چه خوب شد آمدي!
...
به چه نگاه ميكني؟
به خرابههاي باقيمانده از شهر؟
بقاياي كشتي به گل نشسته؟
يا به رودي كه روزي پرآب بود و حالا جنازهي بچهماهيها را با آبباريكهاي به باتلاق ميبرد؟
يادت هست كه؟ اينجا شهري بود، اين باتلاق دريايي و اين جوي رودي.
يادت ميآيدچقدر سوار اين كشتي به هر جا سفر ميكرديم؟
خب، نميخواهد يادت بيايد. ميدانم. يادآوردن درد دارد. لزومي هم ندارد كه آدم خودش را اسير دردي كند كه ميتواند هرگز نكشد. ولي آخر خودت آمدي! چقدر هم خوب شد كه آمدي.
نگفتي به چه نگاه ميكني...
شايد آمدهاي ببيني تنها ساكن اين شهر چه ميكند. يا شايد آمدهاي ببيني هنوز بچهماهي زندهاي باقيست؟ شايد آمدهاي آن گوشوارهاي كه آن روز در خيابان پشتي از گوشت افتاد پيدا كني و ديگر خيالت راحت باشد كه چيزي جا نمانده. نميدانم؛ اگر خواستي بگو پي چه هستي شايد در خورجين من باشد. از آن روزها كه شهر خرابهاي شد و رود جويي و كشتي به گل نشست من دائم در شهر پرسه ميزنم و ريز ريزههايي كه مانده را در آن ميگذارم.
ميداني؟ خيلي سنگين است، ولي اگر بخواهي آنرا برايت پهن ميكنم و هر چه كه بخواهي را از آن به تو ميدهم.
ميخواهي برويم با هم دوباره پشت فانوس دريايي پاهايمان را دراز كنيم و قوطيهاي خالي را با سنگ هدف بگيريم و بخنديم؟
يا نه! برويم روي شنها با چوب يادگاري بنويسيم.
اصلاً بيا برويم توي شهر روي سنگفرشها من با ادرارم شكلك ميكشم و تو بخند و فحش بده. هان؟
نه؟
پس بگو. بگو به چه نگاه ميكني. اين ويرانه فقط يك نفر ساكن دارد كه آنهم منتظر است خورجينش پر شود و كم كم راه بيفتد و برود.
ولي خوب كردي آمدي. قدَمت روي چَشم! خوب كه نگاه كردي اگر با من كاري داشتي همين دور و بر جايي نزديك كشتي، يا كنار رودخانه خورجينم را ميبندم؛ اگر هم نه، خداحافظي لازم نيست. فقط مراقب باش چيزي جا نگذاري، شايد بار ديگر كه بيايي كسي در اين شهر نباشد.
.
...
به چه نگاه ميكني؟
به خرابههاي باقيمانده از شهر؟
بقاياي كشتي به گل نشسته؟
يا به رودي كه روزي پرآب بود و حالا جنازهي بچهماهيها را با آبباريكهاي به باتلاق ميبرد؟
يادت هست كه؟ اينجا شهري بود، اين باتلاق دريايي و اين جوي رودي.
يادت ميآيدچقدر سوار اين كشتي به هر جا سفر ميكرديم؟
خب، نميخواهد يادت بيايد. ميدانم. يادآوردن درد دارد. لزومي هم ندارد كه آدم خودش را اسير دردي كند كه ميتواند هرگز نكشد. ولي آخر خودت آمدي! چقدر هم خوب شد كه آمدي.
نگفتي به چه نگاه ميكني...
شايد آمدهاي ببيني تنها ساكن اين شهر چه ميكند. يا شايد آمدهاي ببيني هنوز بچهماهي زندهاي باقيست؟ شايد آمدهاي آن گوشوارهاي كه آن روز در خيابان پشتي از گوشت افتاد پيدا كني و ديگر خيالت راحت باشد كه چيزي جا نمانده. نميدانم؛ اگر خواستي بگو پي چه هستي شايد در خورجين من باشد. از آن روزها كه شهر خرابهاي شد و رود جويي و كشتي به گل نشست من دائم در شهر پرسه ميزنم و ريز ريزههايي كه مانده را در آن ميگذارم.
ميداني؟ خيلي سنگين است، ولي اگر بخواهي آنرا برايت پهن ميكنم و هر چه كه بخواهي را از آن به تو ميدهم.
ميخواهي برويم با هم دوباره پشت فانوس دريايي پاهايمان را دراز كنيم و قوطيهاي خالي را با سنگ هدف بگيريم و بخنديم؟
يا نه! برويم روي شنها با چوب يادگاري بنويسيم.
اصلاً بيا برويم توي شهر روي سنگفرشها من با ادرارم شكلك ميكشم و تو بخند و فحش بده. هان؟
نه؟
پس بگو. بگو به چه نگاه ميكني. اين ويرانه فقط يك نفر ساكن دارد كه آنهم منتظر است خورجينش پر شود و كم كم راه بيفتد و برود.
ولي خوب كردي آمدي. قدَمت روي چَشم! خوب كه نگاه كردي اگر با من كاري داشتي همين دور و بر جايي نزديك كشتي، يا كنار رودخانه خورجينم را ميبندم؛ اگر هم نه، خداحافظي لازم نيست. فقط مراقب باش چيزي جا نگذاري، شايد بار ديگر كه بيايي كسي در اين شهر نباشد.
.
.
پاسخحذفاین یکی دو شب یه حال کلاً داغونیم... این نوشته ات خیلی بهم چسبید... دمت گرم
پاسخحذف