۱۳۹۱ آذر ۱۹, یکشنبه

خارج از دسترس

اين دو روز يه جوري گذشت.
مي‌شه گفت روزاي سكوت بود؛ روزاي بي‌حوصلگي‌، روزاي نامحرم بودن، روزاي سرد بودن صدا، خالي بودن نگاه...
نمي‌دونم چرا اين روزا اومدن و از كجا، ولي هرچي هست دوست دارم زودتر برن.
مي‌ترسم از تكرار ناخوشيا؛ دلم نمي‌خواد ببينمشون.
 ... 

دلم مي‌خواد استنطاقم كني ولي صدات رو بشنوم، ازم بخواي كه سخت‌ترين كارا رو بكنم ولي خواستنت رو حس كنم، بي‌رحمانه تلخ‌ترين قصه‌هات رو بگي برام ولي دوستت باشم. كلماتت بسوزونن ولي گرماي صدات پايين نياد. نگاهت سرزنش‌بار و طلبكار باشه ولي پر از ديدن باشه. دلم مي‌خواد باشي و باشم، خوب يا بد؛ ولي «بودنمون» كم نشه.
 
 همين
و همين

۲ نظر:

  1. آدمه خب. بعضی وقتا اینجوریه. خسته س. مغزش خسته س زبونش خسته س نگاش خسته س بدن اش خسته س... یعنی منظور اینکه شما به خودت نگیر. انقد که آدمه مثه اون اسبه دنبال هویج دویده، یه وقتم از پا میفته دیگه.

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. خب. :-* ولي يادت نره كه خستگي همه‌چي اون آدم كه دوستش داري عين خستگي خود آدمه. مثل اينكه پات تنت مغزت خسته باشن و بهت پيغام ندن كه خسته‌ن و فقط از كار بيفتن. خب هيچي ديگه يهو آدم احساس فلج شدن مي‌كنه، در حاليكه فقط خسته‌س.
      :-x

      حذف