالان به زمين نوك
ميكوبد و همه اينطور نتيجه گرفتند كه گنجشك دارد التماس ميكند كه مورچهها از
غذايشان به او هم بدهد و خيلي عصبيطور با غيض و بغض شروع كردند به خواندن سرود «جيكجيك مستونت بود فكر زمستونت بود؟» كه از قبل براي چنين روزي ساخته بودند و بعد هم چنان ياح ياح خندۀ هيستريكي كردند كه بعضيهايشان از خنده تركيدند و بقيه هم چون جو شادماني بود ناچار شدند به روي خودشان نياورند و اين واقعه به عنوان شادترين لحظۀ تاريخ زندگي مورچگان سراسر عالم به ثبت رسيد.
در
همان حال كه مورچهها سرود «جيكجيك مستون» ميخواندند، گنجشك با كرم چاق و
چلهاي كه از زير خاك بيرون كشيده بود كلي صفا كرد و پشتبندش هم عاروغ
قايمي زد و پر كشيد و رفت چپيد توي لانهاي كه در سوراخ درخت داشت و
يك چرت سير خوابيد و فردا صبح هم با طلوع آفتاب به گشت و گذار ميان برفها و
مابقي زندگي گنجشكياش مشغول شد.
مورچهها هنوز هم كه هنوز است توي پستوهاي دالانهايشان همين يك داستان را براي همديگر
از نوزادهاي توي لارو گرفته تا پير و پاتالهايشان (براي اينكه خداي
ناكرده از يادشان نرود) تعريف ميكنند و گنجشكها هم كماكان به سبك خودشان
به زندگي سر شاخ درختها و گشت و گذار كنار بركهها و دشتها در چهار فصل سال
ادامه ميدهند.
همانطور كه آنها به مراد دلشان رسيدند شما هم به مراد دلتان برسيد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر