چند شب پيش داشتم فكر ميكردم. البته منظورم اين نيست كه به ندرت فكر ميكنم و اين هم اهميتي ندارد كه به چه چيز فكر ميكردم. اگر هم بگويم واقعاً نميدانم الان منظورم از گفتن اين حرفها چيست زياد پرت نگفتهام. چه فرقي ميكند چيزي را تعريف كردن، يا نتيجهاش را گفتن. بهرحال فقط يك چيز روشن است، كه آن هم آنقدر مهم نيست كه ارزش گفتن داشته باشد. نه! هنوز فكر نميكنم ديوانه شده باشم، فقط ميدانم كه ضمن يك خستگي طولاني حرف زدن نميتواند خيلي واضح باشد، آنهم وقتي شك آن برود كه اين خستگي مدتها حتي تا ابد ميتواند ادامه داشته باشد. يك روز وقتي توي خيابانهاي شهر قدم ميزدم متوجه شهر شدم. خانهها و ساختمانها موجودات مفلوك و غمناكي شده بودند كه دائم يك مشت آدم را كه بيرون و داخل آنها دست و پا ميزدند ميپاييدند، انگار منتظر بودند هرلحظه كه بشود روي سرشان خراب شوند. آن روز انگار آدمها به طرزي ناشناخته، بيهدف و بيگانه، لابهلا، داخل و پشت و روي شهر چسبيده و در حال لوليدن بودند....
....
نميدانم چرا يكنوع عطش و خستگي همراه با كلافگي و اضطراب ذهنم را پر كرده، كه چرا براي هركس ميگويم اين خانه و دور و بر آن جور عجيبي است، نميفهمد. وقتي به آنها ميگويم حالت اين ديوارها براي من معني كهنهاي را تداعي ميكند، با نگاهي نيمباز و با عضلات منقبض و آمادهي پوزخند سرشان را به نشانهي نشنيدن برميگردانند، طوري كه انگار در دلشان ميگويند «ولمان كن ديوانه». باور كنيد خيلي سعي كردهام؛ بارها خواستهام مثل آنها به اينجا نگاه كنم، يعني به عنوان يك قسمت از آنچه كه بايد باشد، مثل نقطهاي در شهر، شهرهايي كه عكس آنها در مجلات و كتابها هست، يا شايد هم مثل يك جايي كه ناگزير بايد عمرت را در آن بگذراني تا بگذرد و تمام شود، يا حتي مثل قسمتي از جايي كه وظيفه دارد بخشي از بار تمدن و بشريت را حمل كند و به نقطهاي نامعلوم ببرد؛ و درست در همانموقع حس كردهام كه به سرعت از خودم فاصله ميگيرم، آنقدر كه انگار گناه ترسناك و نابخشودنياي را مرتكب شده باشم. حالا ديگر يقين دارم كه اينطور نيست. اين را ميدانم كه بايد حقيقت را گفت. البته نمي دانم كه حقيقت چه معني دارد، ولي آهنگ اين كلمه حالت خاصي را در من ايجاد ميكند كه دوست دارم آنرا توي ذهنم تكرار كنم. از اين كار كيف بخصوصي ميكنم، تقريبا همان كيف زجرآوري كه از نگاه كردن به ديوارهاي اين خانه و دور و بر آن ميكنم. البته گاهي متفاوت هستند، فكر ميكنم بيشتر اوقات نگاه كردن به اين خانه را ترجيح ميدهم.
احساس عجيبي است. فكر ميكنم كه شايد اين خانه آن نباشد؛ نه تقريباً مطمئن شدهام كه يكي ديگر است. البته يادم ميآيد كه خيلي شبيه بود؛ مثلا نماي آجر بهمني ديوارها و در چوبي دولنگه و طاق نيمدايره و حفاظ پنجرهها با اشكال پيچواپيچ و هندسي و بوي ترشي و بوي خورشتهاي بادمجان و فسنجان و قورمهسبزي كه به آجرها و پنجرههايش چسبيدهبود و همه چيزهاي ديگر آن را، اين هم دارد. فقط يك اشكال دارد كه آن نيست. راستش توي همه اين كوچهها يكي دوتايي شبيه اين خانه پيدا ميشود. فرقهايي هم دارند؛ بعضيشان طاق نيمدايره ندارند، بعضي در آهني دارند، بعضي شيشه ندارند، بعضي ديوار ندارند، از بعضي از آنها بوي غذايي كه انگار دويست سيصد سال پيش خوردهباشم ميآيد، از بعضيشان صداي گريه يك بچه و جيغ و فحشهاي مادرش كه نثار آباء و اجداد بچه ميكند ميآيد، لحظاتي مبهوت ايوانهاي بعضيشان ميشوم كه گوشههاي گردي دارند، همانها كه در چوبي با پنجرههاي مشبك و شيشههاي مربع رنگي كوچك به آنها باز ميشود و توي گلدانهاي كهنهاي كه روي لبهي آنها گذاشتهاند شمعداني كاشتهاند. گاهي پيچكي را كه از توي باغچه آمده و حاشيهاي از ديوار آنها را پوشانده ميبينم و گاهي تكهاي از پيچك را كه كنده شده و جايش شاخكهاي خشك شدهي آن به حالت چسبيده روي ديوار باقي مانده؛ انگار كه خواسته باشد با اين يادگاري چسبانيده روي ديوار، براي هميشه خاطرهي آويزان بودنش را زنده نگه دارد... انگار اينطور باشد كه مدتها قبل خودم توي همين مناظر و صداها غذا خوردهام، گريه كردهام، بو كشيدهام، فحش شنيدهام، خيره شدهام، خواب رفتهام ... چه چرندياتي! درست مثل اين كه يك مادربخطاي حرامزادهاي تخم يادگاري و خاطره توي مغز باير من پاشيده و يادش رفته باشد، بعد هم يك بيشرف ديگر رويش شاشيده باشد تا خاكش قوت بگيرد. آنوقت آنرا توي باد و باران ول كردهاند و ديمي يك عالمه خاطره مبهم و توسريخورده و كج و كوله رشد كردهاند و هي پشتسرهم از لابلاي چالههاي ذهنم به بيرون سرك ميكشند و باز قايم ميشوند. وقتي راه ميروم، وقتي ميخندم، وقتي گريه ميكنم، حتي وقتي كه پلك ميزنم، انگار كه يك غبار چندهزارساله از روي تنم بلند ميشود و جلو چشمهايم را ميگيرد، بعد تصاوير مبهم مثل حيوانات ماقبل تاريخي بي تناسب و بدهيكل، ميخواهند كاسه سرم را از وسط گاز بگيرند و دوشقه كنند، يك مشت شبح و تصوير و سايه كه دائم توي ذهنم پرسه ميزنند و آنرا آرام نميگذارند.
...
اينجا استخر است؛ اما خالي از آدم.
توي آن آب پر كردهاند و من هم لخت كنار آن نشستهام. نسيم آرامي موجهاي كوچكي روي آب ميسازد.
همين حالا از آب درآمدهام. يك آفتاب تند و تيز روي من تابيده و سايهام روي سنگفرش سفيد، شكلي با لبهها و زاويههاي واضح و دقيق درست كرده.
دورتادور اينجا در شعاع صد قدمي درختهاي تبريزي و چنار كاشتهاند با برگهاي سبز و غبارگرفته و كرختي كه توي نسيم ميلرزند. فقط صداي برگها را ميشنوم. يك نوع نشئهگي و آرامش بيحالت تمام وجودم را پر كرده.
داخل استخر را رنگ سبز روشن زدهاند و آب آن زلال و شفاف است.
آفتاب پشتم را داغ ميكند؛ بخار آبهايي كه روي سنگفرشها بتدريج ناپديد ميشوند بوي آشنايي ميدهد؛ بوي گيج كنندهاي كه مدام توي كلّهام ميپيچد و مرا ياد استخر مياندازد؛ ياد بچگيهايم، ياد زماني كه از آن بجز يك مشت تصوير مشكوك و دور چيزي توي ذهنم نمانده.
احساس خمودي و كرختي خاصي ميكنم؛ برگهاي درختهاي تبريزي كه توي نسيم آهسته ميلرزند و پشت و رو ميشوند مثل يكعالمه زنگوله ريز صدا ميدهند. ميخواهم دوباره توي آب بپرم ولي نميتوانم؛ انگار بدنم به سنگفرشها چسبيده. همه سنگفرشها سفيد هستند كه توي بعضي از آنها رگههاي خاكستري و سبز ديده ميشود.
بيدغدغهگي همهي فضاي اينجا را پر كرده، ولي نميدانم چرا يك بوي گيج كننده مدام توي كلهام ميپيچد و مرا ياد وقتي مياندازد كه همه چيز در حال شروع شدن بود، حالت مرموزي است كه از روزنههايي نامرئي، به فضاي اينجا و اين آرامش رخنه كند.
...
خيلي خوب ميدانم آن مردي كه شبها توي خانه پشتي تار ميزد و ميخواند، حالا مرده. نميدانم چرا هنوز صداي سازش را ميشنوم. حد فاصل آن خانه و اطاق من يك حياط كوچك است كه توي آن دوتا درخت تبريزي پير و چندتا كاج هم سن و سال آنها كاشتهاند. كف اين حياط كاشيهاي لوزي دارد از همانها كه وقتي حياط را آبپاشي ميكنند آب از لابلاي لوزيلوزيها راه ميافتد و توي سراشيبي خفيفي كه دارد به باغچه ميرسد و توي آن فرو ميرود. اين اطاق را از پيرزن عجيبي كرايه كردهام. يكروز توي خيابانهاي شهر قدم ميزدم كه متوجه آن شدم؛ يك خانه است با در دولنگه چوبي و طاق نيمدايره و ايوانهايي پهن با گوشههاي گرد. همينطور كه نگاه ميكردم، صداي پيرزن را شنيدم كه از پشت پنجرهي رو به كوچه با همين پردهي زردوزي شده كه از فرط دودزدگي خاكستري مايل به قهوهاي شده بود، پرسيد «چيزي ميخواي آقا؟» لحنش تندي زنندهاي داشت كه خراشيدگي صدايش ترسناكش ميكرد. يكّه خورده بودم. با دستپاچگي گفتم «اطاق اجاره دارين؟» در را باز كرد. بوي خورشتهاي جورواجور همراه با بوي چوب پوسيدهي نمكشيده نفسم را تنگ كرد. پيرزن با موهاي سفيد مجعد و بهمريختهاش كه از زير روسري قهوهاي نيمداري بيرون زدهبود، همين اطاق را نشانم داد. از كار و درآمدم پرسيد، از وضع و حالم، از اينكه معتاد هستم يا نه و از اينكه چرا تنها هستم. ميخواست بداند كجا بودهام و چكار ميكردهام. دست آخر مبلغ كرايه را گفت و گفت كه پول هر ماه را اول ميگيرد. براي اولين بار توي چهره پيرزن دقيق شدم؛ قيافه بيروحي داشت، ولي در عمق نگاهش حالت ترسناكي موج ميزد كه نميشد بيشتر از چند لحظه آنرا تاب آورد.
حالا باز هم صداي اين تار ميآيد، يك آهنگ سوزناك است توي مايهي دشتي كه سه سال پيش هر شب آن مرد ميزد و ميخواند، يك آواز غريب كه انگار عصاره سالها درد و دوري و رنج و بدبختي باشد. توي همين خانه پشتي زندگي ميكرد. آنجا يك خانه است با شيرواني سفالي خيلي فرسوده كه بعضي از تكههاي آن كنده شدهاند. پنجرههاي مستطيل چوبي چهارلنگهدارد كه از پشت شيشههاي دوده گرفتهي آنها ملافههاي چركي كه پشتشان كشيدهاند پيداست. روي لبهي بعضي از پنجرهها گلدانهاي شمعداني گذاشتهاند كه انگار صد سال است همانطور دستنخورده آنجا ماندهاند آنقدر كه از آبِ گِل تهِ آنها تا پايين ديوار، لابهلاي آجر بهمنيها رد كلفت و سياه و كجوكولهاي افتاده.
شايد دوسال پيش بود كه يك شب ديگر صداي سازش را نشنيدم. يك هفته يا شايد بيشتر است كه دوباره صداي همان آهنگ را بدون آواز ميشنوم.
ميدانم كه او مرده. قبل از آن شب هميشه چراغ اطاق روبروي اطاقم كه روشن ميشد، صداي همان ساز و آواز را ميشنيدم. ولي آن شب وقتي چراغ روشن شد صداي فرياد وحشتزدهي خفهاي آمد. يكي دو ساعت بعد سايههايي را ديدم كه روي ملافهي چرك و كهنه پشت آن پنجرهها جابجا ميشدند، سايهي نعش كفنپيچ شدهاي بر سر دستها بالا رفت و بعد همه ناپديد شدند. آن شب تا صبح صداي گريه ميآمد؛ گريه يك جوان كه انگار فقط ميخواست براي همان يك شب جاي خالي صداي آواز سوزناك دشتي را پر كند و بعد رهايش كند.
توي حياط مابين اين دو خانه درختهاي تبريزي و كاج كاشتهاند. پيچك سبزي روي آجرهاي بهمني ديوار كهنهي روبرو بالا رفته و قسمتي از آن را پوشانده و آنطرفتر رد سياه كلفتي از آب گِل تهِ گلدانهاي شمعداني به موازات ساقهي كج و كولهي پيچك تا پايين ديوار كشيده شده. كف حياط زير ساقهي پيچك پر است از خرده برگهاي پيچك كه طي سالها با هر زمستان روي زمين ريختهاند و با هر تابستان دوباره ديوار را پوشاندهاند.
توي خيابانهاي شهر قدم ميزدم. خانههاي كجوكوله و آدمهاي كجوكولهتر از كنارم ميگذشتند. كنار يك عمارت فرسوده پيرمردي چهارزانو روي زمين نشسته بود و يك تار بدون سيم را وسط پاهايش گرفتهبود با نيش باز و گشاد، خيره به چشمهايم نگاه ميكرد، آفتاب تندي كه توي چشمهاي ماتش ميتابيد انعكاس عجيبي داشت، انگار كه از پشت پردهي كفن توي چشمهاي نيمباز يك مرده تابيده باشد. تهريش نامرتبي داشت و يك سبيل پرپشت. همينطوركه نگاهش ميكردم توي صورتم خنديد؛ من هم خنديدم. خسته بودم، چند ساعت بود كه فقط راه ميرفتم، روي يك نيمكت سنگي كنار يك خيابان باريك نشستم. يك ساختمان بلند روبرويم بود، پنجرههاي دودهگرفتهي بزرگي داشت، روي درهاي بزرگ شيشهاي كثيف پايين ساختمان آگهيها و اعلاميههاي بزرگ و كوچك را روي هم چسبانده بودند. بعضي پاره شده بود و تكههاي فتيله شدهي كاغذ پاي درهاي شيشهاي ريخته بود. چرك آب باران مخلوط با دودهي ماسيده ردهاي رگهاي نامنظم سياهي روي ديوارهاي سيمانياش درست كرده بود كه تا پايين ادامه پيدا ميكرد. بوي زباله فضاي خيابان را پر كرده بود. معني دور و مبهمي توي ذهنم تداعي ميشد كه از تكرار آن لذت ميبردم. حس ميكردم كه اين ساختمان ميخواهد هر لحظه كه بتواند روي سر آدمهايش خراب شود. خيالات موهوم توي كلّهام پرسه ميزدند. پيرمردي را مجسم ميكردم كه با كلاه و عينك و يك عصاي كهنه ميخواهد خودش را از طبقه آخر ساختمان روي من پرت كند. به بالاي سرم نگاه كردم، راهروي باريكي از آسمان بين دو ساختمان بلند بالاي سرم ديده ميشد كه چند تكه ابر كم پشت و چرك ميان آن بآهستگي جابجا ميشدند. احساس غريبي داشتم؛ انگار بايد همانجا روي همان صندلي تا آخر عمر بنشينم و همانجا بگندم تا بوي تعفن جسدم همراه با بوي زبالهها به ديوارها و پنجرههاي بزرگ و كاغذهاي فتيله شدهي پاي در ساختمان بچسبد. بوي زباله را دنبال ميكردم، مرد ژوليدهاي با لباسهاي پاره كه بدن پشمالو و چركش تكهتكه از زير آن بيرون زده بود، آشغالها را زير و رو ميكرد و چند قدم آنطرفتر زني با يك نگاه غمزده هر چندگاه مراقب حركات او ميشد و بعد دوباره سرش را برميگرداند، انگار كه منتظر كسي باشد.
داخل يك كوچه شدم، از پشت پنجرهي يكي از خانهها پسر جواني به بيرون نگاه ميكرد. خانه آجرهاي بهمني و در چهارلنگهي چوبي و شيرواني سفالي كهنهاي داشت. حفاظ جلوي پنجره با اشكال مارپيچ و هندسي حالت عجيبي به صورت استخواني و لاغرش ميداد. توي چشمهايش گيجي و بهت تمام نشدني موج ميزد. كوچهي تنگ و باريكي بود كه خانههايي با گوشهها و زاويههاي شكسته و تيز دو طرف آن كشيده شده بودند. در خانه نيمهباز بود. از لاي در به داخل نگاه كردم تاريك بود. در را آرام هل دادم. پلكان چوبي كه به طبقه بالا ميرفت كنجكاويام را تحريك ميكرد. بوي خورش قورمهسبزي مخلوط با بوي شاش تند شده به ديوارها چسبيدهبود. طبقه بالا فقط يك اطاق بود. دستگيره را پيچاندم. مردي مشغول ور رفتن با يك تار بود كه معلوم بود شكسته و تازه آنرا تعمير كردهاند. وسط اطاق چارزانو نشسته بود. متوجه من كه شد، با لبخندي سلام كرد. سلام كردم. به ميز كنار در اشاره كرد «لطفاً اون چسب رو به من ميدين؟» كمي سريشم توي يك نعلبكي لاي يك مشت ابزار و ميخ و چكش و تبر و سمباده و رنده، روي ميز در حال خشك شدن بود. سبيل پرپشتي داشت و چشمهايش نيمهباز بود، مثل اينكه ناخوش باشد. تار را توي دستش بالا و پايين ميكرد و من همينطور كه حواسم به كارهاي او بود، متوجه شدم با من صحبت ميكند. «... بعله جانم، اين تار، تار خيلي خوبي بود. ديروز صبح به مسعود... هه مسعود شاگردمه... به مسعود گفتم دستشو دراز كنه و تار رو از روي ميز به من بده كه تار از دستش افتاد روي زمين و به اين وضع در اومد ... خوب اين خرَكِشم درست شد، حالا تا چند دقيقه ديگه ببينيم چطور صدا ميده. ...» تا چشمم به نور اطاق عادت كند كمي طول كشيد، لامپ كم نوري روي سقف روشن بود. كمد چوبي رنگ و رو رفتهاي كنار يك ديوار اطاق بود، يك كتابخانه هم در گوشه ديگر اطاق، كه يك مشت كتاب قديمي و كهنه توي آن چپانده بودند كه چندتا سوسك هم دائم از لابلاي كتابها و كاغذپارههاي چرك به بيرون سرك ميكشيدند و باز قايم ميشدند. ميز تحرير كوچكي كنار در بود كه روي آن ميخ و چكش و تبر و رنده و سمباده و چيزهاي ديگر روي هم ريخته شده بود و يك تختخواب بهم ريخته كه يك طرف اطاق به ديوار چسبييده بود. مرد هنوز حرف ميزد. نور كمي از پشت شيشههاي رنگي كثيف پنجره چوبي مشبكي كه يك پرده زردوزي شده با ملافه سفيد دوده گرفتهاي جلوي آن آويزان بود به داخل اطاق ميآمد. ناگهان صداي تار فضاي اطاق را پر كرد. مرد، يا بهتر است بگويم پيرمرد، تار را كوك ميكرد. و بعد شروع كرد به چنگ زدن به تار و خواندن يك آواز توي مايه دشتي. وقتي از در بيرون رفتم صداي تار هنوز توي گوشم بود، صداي غمانگيزي كه عصاره سوزناك سالها رنج و بدبختي بود. ديگر دنبال چيزي نميگشتم، انگار كه بچه شده باشم و مادرم دستم را گرفته و توي خيابانهاي شهر ميگرداند و من دائم سوالهاي بيجا ميكنم و او باحوصله به من جواب ميدهد و اين بازي همينطور ادامه دارد. ميفهميدم كه گولم ميزند ولي نميتوانستم چيزي بگويم. ازاينكه گولم ميزد كلافه ميشدم، بعد بهانه ميگرفتم و به گريه ميافتادم و خودم را روي زمين ولو ميكردم... متوجه اطرافم شدم. حس ميكردم دوباره گول خوردهام، سالها قبل از اينكه به دنيا بيايم گول خوردهام، احساسي غريب و مبهم كه از بالا و پايين كردن آن توي ذهنم كيف بخصوصي ميكردم. به عمارتي رسيدم كه از كهنگي در حال خراب شدن بود. كاشيهاي معرق رنگ و رو رفتهاي تكهتكه به ديوارهاي گچي و چرك آن چسبيده بود. مغازهها چراغهاي مهتابيشان را روشن كردهبودند. جلوي عمارت ايستادم، پيرمردي با دهان كف كرده و صورت جزامزده روي زمين ولو شده بود، جعبه چوبي شكستهاي با يك مشت سيم وسط پاهايش رويزمين افتاده بود. توي خيابانهاي شهر پرسه زدم تا نيمهشب شد، بوي لجن جويهاي خيابان با صداهاي جوراجور و نور لامپهاي مهتابي مخلوط شده بود.
اين اطاق درست مثل دكانهاي سمساري است، پر از اثاث كهنه و پوسيده با يك بوفه كوچك چوبي كه پر از ظروف بندخورده است كه لابلاي آنها عتيقههاي ريز و درشت قديمي گذاشتهاند. ديشب همينطور كه روي تخت فكسني وسط اطاق دراز كشيده بودم و لامپهاي مهتابي آبي و ارغواني بالاي گلدسته مسجد توي خيابان پشتي را نگاه ميكردم، پيرزن صاحبخانه در را باز كرد. ميگفت مستأجرهايش همه از ترس جن توي خانه پشتي رفتهاند. تعجب كردم، چون ميدانستم غير از من مستأجري ندارد، بعد فهميدم كه مرا دست انداخته، چون چند شب است كه صداي ساز از خانه پشتي ميآيد؛ من هم اين را به پيرزن گفتهبودم. آخر يك شب حس كردم كه او ممكن است حرفهاي مرا بفهمد، اين چيزها را به او گفتم، چيزهاي ديگري هم بود. پرسيدم چند سال است در اين خانه زندگي ميكند. گفتم كه ديوارهاي اين خانه، سقف آن، بوهاي اينجا، همه براي من يك معني كهنهاي را تداعي ميكنند. ناگهان پوزخند كريهي زد. حس تحقير پوزخندش هنوز آزارم ميداد كه حالتي جدي گرفت و با تندي ولي انگار كه ميخواهد چيزي را قايم كند گفت «ديوونه». به صورتش دقيق شدم. قيافهي بيروحي داشت و درعمق چشمهايش حالت مرموز و ترسناكي موج ميزد.
بهرحال اصلاً براي من مهم نيست كه ديگران چه فكري ميكنند، همينقدر ميدانم كه از ديدن ديوارهاي اين خانه و حقيقت مشكوك آن كيف بخصوصي ميكنم، تقريبا همان كيف زجرآوري كه از شنيدن صداي زخمههايي كه به آن تار ميخورَد. كيف دور و كهنهاي كه دوست دارم آنرا توي ذهنم تكرار كنم، ذهن زخمياي كه يك مشت تصوير مه گرفته دائم از لابلاي زخمهاي چرك كردهي آن، پيش چشمم ظاهر ميشوند و باز محو ميشوند.
نميدانم كجا هستم؛ يك مشت اشباح خيالي و بدقواره دور و برم را پر كردهاند. دنبال سوراخي امن و راحت ميگردم. توي خيابانهاي شهر راه ميروم. اينجا شهر است. شهر مرا هم مثل همه قورت داده، حس ميكنم تمام زندگيام يك شهر بوده كه من فقط حق داشتهام توي كوچه پس كوچههاي آن قدم بزنم و دنبال تداعيها بگردم و وقتي آنها را پيدا كردم، از حقيقت داشتن آنها كيف كنم. كيف كشندهاي كه بايد توي آن حل شد و رفت. توي خيابانهاي شهر قدم ميزنم و ساختمانهاي قد و نيمقد با لبهها و زاويههاي تيز و دقيق از كنارم ميگذرند، بعد توي كوچههاي كج و معوج و ناهموارِ پر از آدم راه ميروم. صداي پاي خودم را كه جزو صداي پاي آدمهاي ناآشناي آنجا شده تشخيص نميدهم. به يك دوراهي مسقف ميرسم، با طاقي ترك خورده كه روي آنرا كاشيهاي معرق پوشانده. داخل يك كوچه ديگر ميشوم. رسيدم، كليد را توي قفل مياندازم و در را باز ميكنم. شب شده. صداي يك آواز دشتي از دور ميآيد، آنقدر دور كه كلمات آن را نميتوانم تشخيص بدهم.
توي حياط اين خانه يك پيچك كاشتهاند كه تا لب پنجره خانه روبرو بالا رفته. ديشب ديدم چراغ اطاق روبرويم روشن شد، پنجره اطاق باز شد و يك پسر جوان سرش را از آن بيرون آورد و شروع كرد به نگاه كردن؛ چون پشتش به نور بود نتوانستم جهت نگاهش را تشخيص بدهم. همانطور كه پنجره را باز گذاشتهبود از لب پنجره كنار رفت و شروع كرد به قدم زدن. قيافهاش را ميديدم، صورتي لاغر با چشمهاي گود رفته كه انگار اشك زير آنها خشك شده بود. موهايش كمپشت بود و قيافهاي عصبي داشت كه بهت عجيبي توي آن ديده ميشد. داد زدم «آهاي پسر» ديدم آمد لب پنجره، من هم سراسيمه وارد حياط شدم، ولي باور نميكردم، او اصلاً جوان نبود، تقريباً پير بود با موهاي مجعد بهم ريخته و قيافه بيحالت و بيروح. آب روي سنگفرشهاي دور باغچه بخار ميشد و بوي آشنايي ميداد، بوي گيج كنندهاي كه يك معني خيلي دور و مبهم را از راه بينيام با خودش به سلولهاي مغزم فرو ميكرد. چشمهايش را نگاه كردم. توي تاريكي برق ميزدند و حالت ترسآوري ته آنها موج ميزد. ناگهان فرياد زدم، آنقدر بياختيار كه انگار اين صدا از گلوي من خارج نشده باشد؛ فريادي كه انگار قبل از بسته شدن نطفهام توي حلقم كاشته باشند، طوري كه از شنيدنش لرزيدم. موهاي تنم راست شده بود. دوباره سعي كردم تكرارش كنم. فكر كردم شايد بتوانم از اين كار لذت ببرم، ولي اينبار مثل بار اول نبود؛ يك نعره گوشخراش معمولي. متوجه پيرزن شدم كه با وحشت از در راهروي خانه به حياط آمده. «چيه؟! چته؟» خواستم با دست پنجره روبروي اطاقم را نشان بدهم. پنجره بسته بود و چراغ اطاق هم خاموش بود، انگار كه هميشه همينطور بوده باشد. سرم را پايين انداختم و, به اطاقم برگشتم. تا صبح صداي يك آواز سوزناك دشتي توي مغزم ميپيچيد، انگار عصاره سالها دوري و بدبختي باشد. صداي گريه يك بچه و صداي جيغ و فحشهاي زني كه نثار آباء و اجداد بچه ميكرد از دور شنيده ميشد. روي يك تخت فكسني وسط اطاقم دراز كشيده بودم و به گربههاي چركي كه دائم از پشت درختهاي تبريزي به بيرون سرك ميكشيدند و باز قايم ميشدند نگاه ميكردم.
چند شبانهروز است كه فكر ميكنم. ميخواهم همهچيز برايم روشن شود تا خودم را نجات بدهم؛ درست نميدانم از چهچيز. ولي هرچه بيشتر فكر ميكنم، توي همان فكرها بيشتر حل ميشوم و احساس خفگي بيشتري ميكنم. براي همين دائم قدم ميزنم. آن روز كنار يكي از خيابانها پيرمردي را ديدم با كلاه و عينك كه عصاي كهنه و رنگ و رو رفتهاي هم توي دستش بود، كنار يك ساختمان بلند روي يك نيمكت نشسته بود. نزديكتر كه شدم ديدم به تكه ابرهاي چركي كه توي راهروي باريكي بين دو ساختمان بلند توي آسمان جابجا ميشدند خيره شده. آنطرفتر كنار ساختمان چركي، يك مشت زباله ريخته بودند كه بوي تعفن آن با بوي ترياكي كه از لاي يكي از پنجرهها ميآمد مخلوط ميشد و توي دماغم ميپيچيد. وقتي داشتم روي آشغالها را با يك تكه مقوا ميپوشاندم، متوجه شدم زن خوشپوشي چند قدم آنطرفتر ايستاده و با حالت تمسخرآميزي به من نگاه ميكند. خواستم بروم كه به اندازه يك سطل آب چرك از يك پنجره روي سر پيرمرد ريخت، كلاهش كه از روي سرش افتاد، فهميدم كه خيلي پيرتر از آن است كه اول به نظرم رسيده بود.
چند شب پيش دائم يك خستگي موذي مزاحم فكر كردنم بود. روي تخت دراز كشيده بودم. پيرزن صاحبخانه طرفهاي غروب باغچه را آب دادهبود و حياط را آبپاشي كرده بود. هواي اطاق دم كرده بود، بخار آبي كه از روي سنگفرشها بتدريج ناپديد ميشد همه جا را پر ميكرد و بوي عجيبي ميداد. ميخواستم از روي تخت بلند شوم ولي تنم به رختخواب چسبيده بود، انگار همراه با بخار آب يك حالت مرموزي به فضاي داخل اطاق رخنه ميكرد.
ميخواهم بروم توي خيابان قدم بزنم، وسط خوبها، وسط عاقلها و نشئهها، وسط آدمهايي كه از فرط توهم فهميدگي و دانايي مثل يك خيك سي مني پر از دوغ پف كردهاند و فقط كافيست آدم سوزن به يك جايشان بزند تا مثل يك تكه گه وسط خيابان ولو شوند، درست عينهو يك تكه گه، آن ديگريهايي كه درمانده به آنها آويزان شدهاند و چرت ميزنند، و آنهاييكه از چرت چندهزار سالهشان احساس خوشبختي ميكنند. دوست دارم بدوم توي خيابان به بعضيشان فحش خواهرومادر بدهم و با يك كشيده خواب از كلهي بقيهشان بپرانم.
داشتم ميرسيدم، شب شده بود، نحوست و چرك به كف خيابانها و ديوارها و آدمها چسبيده بود. كرمهايي از لابلاي آشغالهايي كه گوشه يك ساختمان بلند با ديوارهاي سيماني يا نميدانم شايد هم مرمري ولي دوده گرفته گذاشته بودند، يكييكي به بيرون سرك ميكشيدند و باز قايم ميشدند. يك هيكل كج و كوله از كنارم گذشت، يكي ديگر، و يكي ديگر... رسيدم. يك خانه دوطبقه بود با آجرهاي بهمني و پنجرههاي چوبي، از پلهها بالا رفتم، توي طبقه دوم يك اطاق بود، يك جوان با چشمهاي گود رفته و موهاي ژوليده كنار در چمباتمه زده بود و تندتند داشت پكهاي عميقي به سيگاري بنگ كج و كولهاش ميزد. مرا كه ديد دست و پايش را جمع كرد. توي اطاق يك پيرمرد زردنبو كه يك طرف صورتش را جذام خورده بود، تار شكستهاي را وسط پاهايش گذاشته بود و با ناخن روي پوسته سفيد چرك جعبهي صداي آن ميكشيد. اينجا بوي شاش و خورش فسنجان و ترياك و استفراغ و ترشي و حشيش و چلوخورش قيمه و قورمه سبزي و كثافت بچه و زباله و همه چيز باهم ميآمد. جسد تركيده چندتا سوسك به ديوارها و كف اطاق چسبيده بود و موشهاي گندهاي از لابلاي كتابهاي كهنه و پاره پاره توي كتابخانه فلزي به بيرون سرك ميكشيدند و باز قايم ميشدند، دلم داشت بهم ميخورد. توي دستم يك تبر بود كه دستهاش را دائم توي دستم فشار ميدادم. كنار پيرمرد زني با موهاي ژوليده و چشمهاي ناخوش و پر از درد نشسته بود و دوتايي به من ميخنديدند. حس كردم فرياد ميكشم؛ با زجر و شكنجه. دائم فرياد ميكشيدم و شكستههاي تار و تكههاي گوشت و مو به هوا پرتاب ميشد و باز روي زمين ميافتاد. كثافت و خون و تكههاي دست و گوش و چشم و انگشت توي سر و صورتم ميخورد و ديوارها خوني ميشد؛ خون كثيف دوده گرفتهاي كه بوي آن معني كهنهاي را تداعي ميكرد. دلم ميخواست باندازه يك نفس هواي آزاد را توي جگرم پر كنم و بتركم.
چراغ را خاموش كردم. از در اطاق كه بيرون آمدم هيچكس آن اطراف نبود. ميدويدم و تبر را توي شيشهخانهها ميكوبيدم
در اطاقم را بستم و رفتم توي حياط، شلنگ را برداشتم و همانجا پاي درختها خودم را شستم. اثري از خون روي سنگفرشها نمانده بود.
حس ميكنم سالها گول خوردهام. به من كلك زدهاند. يك مادربخطاي حرامزادهاي با يك تبر ذهنم را پارهپاره كرده و تخم يادگاري و خاطره توي آن پاشيده. من از هر چيز رنجآور و كشندهاي كيف ميكنم. گريهكردن هم بيفايده شده. گريه كه ميكنم غبار چندهزارسالهاي از روي تنم بلند ميشود و جلوي چشمهايم را ميگيرد، خستهام و هيولاها و كابوسها مرا راحت نميگذارند.
.....
...
.
اينجا استخر آرامي است. دلم ميخواهد ساعتها زير اين آفتاب تند دراز بكشم و روي اين سنگفرشها با سايهام كه زوايا و گوشههاي دقيق و واضحي دارد بازي كنم. دورتادور اينجا را درختهاي تبريزي و چنار كاشتهاند. اين بوي بخار آب كه از روي سنگفرشها بلند ميشود پاك افكارم را پريشان كرده، بوي مرموز و عجيبي كه معني كهنهاي را تداعي ميكند؛ يك معني دور و مشكوك كه از آن كيف بخصوصي ميكنم و دوست دارم آنرا توي ذهنم تكرار كنم.
آبان 1368
ويرايش: شهريور 1386
ويرايش دوم: مهر 1386
ويرايش سوم: آبان 1390
.
با تشكر از ويرايش تكميلي توسط فيميل
....
نميدانم چرا يكنوع عطش و خستگي همراه با كلافگي و اضطراب ذهنم را پر كرده، كه چرا براي هركس ميگويم اين خانه و دور و بر آن جور عجيبي است، نميفهمد. وقتي به آنها ميگويم حالت اين ديوارها براي من معني كهنهاي را تداعي ميكند، با نگاهي نيمباز و با عضلات منقبض و آمادهي پوزخند سرشان را به نشانهي نشنيدن برميگردانند، طوري كه انگار در دلشان ميگويند «ولمان كن ديوانه». باور كنيد خيلي سعي كردهام؛ بارها خواستهام مثل آنها به اينجا نگاه كنم، يعني به عنوان يك قسمت از آنچه كه بايد باشد، مثل نقطهاي در شهر، شهرهايي كه عكس آنها در مجلات و كتابها هست، يا شايد هم مثل يك جايي كه ناگزير بايد عمرت را در آن بگذراني تا بگذرد و تمام شود، يا حتي مثل قسمتي از جايي كه وظيفه دارد بخشي از بار تمدن و بشريت را حمل كند و به نقطهاي نامعلوم ببرد؛ و درست در همانموقع حس كردهام كه به سرعت از خودم فاصله ميگيرم، آنقدر كه انگار گناه ترسناك و نابخشودنياي را مرتكب شده باشم. حالا ديگر يقين دارم كه اينطور نيست. اين را ميدانم كه بايد حقيقت را گفت. البته نمي دانم كه حقيقت چه معني دارد، ولي آهنگ اين كلمه حالت خاصي را در من ايجاد ميكند كه دوست دارم آنرا توي ذهنم تكرار كنم. از اين كار كيف بخصوصي ميكنم، تقريبا همان كيف زجرآوري كه از نگاه كردن به ديوارهاي اين خانه و دور و بر آن ميكنم. البته گاهي متفاوت هستند، فكر ميكنم بيشتر اوقات نگاه كردن به اين خانه را ترجيح ميدهم.
احساس عجيبي است. فكر ميكنم كه شايد اين خانه آن نباشد؛ نه تقريباً مطمئن شدهام كه يكي ديگر است. البته يادم ميآيد كه خيلي شبيه بود؛ مثلا نماي آجر بهمني ديوارها و در چوبي دولنگه و طاق نيمدايره و حفاظ پنجرهها با اشكال پيچواپيچ و هندسي و بوي ترشي و بوي خورشتهاي بادمجان و فسنجان و قورمهسبزي كه به آجرها و پنجرههايش چسبيدهبود و همه چيزهاي ديگر آن را، اين هم دارد. فقط يك اشكال دارد كه آن نيست. راستش توي همه اين كوچهها يكي دوتايي شبيه اين خانه پيدا ميشود. فرقهايي هم دارند؛ بعضيشان طاق نيمدايره ندارند، بعضي در آهني دارند، بعضي شيشه ندارند، بعضي ديوار ندارند، از بعضي از آنها بوي غذايي كه انگار دويست سيصد سال پيش خوردهباشم ميآيد، از بعضيشان صداي گريه يك بچه و جيغ و فحشهاي مادرش كه نثار آباء و اجداد بچه ميكند ميآيد، لحظاتي مبهوت ايوانهاي بعضيشان ميشوم كه گوشههاي گردي دارند، همانها كه در چوبي با پنجرههاي مشبك و شيشههاي مربع رنگي كوچك به آنها باز ميشود و توي گلدانهاي كهنهاي كه روي لبهي آنها گذاشتهاند شمعداني كاشتهاند. گاهي پيچكي را كه از توي باغچه آمده و حاشيهاي از ديوار آنها را پوشانده ميبينم و گاهي تكهاي از پيچك را كه كنده شده و جايش شاخكهاي خشك شدهي آن به حالت چسبيده روي ديوار باقي مانده؛ انگار كه خواسته باشد با اين يادگاري چسبانيده روي ديوار، براي هميشه خاطرهي آويزان بودنش را زنده نگه دارد... انگار اينطور باشد كه مدتها قبل خودم توي همين مناظر و صداها غذا خوردهام، گريه كردهام، بو كشيدهام، فحش شنيدهام، خيره شدهام، خواب رفتهام ... چه چرندياتي! درست مثل اين كه يك مادربخطاي حرامزادهاي تخم يادگاري و خاطره توي مغز باير من پاشيده و يادش رفته باشد، بعد هم يك بيشرف ديگر رويش شاشيده باشد تا خاكش قوت بگيرد. آنوقت آنرا توي باد و باران ول كردهاند و ديمي يك عالمه خاطره مبهم و توسريخورده و كج و كوله رشد كردهاند و هي پشتسرهم از لابلاي چالههاي ذهنم به بيرون سرك ميكشند و باز قايم ميشوند. وقتي راه ميروم، وقتي ميخندم، وقتي گريه ميكنم، حتي وقتي كه پلك ميزنم، انگار كه يك غبار چندهزارساله از روي تنم بلند ميشود و جلو چشمهايم را ميگيرد، بعد تصاوير مبهم مثل حيوانات ماقبل تاريخي بي تناسب و بدهيكل، ميخواهند كاسه سرم را از وسط گاز بگيرند و دوشقه كنند، يك مشت شبح و تصوير و سايه كه دائم توي ذهنم پرسه ميزنند و آنرا آرام نميگذارند.
...
اينجا استخر است؛ اما خالي از آدم.
توي آن آب پر كردهاند و من هم لخت كنار آن نشستهام. نسيم آرامي موجهاي كوچكي روي آب ميسازد.
همين حالا از آب درآمدهام. يك آفتاب تند و تيز روي من تابيده و سايهام روي سنگفرش سفيد، شكلي با لبهها و زاويههاي واضح و دقيق درست كرده.
دورتادور اينجا در شعاع صد قدمي درختهاي تبريزي و چنار كاشتهاند با برگهاي سبز و غبارگرفته و كرختي كه توي نسيم ميلرزند. فقط صداي برگها را ميشنوم. يك نوع نشئهگي و آرامش بيحالت تمام وجودم را پر كرده.
داخل استخر را رنگ سبز روشن زدهاند و آب آن زلال و شفاف است.
آفتاب پشتم را داغ ميكند؛ بخار آبهايي كه روي سنگفرشها بتدريج ناپديد ميشوند بوي آشنايي ميدهد؛ بوي گيج كنندهاي كه مدام توي كلّهام ميپيچد و مرا ياد استخر مياندازد؛ ياد بچگيهايم، ياد زماني كه از آن بجز يك مشت تصوير مشكوك و دور چيزي توي ذهنم نمانده.
احساس خمودي و كرختي خاصي ميكنم؛ برگهاي درختهاي تبريزي كه توي نسيم آهسته ميلرزند و پشت و رو ميشوند مثل يكعالمه زنگوله ريز صدا ميدهند. ميخواهم دوباره توي آب بپرم ولي نميتوانم؛ انگار بدنم به سنگفرشها چسبيده. همه سنگفرشها سفيد هستند كه توي بعضي از آنها رگههاي خاكستري و سبز ديده ميشود.
بيدغدغهگي همهي فضاي اينجا را پر كرده، ولي نميدانم چرا يك بوي گيج كننده مدام توي كلهام ميپيچد و مرا ياد وقتي مياندازد كه همه چيز در حال شروع شدن بود، حالت مرموزي است كه از روزنههايي نامرئي، به فضاي اينجا و اين آرامش رخنه كند.
...
خيلي خوب ميدانم آن مردي كه شبها توي خانه پشتي تار ميزد و ميخواند، حالا مرده. نميدانم چرا هنوز صداي سازش را ميشنوم. حد فاصل آن خانه و اطاق من يك حياط كوچك است كه توي آن دوتا درخت تبريزي پير و چندتا كاج هم سن و سال آنها كاشتهاند. كف اين حياط كاشيهاي لوزي دارد از همانها كه وقتي حياط را آبپاشي ميكنند آب از لابلاي لوزيلوزيها راه ميافتد و توي سراشيبي خفيفي كه دارد به باغچه ميرسد و توي آن فرو ميرود. اين اطاق را از پيرزن عجيبي كرايه كردهام. يكروز توي خيابانهاي شهر قدم ميزدم كه متوجه آن شدم؛ يك خانه است با در دولنگه چوبي و طاق نيمدايره و ايوانهايي پهن با گوشههاي گرد. همينطور كه نگاه ميكردم، صداي پيرزن را شنيدم كه از پشت پنجرهي رو به كوچه با همين پردهي زردوزي شده كه از فرط دودزدگي خاكستري مايل به قهوهاي شده بود، پرسيد «چيزي ميخواي آقا؟» لحنش تندي زنندهاي داشت كه خراشيدگي صدايش ترسناكش ميكرد. يكّه خورده بودم. با دستپاچگي گفتم «اطاق اجاره دارين؟» در را باز كرد. بوي خورشتهاي جورواجور همراه با بوي چوب پوسيدهي نمكشيده نفسم را تنگ كرد. پيرزن با موهاي سفيد مجعد و بهمريختهاش كه از زير روسري قهوهاي نيمداري بيرون زدهبود، همين اطاق را نشانم داد. از كار و درآمدم پرسيد، از وضع و حالم، از اينكه معتاد هستم يا نه و از اينكه چرا تنها هستم. ميخواست بداند كجا بودهام و چكار ميكردهام. دست آخر مبلغ كرايه را گفت و گفت كه پول هر ماه را اول ميگيرد. براي اولين بار توي چهره پيرزن دقيق شدم؛ قيافه بيروحي داشت، ولي در عمق نگاهش حالت ترسناكي موج ميزد كه نميشد بيشتر از چند لحظه آنرا تاب آورد.
حالا باز هم صداي اين تار ميآيد، يك آهنگ سوزناك است توي مايهي دشتي كه سه سال پيش هر شب آن مرد ميزد و ميخواند، يك آواز غريب كه انگار عصاره سالها درد و دوري و رنج و بدبختي باشد. توي همين خانه پشتي زندگي ميكرد. آنجا يك خانه است با شيرواني سفالي خيلي فرسوده كه بعضي از تكههاي آن كنده شدهاند. پنجرههاي مستطيل چوبي چهارلنگهدارد كه از پشت شيشههاي دوده گرفتهي آنها ملافههاي چركي كه پشتشان كشيدهاند پيداست. روي لبهي بعضي از پنجرهها گلدانهاي شمعداني گذاشتهاند كه انگار صد سال است همانطور دستنخورده آنجا ماندهاند آنقدر كه از آبِ گِل تهِ آنها تا پايين ديوار، لابهلاي آجر بهمنيها رد كلفت و سياه و كجوكولهاي افتاده.
شايد دوسال پيش بود كه يك شب ديگر صداي سازش را نشنيدم. يك هفته يا شايد بيشتر است كه دوباره صداي همان آهنگ را بدون آواز ميشنوم.
ميدانم كه او مرده. قبل از آن شب هميشه چراغ اطاق روبروي اطاقم كه روشن ميشد، صداي همان ساز و آواز را ميشنيدم. ولي آن شب وقتي چراغ روشن شد صداي فرياد وحشتزدهي خفهاي آمد. يكي دو ساعت بعد سايههايي را ديدم كه روي ملافهي چرك و كهنه پشت آن پنجرهها جابجا ميشدند، سايهي نعش كفنپيچ شدهاي بر سر دستها بالا رفت و بعد همه ناپديد شدند. آن شب تا صبح صداي گريه ميآمد؛ گريه يك جوان كه انگار فقط ميخواست براي همان يك شب جاي خالي صداي آواز سوزناك دشتي را پر كند و بعد رهايش كند.
توي حياط مابين اين دو خانه درختهاي تبريزي و كاج كاشتهاند. پيچك سبزي روي آجرهاي بهمني ديوار كهنهي روبرو بالا رفته و قسمتي از آن را پوشانده و آنطرفتر رد سياه كلفتي از آب گِل تهِ گلدانهاي شمعداني به موازات ساقهي كج و كولهي پيچك تا پايين ديوار كشيده شده. كف حياط زير ساقهي پيچك پر است از خرده برگهاي پيچك كه طي سالها با هر زمستان روي زمين ريختهاند و با هر تابستان دوباره ديوار را پوشاندهاند.
توي خيابانهاي شهر قدم ميزدم. خانههاي كجوكوله و آدمهاي كجوكولهتر از كنارم ميگذشتند. كنار يك عمارت فرسوده پيرمردي چهارزانو روي زمين نشسته بود و يك تار بدون سيم را وسط پاهايش گرفتهبود با نيش باز و گشاد، خيره به چشمهايم نگاه ميكرد، آفتاب تندي كه توي چشمهاي ماتش ميتابيد انعكاس عجيبي داشت، انگار كه از پشت پردهي كفن توي چشمهاي نيمباز يك مرده تابيده باشد. تهريش نامرتبي داشت و يك سبيل پرپشت. همينطوركه نگاهش ميكردم توي صورتم خنديد؛ من هم خنديدم. خسته بودم، چند ساعت بود كه فقط راه ميرفتم، روي يك نيمكت سنگي كنار يك خيابان باريك نشستم. يك ساختمان بلند روبرويم بود، پنجرههاي دودهگرفتهي بزرگي داشت، روي درهاي بزرگ شيشهاي كثيف پايين ساختمان آگهيها و اعلاميههاي بزرگ و كوچك را روي هم چسبانده بودند. بعضي پاره شده بود و تكههاي فتيله شدهي كاغذ پاي درهاي شيشهاي ريخته بود. چرك آب باران مخلوط با دودهي ماسيده ردهاي رگهاي نامنظم سياهي روي ديوارهاي سيمانياش درست كرده بود كه تا پايين ادامه پيدا ميكرد. بوي زباله فضاي خيابان را پر كرده بود. معني دور و مبهمي توي ذهنم تداعي ميشد كه از تكرار آن لذت ميبردم. حس ميكردم كه اين ساختمان ميخواهد هر لحظه كه بتواند روي سر آدمهايش خراب شود. خيالات موهوم توي كلّهام پرسه ميزدند. پيرمردي را مجسم ميكردم كه با كلاه و عينك و يك عصاي كهنه ميخواهد خودش را از طبقه آخر ساختمان روي من پرت كند. به بالاي سرم نگاه كردم، راهروي باريكي از آسمان بين دو ساختمان بلند بالاي سرم ديده ميشد كه چند تكه ابر كم پشت و چرك ميان آن بآهستگي جابجا ميشدند. احساس غريبي داشتم؛ انگار بايد همانجا روي همان صندلي تا آخر عمر بنشينم و همانجا بگندم تا بوي تعفن جسدم همراه با بوي زبالهها به ديوارها و پنجرههاي بزرگ و كاغذهاي فتيله شدهي پاي در ساختمان بچسبد. بوي زباله را دنبال ميكردم، مرد ژوليدهاي با لباسهاي پاره كه بدن پشمالو و چركش تكهتكه از زير آن بيرون زده بود، آشغالها را زير و رو ميكرد و چند قدم آنطرفتر زني با يك نگاه غمزده هر چندگاه مراقب حركات او ميشد و بعد دوباره سرش را برميگرداند، انگار كه منتظر كسي باشد.
داخل يك كوچه شدم، از پشت پنجرهي يكي از خانهها پسر جواني به بيرون نگاه ميكرد. خانه آجرهاي بهمني و در چهارلنگهي چوبي و شيرواني سفالي كهنهاي داشت. حفاظ جلوي پنجره با اشكال مارپيچ و هندسي حالت عجيبي به صورت استخواني و لاغرش ميداد. توي چشمهايش گيجي و بهت تمام نشدني موج ميزد. كوچهي تنگ و باريكي بود كه خانههايي با گوشهها و زاويههاي شكسته و تيز دو طرف آن كشيده شده بودند. در خانه نيمهباز بود. از لاي در به داخل نگاه كردم تاريك بود. در را آرام هل دادم. پلكان چوبي كه به طبقه بالا ميرفت كنجكاويام را تحريك ميكرد. بوي خورش قورمهسبزي مخلوط با بوي شاش تند شده به ديوارها چسبيدهبود. طبقه بالا فقط يك اطاق بود. دستگيره را پيچاندم. مردي مشغول ور رفتن با يك تار بود كه معلوم بود شكسته و تازه آنرا تعمير كردهاند. وسط اطاق چارزانو نشسته بود. متوجه من كه شد، با لبخندي سلام كرد. سلام كردم. به ميز كنار در اشاره كرد «لطفاً اون چسب رو به من ميدين؟» كمي سريشم توي يك نعلبكي لاي يك مشت ابزار و ميخ و چكش و تبر و سمباده و رنده، روي ميز در حال خشك شدن بود. سبيل پرپشتي داشت و چشمهايش نيمهباز بود، مثل اينكه ناخوش باشد. تار را توي دستش بالا و پايين ميكرد و من همينطور كه حواسم به كارهاي او بود، متوجه شدم با من صحبت ميكند. «... بعله جانم، اين تار، تار خيلي خوبي بود. ديروز صبح به مسعود... هه مسعود شاگردمه... به مسعود گفتم دستشو دراز كنه و تار رو از روي ميز به من بده كه تار از دستش افتاد روي زمين و به اين وضع در اومد ... خوب اين خرَكِشم درست شد، حالا تا چند دقيقه ديگه ببينيم چطور صدا ميده. ...» تا چشمم به نور اطاق عادت كند كمي طول كشيد، لامپ كم نوري روي سقف روشن بود. كمد چوبي رنگ و رو رفتهاي كنار يك ديوار اطاق بود، يك كتابخانه هم در گوشه ديگر اطاق، كه يك مشت كتاب قديمي و كهنه توي آن چپانده بودند كه چندتا سوسك هم دائم از لابلاي كتابها و كاغذپارههاي چرك به بيرون سرك ميكشيدند و باز قايم ميشدند. ميز تحرير كوچكي كنار در بود كه روي آن ميخ و چكش و تبر و رنده و سمباده و چيزهاي ديگر روي هم ريخته شده بود و يك تختخواب بهم ريخته كه يك طرف اطاق به ديوار چسبييده بود. مرد هنوز حرف ميزد. نور كمي از پشت شيشههاي رنگي كثيف پنجره چوبي مشبكي كه يك پرده زردوزي شده با ملافه سفيد دوده گرفتهاي جلوي آن آويزان بود به داخل اطاق ميآمد. ناگهان صداي تار فضاي اطاق را پر كرد. مرد، يا بهتر است بگويم پيرمرد، تار را كوك ميكرد. و بعد شروع كرد به چنگ زدن به تار و خواندن يك آواز توي مايه دشتي. وقتي از در بيرون رفتم صداي تار هنوز توي گوشم بود، صداي غمانگيزي كه عصاره سوزناك سالها رنج و بدبختي بود. ديگر دنبال چيزي نميگشتم، انگار كه بچه شده باشم و مادرم دستم را گرفته و توي خيابانهاي شهر ميگرداند و من دائم سوالهاي بيجا ميكنم و او باحوصله به من جواب ميدهد و اين بازي همينطور ادامه دارد. ميفهميدم كه گولم ميزند ولي نميتوانستم چيزي بگويم. ازاينكه گولم ميزد كلافه ميشدم، بعد بهانه ميگرفتم و به گريه ميافتادم و خودم را روي زمين ولو ميكردم... متوجه اطرافم شدم. حس ميكردم دوباره گول خوردهام، سالها قبل از اينكه به دنيا بيايم گول خوردهام، احساسي غريب و مبهم كه از بالا و پايين كردن آن توي ذهنم كيف بخصوصي ميكردم. به عمارتي رسيدم كه از كهنگي در حال خراب شدن بود. كاشيهاي معرق رنگ و رو رفتهاي تكهتكه به ديوارهاي گچي و چرك آن چسبيده بود. مغازهها چراغهاي مهتابيشان را روشن كردهبودند. جلوي عمارت ايستادم، پيرمردي با دهان كف كرده و صورت جزامزده روي زمين ولو شده بود، جعبه چوبي شكستهاي با يك مشت سيم وسط پاهايش رويزمين افتاده بود. توي خيابانهاي شهر پرسه زدم تا نيمهشب شد، بوي لجن جويهاي خيابان با صداهاي جوراجور و نور لامپهاي مهتابي مخلوط شده بود.
اين اطاق درست مثل دكانهاي سمساري است، پر از اثاث كهنه و پوسيده با يك بوفه كوچك چوبي كه پر از ظروف بندخورده است كه لابلاي آنها عتيقههاي ريز و درشت قديمي گذاشتهاند. ديشب همينطور كه روي تخت فكسني وسط اطاق دراز كشيده بودم و لامپهاي مهتابي آبي و ارغواني بالاي گلدسته مسجد توي خيابان پشتي را نگاه ميكردم، پيرزن صاحبخانه در را باز كرد. ميگفت مستأجرهايش همه از ترس جن توي خانه پشتي رفتهاند. تعجب كردم، چون ميدانستم غير از من مستأجري ندارد، بعد فهميدم كه مرا دست انداخته، چون چند شب است كه صداي ساز از خانه پشتي ميآيد؛ من هم اين را به پيرزن گفتهبودم. آخر يك شب حس كردم كه او ممكن است حرفهاي مرا بفهمد، اين چيزها را به او گفتم، چيزهاي ديگري هم بود. پرسيدم چند سال است در اين خانه زندگي ميكند. گفتم كه ديوارهاي اين خانه، سقف آن، بوهاي اينجا، همه براي من يك معني كهنهاي را تداعي ميكنند. ناگهان پوزخند كريهي زد. حس تحقير پوزخندش هنوز آزارم ميداد كه حالتي جدي گرفت و با تندي ولي انگار كه ميخواهد چيزي را قايم كند گفت «ديوونه». به صورتش دقيق شدم. قيافهي بيروحي داشت و درعمق چشمهايش حالت مرموز و ترسناكي موج ميزد.
بهرحال اصلاً براي من مهم نيست كه ديگران چه فكري ميكنند، همينقدر ميدانم كه از ديدن ديوارهاي اين خانه و حقيقت مشكوك آن كيف بخصوصي ميكنم، تقريبا همان كيف زجرآوري كه از شنيدن صداي زخمههايي كه به آن تار ميخورَد. كيف دور و كهنهاي كه دوست دارم آنرا توي ذهنم تكرار كنم، ذهن زخمياي كه يك مشت تصوير مه گرفته دائم از لابلاي زخمهاي چرك كردهي آن، پيش چشمم ظاهر ميشوند و باز محو ميشوند.
نميدانم كجا هستم؛ يك مشت اشباح خيالي و بدقواره دور و برم را پر كردهاند. دنبال سوراخي امن و راحت ميگردم. توي خيابانهاي شهر راه ميروم. اينجا شهر است. شهر مرا هم مثل همه قورت داده، حس ميكنم تمام زندگيام يك شهر بوده كه من فقط حق داشتهام توي كوچه پس كوچههاي آن قدم بزنم و دنبال تداعيها بگردم و وقتي آنها را پيدا كردم، از حقيقت داشتن آنها كيف كنم. كيف كشندهاي كه بايد توي آن حل شد و رفت. توي خيابانهاي شهر قدم ميزنم و ساختمانهاي قد و نيمقد با لبهها و زاويههاي تيز و دقيق از كنارم ميگذرند، بعد توي كوچههاي كج و معوج و ناهموارِ پر از آدم راه ميروم. صداي پاي خودم را كه جزو صداي پاي آدمهاي ناآشناي آنجا شده تشخيص نميدهم. به يك دوراهي مسقف ميرسم، با طاقي ترك خورده كه روي آنرا كاشيهاي معرق پوشانده. داخل يك كوچه ديگر ميشوم. رسيدم، كليد را توي قفل مياندازم و در را باز ميكنم. شب شده. صداي يك آواز دشتي از دور ميآيد، آنقدر دور كه كلمات آن را نميتوانم تشخيص بدهم.
توي حياط اين خانه يك پيچك كاشتهاند كه تا لب پنجره خانه روبرو بالا رفته. ديشب ديدم چراغ اطاق روبرويم روشن شد، پنجره اطاق باز شد و يك پسر جوان سرش را از آن بيرون آورد و شروع كرد به نگاه كردن؛ چون پشتش به نور بود نتوانستم جهت نگاهش را تشخيص بدهم. همانطور كه پنجره را باز گذاشتهبود از لب پنجره كنار رفت و شروع كرد به قدم زدن. قيافهاش را ميديدم، صورتي لاغر با چشمهاي گود رفته كه انگار اشك زير آنها خشك شده بود. موهايش كمپشت بود و قيافهاي عصبي داشت كه بهت عجيبي توي آن ديده ميشد. داد زدم «آهاي پسر» ديدم آمد لب پنجره، من هم سراسيمه وارد حياط شدم، ولي باور نميكردم، او اصلاً جوان نبود، تقريباً پير بود با موهاي مجعد بهم ريخته و قيافه بيحالت و بيروح. آب روي سنگفرشهاي دور باغچه بخار ميشد و بوي آشنايي ميداد، بوي گيج كنندهاي كه يك معني خيلي دور و مبهم را از راه بينيام با خودش به سلولهاي مغزم فرو ميكرد. چشمهايش را نگاه كردم. توي تاريكي برق ميزدند و حالت ترسآوري ته آنها موج ميزد. ناگهان فرياد زدم، آنقدر بياختيار كه انگار اين صدا از گلوي من خارج نشده باشد؛ فريادي كه انگار قبل از بسته شدن نطفهام توي حلقم كاشته باشند، طوري كه از شنيدنش لرزيدم. موهاي تنم راست شده بود. دوباره سعي كردم تكرارش كنم. فكر كردم شايد بتوانم از اين كار لذت ببرم، ولي اينبار مثل بار اول نبود؛ يك نعره گوشخراش معمولي. متوجه پيرزن شدم كه با وحشت از در راهروي خانه به حياط آمده. «چيه؟! چته؟» خواستم با دست پنجره روبروي اطاقم را نشان بدهم. پنجره بسته بود و چراغ اطاق هم خاموش بود، انگار كه هميشه همينطور بوده باشد. سرم را پايين انداختم و, به اطاقم برگشتم. تا صبح صداي يك آواز سوزناك دشتي توي مغزم ميپيچيد، انگار عصاره سالها دوري و بدبختي باشد. صداي گريه يك بچه و صداي جيغ و فحشهاي زني كه نثار آباء و اجداد بچه ميكرد از دور شنيده ميشد. روي يك تخت فكسني وسط اطاقم دراز كشيده بودم و به گربههاي چركي كه دائم از پشت درختهاي تبريزي به بيرون سرك ميكشيدند و باز قايم ميشدند نگاه ميكردم.
چند شبانهروز است كه فكر ميكنم. ميخواهم همهچيز برايم روشن شود تا خودم را نجات بدهم؛ درست نميدانم از چهچيز. ولي هرچه بيشتر فكر ميكنم، توي همان فكرها بيشتر حل ميشوم و احساس خفگي بيشتري ميكنم. براي همين دائم قدم ميزنم. آن روز كنار يكي از خيابانها پيرمردي را ديدم با كلاه و عينك كه عصاي كهنه و رنگ و رو رفتهاي هم توي دستش بود، كنار يك ساختمان بلند روي يك نيمكت نشسته بود. نزديكتر كه شدم ديدم به تكه ابرهاي چركي كه توي راهروي باريكي بين دو ساختمان بلند توي آسمان جابجا ميشدند خيره شده. آنطرفتر كنار ساختمان چركي، يك مشت زباله ريخته بودند كه بوي تعفن آن با بوي ترياكي كه از لاي يكي از پنجرهها ميآمد مخلوط ميشد و توي دماغم ميپيچيد. وقتي داشتم روي آشغالها را با يك تكه مقوا ميپوشاندم، متوجه شدم زن خوشپوشي چند قدم آنطرفتر ايستاده و با حالت تمسخرآميزي به من نگاه ميكند. خواستم بروم كه به اندازه يك سطل آب چرك از يك پنجره روي سر پيرمرد ريخت، كلاهش كه از روي سرش افتاد، فهميدم كه خيلي پيرتر از آن است كه اول به نظرم رسيده بود.
چند شب پيش دائم يك خستگي موذي مزاحم فكر كردنم بود. روي تخت دراز كشيده بودم. پيرزن صاحبخانه طرفهاي غروب باغچه را آب دادهبود و حياط را آبپاشي كرده بود. هواي اطاق دم كرده بود، بخار آبي كه از روي سنگفرشها بتدريج ناپديد ميشد همه جا را پر ميكرد و بوي عجيبي ميداد. ميخواستم از روي تخت بلند شوم ولي تنم به رختخواب چسبيده بود، انگار همراه با بخار آب يك حالت مرموزي به فضاي داخل اطاق رخنه ميكرد.
ميخواهم بروم توي خيابان قدم بزنم، وسط خوبها، وسط عاقلها و نشئهها، وسط آدمهايي كه از فرط توهم فهميدگي و دانايي مثل يك خيك سي مني پر از دوغ پف كردهاند و فقط كافيست آدم سوزن به يك جايشان بزند تا مثل يك تكه گه وسط خيابان ولو شوند، درست عينهو يك تكه گه، آن ديگريهايي كه درمانده به آنها آويزان شدهاند و چرت ميزنند، و آنهاييكه از چرت چندهزار سالهشان احساس خوشبختي ميكنند. دوست دارم بدوم توي خيابان به بعضيشان فحش خواهرومادر بدهم و با يك كشيده خواب از كلهي بقيهشان بپرانم.
داشتم ميرسيدم، شب شده بود، نحوست و چرك به كف خيابانها و ديوارها و آدمها چسبيده بود. كرمهايي از لابلاي آشغالهايي كه گوشه يك ساختمان بلند با ديوارهاي سيماني يا نميدانم شايد هم مرمري ولي دوده گرفته گذاشته بودند، يكييكي به بيرون سرك ميكشيدند و باز قايم ميشدند. يك هيكل كج و كوله از كنارم گذشت، يكي ديگر، و يكي ديگر... رسيدم. يك خانه دوطبقه بود با آجرهاي بهمني و پنجرههاي چوبي، از پلهها بالا رفتم، توي طبقه دوم يك اطاق بود، يك جوان با چشمهاي گود رفته و موهاي ژوليده كنار در چمباتمه زده بود و تندتند داشت پكهاي عميقي به سيگاري بنگ كج و كولهاش ميزد. مرا كه ديد دست و پايش را جمع كرد. توي اطاق يك پيرمرد زردنبو كه يك طرف صورتش را جذام خورده بود، تار شكستهاي را وسط پاهايش گذاشته بود و با ناخن روي پوسته سفيد چرك جعبهي صداي آن ميكشيد. اينجا بوي شاش و خورش فسنجان و ترياك و استفراغ و ترشي و حشيش و چلوخورش قيمه و قورمه سبزي و كثافت بچه و زباله و همه چيز باهم ميآمد. جسد تركيده چندتا سوسك به ديوارها و كف اطاق چسبيده بود و موشهاي گندهاي از لابلاي كتابهاي كهنه و پاره پاره توي كتابخانه فلزي به بيرون سرك ميكشيدند و باز قايم ميشدند، دلم داشت بهم ميخورد. توي دستم يك تبر بود كه دستهاش را دائم توي دستم فشار ميدادم. كنار پيرمرد زني با موهاي ژوليده و چشمهاي ناخوش و پر از درد نشسته بود و دوتايي به من ميخنديدند. حس كردم فرياد ميكشم؛ با زجر و شكنجه. دائم فرياد ميكشيدم و شكستههاي تار و تكههاي گوشت و مو به هوا پرتاب ميشد و باز روي زمين ميافتاد. كثافت و خون و تكههاي دست و گوش و چشم و انگشت توي سر و صورتم ميخورد و ديوارها خوني ميشد؛ خون كثيف دوده گرفتهاي كه بوي آن معني كهنهاي را تداعي ميكرد. دلم ميخواست باندازه يك نفس هواي آزاد را توي جگرم پر كنم و بتركم.
چراغ را خاموش كردم. از در اطاق كه بيرون آمدم هيچكس آن اطراف نبود. ميدويدم و تبر را توي شيشهخانهها ميكوبيدم
در اطاقم را بستم و رفتم توي حياط، شلنگ را برداشتم و همانجا پاي درختها خودم را شستم. اثري از خون روي سنگفرشها نمانده بود.
حس ميكنم سالها گول خوردهام. به من كلك زدهاند. يك مادربخطاي حرامزادهاي با يك تبر ذهنم را پارهپاره كرده و تخم يادگاري و خاطره توي آن پاشيده. من از هر چيز رنجآور و كشندهاي كيف ميكنم. گريهكردن هم بيفايده شده. گريه كه ميكنم غبار چندهزارسالهاي از روي تنم بلند ميشود و جلوي چشمهايم را ميگيرد، خستهام و هيولاها و كابوسها مرا راحت نميگذارند.
.....
...
.
اينجا استخر آرامي است. دلم ميخواهد ساعتها زير اين آفتاب تند دراز بكشم و روي اين سنگفرشها با سايهام كه زوايا و گوشههاي دقيق و واضحي دارد بازي كنم. دورتادور اينجا را درختهاي تبريزي و چنار كاشتهاند. اين بوي بخار آب كه از روي سنگفرشها بلند ميشود پاك افكارم را پريشان كرده، بوي مرموز و عجيبي كه معني كهنهاي را تداعي ميكند؛ يك معني دور و مشكوك كه از آن كيف بخصوصي ميكنم و دوست دارم آنرا توي ذهنم تكرار كنم.
آبان 1368
ويرايش: شهريور 1386
ويرايش دوم: مهر 1386
ويرايش سوم: آبان 1390
.
با تشكر از ويرايش تكميلي توسط فيميل
عالی.
پاسخحذف