مدتهاست پيادهروي نرفتهام. نميدانم
چرا! شايد مترصد حوصلهاي خاص از جنس «پياده گز كردن و نگاهِ معناياب به در و
ديوارِ شهر كردن» بودهام تا يك وقت خدايناكرده كار نسنجيده يا عبثي نكرده باشم.
ساعت هشت است و موقع غروب. از پنجره به
بيرون نگاه ميكنم. از اينجا، تپهي روبرويي و آسمان بالاي سرش معمولاً حال و
احوال بيرون از خانه را برايم وصف ميكنند؛ منظرهاي كه اين روزها بيشتر اوقات
كسالتبار و ملالآور بوده است و شايد هم براي همين بوده كه تا امروز آن «حوصلهي خاص»
به سراغم نيامده است. اما امروز اين تپه و آسمان خيلي دلانگيز و با طراوت مرا به
يك پيادهروي جدي دعوت ميكنند. دوش ميگيرم و از خانه بيرون ميزنم.
گوشي را روي گوشهايم جابجا ميكنم. با ضربات
آهنگ قدمهايم را تنظيم ميكنم. به كنارگذر جنوبي بزرگراه ميرسم. تمام راه را از
خانه تا اينجا فكر ميكنم: به روزهاي گذشته و همهي آنچه كه شايد بشود گفت فشار
اين روزهايم بوده است، ولي كم كم مثل هميشه قدمها كه به زمين خيابان ميخورد،
انگار اين فشارها پوك ميشوند، خرد ميشوند و بعد كمكم لابلاي اصوات موسيقي گم ميشوند.
از مقابل زيرگذر تالار دشتبهشت رد ميشوم.
جلوتر، زيرگذرِ زندان است. عبور من از اين نقطه هميشه همراه است با به ياد آوردن
خاطراتِ بعضي محو - بعضي واضح از دوران كودكي و هر بار بلااستثناء با خودم عهد ميكنم
كه وقتي بگذارم و آنها را بنويسم؛ و آن هم همان «امروز»ي كه از مقصد به خانه برميگردم.
يك ماشين كنار دستم سرعتش را كم ميكند؛ پنجاه قدم مانده به زيرگذر اوين. يك خانم
و آقاي مسن سوالمندانه نگاهم ميكنند. گوشي را از روي گوشم برميدارم و سرم را به
طرفشان خم ميكنم. «ببخشيد! از اينجا چطوري بايد بريم زندان اوين؟» طبيعتاً جواب
ساده است ولي نميدانم چرا مكث ميكنم و حتي فكر ميكنم. دست آخر به زيرگذر اشاره
ميكنم به طوري كه يعني همين الان يادم آمد «اِ همين جا! از همين تونل وارد بشين
ميرسين به زندان!» و ضمن اداي اين جملهي مسخره چندبار با دست و انگشت اشاره بر
روي جهت حركت بعد از خروج از «تونل» (كه سمت چپ است) تاكيد ميكنم. همينطور كه دور
ميشوند با نگاه حركتشان را دنبال ميكنم و ته ذهنم سوال ميكنم «چرا گفتي تونل؟
يعني كلمهي مناسبتر واقعاً به ذهنت نرسيد؟». اوايل هر موقع در امتداد طولِ حدود
صد - صدوپنجاه متري دهانهي زيرگذر راه ميرفتم،
سعي ميكردم زيرچشمي نگاهي به ورودي و در زندان و حال و هواي آن بكنم و معمولاً در
تصوراتم چشمهاي گشادِ آدمهايي يونيفورمپوش و شكاك با عصبانيت به من زل ميزدند و
مرا منصرف ميكردند، ولي با اينحال به اندازهي يك نظر، در حد اينكه ببينم شلوغ
است يا خلوت و بتوانم تصويري در حد يك
شصتم ثانيه در ذهنم بگيرم و همانجا ثبتش كنم، اين كار را ميكردم. ولي بعداً كم كم
حس كردم كه خب اين چشمهاي گشاد شكاك بعد از اينهمه وقت به عبور من از اينجا عادت
كردهاند و بنابراين نگاههاي چندباره و گرفتن عكسهاي ذهني بيشتر از يك فريم هم
برايم سادهتر شد. از ابتداي دهانهي زيرگذر كه رد ميشوم بعد از حدود پانزده بيست
قدم يك نفر از سمت زيرگذر به طرف ماشيني كه كنار زده و ايستاده با حالت نسبتاً
برافروختهاي نزديك ميشود و با راننده با صداي بلند صحبت ميكند. بلند بودن صدايش
را از انقباض عضلات گردن و حنجره و ميزان و شكل باز شدن لبها و لرزشي كه روي پوست صورتش ايجاد ميشود ميفهمم. صداي
موزيكي كه از گوشي پخش ميشود خيلي بلندتر از آن است كه چيزي بشنوم. حالت چهره و
طرز حركت دستهايش مرا كنجكاو كرده كه تشخيص دهم آيا از سر تخاصم و اعتراض به
راننده، صدايش بلند شده يا صرفاً به شكل هيجان زدهاي در حال اداي يك توضيح مهم
است. همينطور كه از كنارشان عبور ميكنم مرد به پنجرهي سمت راننده ميرسد و پشت
به زيرگذر به مكالمهي پراضطرابش با رانندهي جوان ادامه ميدهد و من گردنم
همينطور كه از سر كنجكاوي ميچرخد و البته بدون آنكه حاضر باشم خطر مشكوك جلوه
كردن در اثر برداشتن گوشي از روي گوشهايم را بپذيرم، سعي در تشخيص علت تندي و
حرارت مرد دارم. بالاخره در حاليكه تقريباً هر دو ثانيه يكبار كاملاً به عقب بر ميگردم
تا از موضوع دور نمانم، مرد ماشين را دور ميزند و سوار ميشود و حالت راننده هم حكايتي
از ترسيدن يا دستپاچگي ندارد. خيالم راحت ميشود. ماشين به راه ميافتد و از كنار
من ميگذرد و دور ميشود. به اواسط قطعه پيادهروي صد-صدوپنجاه متري مقابل دهانهي
زيرگذر رسيدهام و از آنجا كه در لحظاتي قبل زاويه گردش من درست به سمتي بود كه ميتوانست
نگاهي جسورانه به ورودي زندان را تداعي كند، با خودم فكر ميكنم «الآن آن چشمهاي
گشاد شكاك و عصباني چه فكري ممكن است كرده باشند؟» و البته جوابش ساده است: من
داشتم صحنهي مكالمهي مجادلهگونهاي را مثل اغلب آدمهاي فضول و كنجكاو اين شهر
نگاه ميكردم و اين يك دليل هم قطعاً كافي است براي اينكه نگاههاي من را به
خودشان نگيرند. از لحظهاي كه تصميم گرفتهام از خانه خارج شوم مقصدي كه در ذهنم
داشتهام ميدان دركه بوده است. براي رفتن به آنجا يك راه -يعني راهي كه معمولاً ميروم-
اين است كه همينطور مستقيم به مسيرم ادامه دهم تا وارد بزرگراه شوم و به پل عابرپيادهي
نرسيده به روگذر سئول-چمران برسم، بعد از روي پل عابر به ابتداي كچويي وارد شوم و
از آنجا به سمت شمال بروم تا ميدان دركه. راه ديگر (كه شايد حدود صد قدم كوتاهتر
است) هم آن است كه از زيرگذر جلوي زندان وارد خيابان دشت بهشت شوم و از آنجا با
بالا رفتن از سربالايي تندي كه زمستانهاي تقريباً غيرقابل عبوري دارد، به كچويي
وارد شوم. ناگهان تصميم ميگيرم كه اين بار راه دوم را انتخاب كنم. همزمان با اين
تصميم اين فكر از ذهنم ميگذرد كه شايد تا بحال جسارتش را نداشتهام از اينطرف به
آنطرف بروم، مبادا كه آن چشمهاي گشادِ شكاك عصبانيتر شوند. همينطور كه پيروزمندانه
به آنطرف تونل ميرسم نگاهي به جلوي ورودي زندان ميكنم، حدود بيست، بيست و پنج
نفري بطور پراكنده آنجا ايستاده و به در نگاه ميكنند. رويم را كه برميگردانم زن
جواني با يك دسته گل سرخ در دست از مقابل ميآيد. در عالم خودش است و معلوم است كه
دستپاچه و هيجان زده است. با خودم فكر ميكنم من هم اگر ميخواستم الان با يك دسته
گل قرمز بروم و روبروي در زندان اوين بايستم قاعدتاً همين حس و حال را داشتم. حس
غريبي نيست. همان حسي است كه در تمام اين سالها هر وقت ميخواهم كاري را بكنم كه
ميتواند تعبير به عبور از مرزهاي ممنوع نامرئي شود، به آدم دست ميدهد؛ بارها برايم
اتفاق افتاده و هر بار كه از آن مرزها رد شدهام حس پيروزي و قهرماني داشتهام،
ولو اينكه بعد از آن ناچار شده باشم سختيها و مرارتهايش را هم تحمل كنم.
چند پسربچه كنار خاكروبههايي كه اول
كچويي ريختهاند، با هم كلنجار ميروند. يكي كه بزرگتر است، دست يكي ديگر را كه
كوچكتر است گرفته و با خود ميكشد. دو دلم كه دخالت كنم يا نه. گوشي را از روي
گوشم بر ميدارم «چيكارش داري؟» همه با هم برميگردند و نگاهم ميكنند «مگه هم قد
توئه اين؟»، «دوستمه» و همزمان آن كه كوچكتر است هم نگاه تاييدآميزي ميكند. «آها.
فكر كردم دعوا ميكنين. گفتم اذيتش نكني يه وقت» با معصوميت آميخته به تعجبي نگاهم
ميكنند «نه...». گوشي را روي گوشم ميگذارم قاعدتاً بايد از اشتباهي كه كردهام
خجالتزده باشم ولي نيستم. ميروم تا برسم به ميدان دركه.
...
در بازگشت از همان جا بر ميگردم. از
سراشيبي پايين ميروم، ولي تصميم دارم بجاي اينكه از داخل زيرگذر به سمت مقابل
برگردم، مستقيم از جلوي ورودي زندان عبور كنم و به مسير شرق به غرب بزرگراه وارد
شوم. آهنگ را قطع ميكنم و گوشي را از روي گوشهايم به روي گردنم پايين ميكشم.
جلوي وروديِ ماشينرو يك مانع متحرك گذاشتهاند با يك اتاقك كوچك كه يك سرباز آنرا
از داخل اتاق كنترل ميكند. به جلوي مانع ميرسم -كه تقريباً تمام عرض گذر را
مسدود كرده ولي راه باريكهاي به اندازهي رد شدن يك لنگه پا كنار آن هست. سرم را
جلو ميبرم و ميپرسم «ميشه از اينجا رفت تو اتوبان؟» «شدنش كه ميشه...» «منظورم
اينه كه اجازه هست؟» لبخند ميزند«آره اجازه هست.» پاهايم را يكي يكي از راه
باريكه رد ميكنم و به محوطهي عريض مقابل ورودي زندان ميرسم. بيست و چند نفري
آنجا نشسته و ايستاده منتظرند. دختري با دستهگل قرمز رنگي توي دستهايش كه بين
پاهايش آويزان كرده، روي جدول نشسته و زمين را نگاه ميكند. مردي بالاي سرش
ايستاده و به او نگاه ميكند. آنطرفتر چند نفر ايستاده و چندنفر پشت به ديوارهي كنارگذر
شمالي نشستهاند. جلوي در ورودي هفت هشت نفر ايستاده و به در چشم دوختهاند. عبور
ميكنم و به نورافكن انتهاي گذر كه محل تقاطع آن با بزرگراه است خيره ميشوم، كه
مثل يك چشم گشاد شكاك دارد منظرهي عبور من را ورانداز ميكند و همينطور ميروم تا
از زير نور تندش رد شوم. خدا ميداند در همين فاصله چندتا فريم عكس يك شصتم ثانيهاي
از من ميگيرد.
هميشه وقتي از جلوي زندان اوين رد ميشوم
كلي افسانه و خاطره از كودكي و نوجواني يادم ميآيد؛ كلي خاطره و افسانه كه بايد
يك روز سر فرصت بنشينم و بنويسمشان.
.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر