خودم را رساندهام. هميشه ميخواستم اينجا را دوباره ببينم. ميدانستم آسان نيست، ولي بايد ميآمدم. اينجا جايي است كه همآنم كه هستم؛ نه بيشتر و نه كمتر. اينجا نزديكترين نقطهي جهان به «من» است. البته اين براي من يك باور نيست، در اصل تجسد همهي باورهايم است. براي من اينجا نقطهي اتصال همهي راههاي عالم است به هم. اينجا نقطهي آغاز جهان براي من است.
وقتي اينجا هستم. ابليس و خدا يكسان ميشوند؛ مهر و خشم، آسمان و زمين، خير و شر. من اينجا خود ابليس ميشوم و خود خدا؛ خود شفقت و خود بيرحمي.
و چقدر اينجا زيباتر و خوبتر و هميشگيترم.
.....
هميشه به تنهايي آدم مقبولتري بودهام؛ هر وقت «فقط خودم» بارِ «فقط خودم» را به دوش كشيدهام. هرگز با ديگري زيبا نماندهام. شايد از فرط اشتياق به «خوببودگي» زشت ميشوم. شايد تمام قدرتم را صرف مقبول بودني ميكنم كه مازاد بر تقاضاست يا تقاضايي ندارد و آنقدر ادامه ميدهم كه ناخواستگي تنها مشخصهام شود و ناتواني از پياش بيايد. شايد هم آنقدر از خودم دور ميمانم كه ناشناس ميشوم و آنقدر دور ديگري دايرهي توجه ميزنم تا حلقهاي خفقانآور به دور گلو احساس كند و شروع كند به زدن آنچه كه حلقه را تنگتر ميكند. بايد بروم، شايد منهاي صد و هفت جايي باشد كه بتوانم بار ديگر خودم را از نو تعريف كنم. پس ميگذارم كارش را تا آخر پيش ببرد.... ميزند ام. دردم ميآيد. ضربههايش را با توان و قدرت هر چه تمامتر فرود ميآورد. جانم درد ميگيرد. باز ميزند. با هر ضربهاش، جايي در «من» ترَك ميخورد. ميدانم چه خواهد شد؛ پس صبر ميكنم تا باز بزند و او ميزند. لبخند ميزنم و او ميزند. اخم ميكنم و او ميزند. قهقهه ميزنم و او باز با تمام قدرت و بيرحمي ميزند. ميگويم دوستت دارم و او كلافه و عصباني باز محكمتر از هر بار و با حرص و بغض ميزند و من از درون خردتر ميشوم و با لبخندي يا اخمي يا بغضي يا اشكي باز نگاهش ميكنم.
هميشه به تنهايي آدم مقبولتري بودهام؛ هر وقت «فقط خودم» بارِ «فقط خودم» را به دوش كشيدهام. هرگز با ديگري زيبا نماندهام. شايد از فرط اشتياق به «خوببودگي» زشت ميشوم. شايد تمام قدرتم را صرف مقبول بودني ميكنم كه مازاد بر تقاضاست يا تقاضايي ندارد و آنقدر ادامه ميدهم كه ناخواستگي تنها مشخصهام شود و ناتواني از پياش بيايد. شايد هم آنقدر از خودم دور ميمانم كه ناشناس ميشوم و آنقدر دور ديگري دايرهي توجه ميزنم تا حلقهاي خفقانآور به دور گلو احساس كند و شروع كند به زدن آنچه كه حلقه را تنگتر ميكند. بايد بروم، شايد منهاي صد و هفت جايي باشد كه بتوانم بار ديگر خودم را از نو تعريف كنم. پس ميگذارم كارش را تا آخر پيش ببرد.... ميزند ام. دردم ميآيد. ضربههايش را با توان و قدرت هر چه تمامتر فرود ميآورد. جانم درد ميگيرد. باز ميزند. با هر ضربهاش، جايي در «من» ترَك ميخورد. ميدانم چه خواهد شد؛ پس صبر ميكنم تا باز بزند و او ميزند. لبخند ميزنم و او ميزند. اخم ميكنم و او ميزند. قهقهه ميزنم و او باز با تمام قدرت و بيرحمي ميزند. ميگويم دوستت دارم و او كلافه و عصباني باز محكمتر از هر بار و با حرص و بغض ميزند و من از درون خردتر ميشوم و با لبخندي يا اخمي يا بغضي يا اشكي باز نگاهش ميكنم.
حالا ديگر آنچه در توان دارد براي ريختن من بكار برده است، ولي نميداند؛ در حاليكه ديوانهوار خسته است و ديگر توانش را ندارد، هنوز
نميداند كه اين تكه خردهها اينجا بر زمين نخواهد ريخت يعني نبايد كه
اينطور شود. پس ديوانهوار ميكوبد، مرا كشان كشان به كنار در ميبرد.
مستاصل است كه چگونه اين كار را بكند؛ بهانهاش را ميخواهد. به چشمهايش
نگاه ميكنم و قهقههاي ميزنم. همين كافي است. در را باز ميكند و به
سرعتي كه مبادا در ميانه پشيمان شود تمام نيرويش را جمع ميكند و مرا با
ضربهي لگدي از در به راهروي صد و پنج شليك ميكند و در را بيدرنگ
ميبندد. كشان كشان خودم را به آسانسور ميرسانم. مراقبم تا همسايهها
متوجه نشوند، با اينهمه، لغزش مردمكهاي پنهان پشت سوراخِ چشميها را حس
ميكنم. هنوز روي پا ايستادهام؛ پر از تركهاي ريزي كه فقط غشاء نازك
پوستم آنها را بهم متصل نگه داشته. آسانسور ميرسد. ميان انبوهي از دكمهها
پايينترين دكمه را هدف ميگيرم.
وقتي از درون خرد شدهاي، لابلاي خردههايت پر از درد است و درد سنگين است، پس هرچه خردتر باشي سنگينتر ميشوي و كمتر قابل حمل.
صداي قيژ قيژ تسمهها و كابلهاي آسانسور بلندتر ميشود. از درد ورم كردهام. بينهايت سنگينم. هيچ چيز چنين وزني را تاب نميآورد، اين را خوب ميدانم. دكمه را ميزنم: منهاي دو. اطاقك كنده ميشود و در جا سقوط ميكند. و من با آن سقوط ميكنم. كم كم سرعتش بيشتر ميشود و من از حس سقوط و سبكي آن سرشار ميشوم؛ لذتي چنان وصف ناپذير كه چشمهايم را كه هزاران ترك خورده، ميبندم و منتظر ضربهي آخر ميمانم؛ و ميرسد؛ تمامِ لرزهاش را به تنم ميسپارم. پوستم شكافته ميشود. تكه تكه و پخش ميشوم. هر تكهام به ديواري ميخورد و باز هزار تكه ميشود. تكههاي بزرگتر به تكههاي كوچكتر و همينطور باز ريز ميشوند. همهي تكهها و ريزهها به روي توري كف پايين ميآيند و از سوارخها به زير ميريزند. حفرهي گشاد زير توري همهي تكه ها را به قعر ميبرد؛ مغاكي تاريك كه حسِ انتها ندارد. ميشمرم منهاي سه، منهاي پنج، منهاي نه، منهاي چهارده، منهاي بيست و سه، ... مغاك به چاهكها و چاهكها به لولهها و لولهها به نيها و نيها به نايژكها تقسيم ميشوند و تقسيم ميشوند و تقسيم ميشوند و در هر بار خردههاي من خردتر و ريزتر به پايين ميروند. گَرد ميشوم و از ريزنايژكهايِ آخر به اينجا مكيده ميشوم؛ به منهاي صد و هفت.
تلي از گرد كه به روي هم انباشته ميشود؛ تلي از گرد كه هنوز نفس ميكشد و ميبيند و فكر ميكند. گردههايم را به هم پيوند ميدهم و تكهها را به هم ميچسبانم و خودم را از نو خلق ميكنم.
.....
اينجا منهاي صد و هفت است. وقتي اينجا هستي به خروج فكر نميكني به عاقبت كاري نداري. اينجا نقطهي اتصال همه چيز است؛ و غايت و ابتدا در يك جا و در دست تو است؛ و ميفهمي كه تا اينجا هستي هيچ نميخواهي.
وقتي از درون خرد شدهاي، لابلاي خردههايت پر از درد است و درد سنگين است، پس هرچه خردتر باشي سنگينتر ميشوي و كمتر قابل حمل.
صداي قيژ قيژ تسمهها و كابلهاي آسانسور بلندتر ميشود. از درد ورم كردهام. بينهايت سنگينم. هيچ چيز چنين وزني را تاب نميآورد، اين را خوب ميدانم. دكمه را ميزنم: منهاي دو. اطاقك كنده ميشود و در جا سقوط ميكند. و من با آن سقوط ميكنم. كم كم سرعتش بيشتر ميشود و من از حس سقوط و سبكي آن سرشار ميشوم؛ لذتي چنان وصف ناپذير كه چشمهايم را كه هزاران ترك خورده، ميبندم و منتظر ضربهي آخر ميمانم؛ و ميرسد؛ تمامِ لرزهاش را به تنم ميسپارم. پوستم شكافته ميشود. تكه تكه و پخش ميشوم. هر تكهام به ديواري ميخورد و باز هزار تكه ميشود. تكههاي بزرگتر به تكههاي كوچكتر و همينطور باز ريز ميشوند. همهي تكهها و ريزهها به روي توري كف پايين ميآيند و از سوارخها به زير ميريزند. حفرهي گشاد زير توري همهي تكه ها را به قعر ميبرد؛ مغاكي تاريك كه حسِ انتها ندارد. ميشمرم منهاي سه، منهاي پنج، منهاي نه، منهاي چهارده، منهاي بيست و سه، ... مغاك به چاهكها و چاهكها به لولهها و لولهها به نيها و نيها به نايژكها تقسيم ميشوند و تقسيم ميشوند و تقسيم ميشوند و در هر بار خردههاي من خردتر و ريزتر به پايين ميروند. گَرد ميشوم و از ريزنايژكهايِ آخر به اينجا مكيده ميشوم؛ به منهاي صد و هفت.
تلي از گرد كه به روي هم انباشته ميشود؛ تلي از گرد كه هنوز نفس ميكشد و ميبيند و فكر ميكند. گردههايم را به هم پيوند ميدهم و تكهها را به هم ميچسبانم و خودم را از نو خلق ميكنم.
.....
اينجا منهاي صد و هفت است. وقتي اينجا هستي به خروج فكر نميكني به عاقبت كاري نداري. اينجا نقطهي اتصال همه چيز است؛ و غايت و ابتدا در يك جا و در دست تو است؛ و ميفهمي كه تا اينجا هستي هيچ نميخواهي.
شايد
براي همين هم هست كه اينجاست. منهاي صد و هفت خيلي پايين است و بيش از حد
دور از دسترس. راههاي منتهي به اينجا همانقدر كه در مسير زيادتر ميشوند
باريكتر ميشوند، آنقدر كه در ميان راه بايد خرد شده باشي و در آخر مثل گرد از بيشمار منفذ سوزني سقف به اينجا رخنه كني تا ببيني چقدر اينجا زيباتري و چقدر خوبتري و چقدر هميشگيتر.
اينجا هم خدايي و هم ابليس. اينجا محترمِ جهاني هستي كه از پياش ميآيد و فرمانروا و مبدأ همهي آن.
و اگر لازم باشد خاتمهدهندهي همهي آن.
و اگر لازم باشد خاتمهدهندهي همهي آن.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر