۱۳۹۱ شهریور ۲۲, چهارشنبه

زرد و نارنجي و قهوه‌اي

كله‌ي سحر يه روز آخر شهريور كلاغه غارغارش رفته هوا. اينا صداشون با گرما سرما باز مي‌شه. با تاريك روشناي دم صب. با سابيده شدن دروغ و راست، زندگي و مرگ، بيداري و خواب.
كلاغا رو دوست دارم، صداشون انگار يه جور انعكاس يه چيزيه تو آدم كه جاشو گم كردي و نمي‌دوني اصلاً‌ چرا اونجاست، فقط مي‌دوني كه هست و جاش خوبه. يا شايدم يه جورايي اون تو مي‌جنبوندش.
هر چي هوا روشنتر ميشه ميره دورتر مي‌خونه. تو پاييز ديرتر هوا روشن ميشه، آدم اينجوري بيشتر اون چيزي رو كه جاشو گم كرده مي‌جوره. هر چي بيرون سردتر مي‌شه تو دلت بيشتر گُر مي‌گيره. چيزي نمونده. يه كم ديگه پاييزه؛ با اون آفتاب زرد كج و معوج‌ش، درختاي قهوه‌اي و لخت‌ش، زميناي نارنجي و نرم‌ش.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر