نميدونم تا حالا طولانيمدت
شبونه تو جادهي كفي بدون چراغ روشنايي رانندگي كردين يا نه، ولي واسه من
اينجوري بوده كه انگار بعد از يه مدت تو سياهياي شونه خاكي يه چيزايي
ميبيني كه مطمئن نيستي واقعاً اونجان يا نه، مثل بوته، آدم، حيوون، سنگ،
درخت، و خيلي چيزاي ديگه كه هي اولش
ميخواي با تنگ كردن چشات دقيق شي كه واقعاً همونان كه اونجان يا صرفاً
دچار توهم شدي... بعدش كم كم برات اينا عادي ميشن و «وهم» برات ميشه يه چيز
جا افتاده. كم كم ممكنه حتي ديو و جن و پري ببيني، يا موجود فضايي و با
بياعتنايي از كنارشون عبور ميكني و ميگذري چون همهي اينا برات يه معني
ميدن: زودتر برس جايي كه بايد برسي...
و اين گاهي خوب نيست.
و اين گاهي خوب نيست.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر