۱۳۸۷ اسفند ۶, سه‌شنبه

ديجيمُرفُسيس*

يه روز ساعت نه و چهاردقيقه وسي و شش ثانيه‌ي صب كه آقاي «شين» از خواب بيدار شد، ديد كه تبديل شده به يه آيكن با يك هايپرلينك دراز كه بهش آويزونه. دقيقاً نمي‌فهميد كه چه خبره و چرا امروز همه‌چيز يه جور ديگه‌س. سعي كرد با خودش فكر كنه و ببينه قبل از اينكه بخوابه كجا بوده. تصاوير مبهمي، مثل كابوسي كه جزئياتش رو فراموش كرده باشه يادش مي‌اومدن. تنها چيزي كه مي‌تونست ازش مطمئن باشه، اين بود كه ساعتِ سه و سه دقيقه رو توي صفحه‌ي مانيتورش ديده بود و سرش رو روي كي‌بورد نوت‌بوكش گذاشته بود تا بفهمه «صداي وزوزي كه مياد از توي نوت‌بوكه يا نه؟» و همينطور يادش اومد كه خيلي خسته بوده، و حدس زد كه احتمالاً از فرط خستگي در همون حال خوابش برده و چيز بيشتري هم ديگه يادش نيومد.
احساس گرسنگي مي‌كرد و در عين حال وقتي منطقي فكر كرد، ديد هيچ دليلي براي اينكه گرسنه باشه وجود نداره و حتي خيلي راحت متوجه شد حداكثر چيزي كه براي ادامه‌ي حيات بهش احتياج داره يه جريان خيلي خفيف الكتريسيته‌ست كه اونم دائم در اطرافش موج مي‌زنه و بطور پيوسته داره تغذيه‌ش مي‌كنه. سعي كرد افكارش رو متمركز كنه تا بتونه درك كنه كه «چطور ممكنه همچين وضعيتي رو بشه توجيه كرد؟».
فرض اولش اين بود كه هنوز خوابه و داره خواب مي‌بينه، ولي اينو خوب يادش بود كه كلاً موقع خواب ديدن هيچ‌وقت شكي به واقعي بودن فضاي خوابش نمي‌كرده -هر چقدر هم كه حالا عجيب و غريب بوده باشه (و ممكن نبوده خوابي ديده باشه كه بتونه در همون حالت، احتمال بده كه اين مي‌تونه يه خواب باشه - احتمالاً اين جمله رو دوباره بايد بخونيدش -- و شايدم بيشتر). پس به همين دليل مطمئن شد كه اين يه خواب نيست. براي همين تعجبش خيلي بيشتر شد ولي سعي كرد ضمن غلبه به اين حس تعجب بي‌فايده، فكر بهتري براي توجيه منطقي وضعيتش بكنه. در همين اوضاع ناگهان متوجه شد كه جريان خفيف الكتريسيته‌اي كه همه‌جا موج مي‌زد در اطراف لينكي كه بهش متصل بود يه لحظه شدت گرفت. خيلي ناخودآگاه و بطور كاملاً شهودي حس كرد كه ممكنه اين به اين دليل باشه كه كسي متوجهشه و داره وراندازش مي‌كنه. سعي كرد واكنشي نشون بده بلكه اين بيننده‌ي احتمالي رو متوجه شرايط خيلي خاصي كه توش گير كرده بكنه و شايد راهي براي خروج از اين اوضاع غيرعادي و غريب پيدا كنه. ولي هر كاري كرد نتونست به اين نتيجه برسه كه اين واكنش چجور چيزي ممكنه باشه اصولاً. وقتي به نتيجه‌اي نرسيد دوباره به فكر كردنش در اين مورد كه بتونه توضيحي براي معني كردن وضعيت جديدش پيدا كنه، ادامه داد. فرض بعدي كه بنظرش مي‌رسيد اين بود كه شايد دچار نوعي بيهوشي توام با يجور توهم ذهني شده و احتمالاً الان عده‌اي در اطراف بدنش، در واقعيتي كه خودش الان نمي‌تونست بهش دسترسي داشته باشه، حلقه زدن و دارن واكنش‌هاي مغزي و عصبي‌ش رو تحليل و مطالعه مي‌كنن بلكه بتونن راه حلي براي خارج كردنش از اين شرايط پيدا كنن. بلافاصله ياد اين مطلب افتاد كه تنها زندگي مي‌كنه و ارتباطش هم با جهان خارج بغير از دو روز هفته كه به كلاس ورزش مي‌ره، سه روز هفته كه كار پاره‌وقتي داره و همينطور پياده‌روي روزانه‌ش، محدود شده به استفاده از اينترنت، و همكاراش هم از اونجايي كه خيلي بدون برنامه و نامرتب در محل كارش حاضر مي‌شه، احتمالاً لزومي براي پيگيري براي دسترسي بهش در اون حدي كه لازم باشه به محل زندگيش مراجعه كنن، نمي‌بينن؛ و بنابرهمه‌ي اينا، اينكه كسي بتونه دسترسي فيزيكي بهش داشته باشه تقريباً غيرممكنه و واسه‌ي همين نگران شد!
نگرانِ اينكه نكنه اونقدر در اين وضعيت باقي بمونه تا زندگيش بطور واقعي در اثر نرسيدن غذا و آب تموم بشه و بعد آشناها و فاميل جسدش رو با يه شورت را‌ه‌راه آبي و قرمز و در حالي كه سرش يك‌وري روي كي‌بورد نوت‌بوكشه پيدا كنن، و با خودش فكر كرد: «واقعاً چه افتضاح شرم‌آوري!» از همه‌چيز بيشتر اين موضوع نگرانش مي‌كرد كه موقع مردن آب دهنش از گوشه‌ي لب و دهنش بيرون اومده باشه و باعث بشه چهره‌ي جنازه‌ش احمق جلوه كنه. اين نگراني از اونجايي ناشي مي‌شد كه چندبار بعد از بيدار شدن از خواب (مخصوصاً خوابهاي بد) متوجه شده بود كه بالشش درست زير دهنش مرطوب شده و احساس مشمئز كننده‌اي بهش دست داده بود، طوري كه بلافاصله روبالشي رو عوض كرده بود. احتمالاً اين حس از اونجايي ناشي مي‌شد كه هميشه از مواجهه با آدمهايي كه آب دهنشون آويزون بود اكراه داشت و هرگز نزديكشون نمي‌شد. ولي بلافاصله يادش افتاد كه بهتره بجاي اين فكرها سعي كنه در «لحظه» حضور داشته باشه، و سعي كرد به سرعت از اين افكار ناراحت كننده فاصله بگيره و خودشو نگران چيزهايي نكنه كه در اين شرايط مانع آرامشش مي‌شن - آرامشي كه بهش احتياج داشت براي اينكه بتونه افكارشو روي چيزاي خيلي مهمتر متمركز كنه. ولي هرطور كه فكر مي‌كرد مي‌ديد بطور احمقانه‌اي مهمتر از اينكه چجوري از اين محيط خارج بشه، اينه كه چجوري وارد اينجا شده! و هرچقدر كه بيشتر فكر مي‌كرد كمتر به نتيجه مي‌رسيد. بنابراين و به همين دليل، تصميم گرفت فكر كردن راجع به همه‌ي اين موضوعات رو بذاره براي يه موقع ديگه و كمي در اطرافش جستجو كنه. به محض اينكه خواست ببينه لينك درازي كه بهش وصله به كجا مي‌رسه، متوجه شد در فاصله‌ي كمتر از يك هزارم ثانيه تو يه صفحه‌ با رنگ زمينه‌ي مورد علاقه‌ش قرار گرفته و يه سري آيكن و لينك ديگه به علاوه‌ي يه مقدار نوشته‌هاي جورواجور دور و برش چيده شدن. رنگبندي‌ها و آيكنها و نوشته‌ها خيلي بنظرش آشنا بودن و طولي نكشيد كه متوجه شد اين صفحه‌ي خودشه. صفحه‌اي كه توي شبكه‌ي مجازي «وانابي‌اكتيويستز نتورك» (Wanna_be_activists Network) براي خودش ساخته بود و هر روز مقدار زيادي از وقتش رو توي اون به ديد و بازديد از صفحه‌ي دوستاش و خوندن مطالب ديگران و نوشتن وبلاگ مي‌گذروند. و البته خيلي هم از اين موضوع راضي و خوشحال بود. يادش افتاد كه ديشب همون موقعي كه داشت با خستگي تموم سرش رو روي كي‌بورد مي‌ذاشت، همين صفحه رو داشت چك مي‌كرد و برقي از سر ذوق و شعف در اطراف آيكنش ويزويز كرد: يعني به اين فكر افتاد كه ببينه وضع بازديد كننده‌هاش چه‌جوريه و اينكه كامنت جديد گرفته يا نه! كه باز در از كسري از ثانيه تمام كامنتاش رو ديد و متوجه شد 3تا كامنت جديد براي پست آخري كه توي بلاگش گذاشته، اومده. اين حس كه اينجا همه چيز چقدر بسرعت اتفاق مي‌افته براش تا حدودي غافلگير كننده بود و كم كم احساس خوبي بهش مي‌داد، چون خودش با اينكه هميشه از طريق يه اشتراك پرسرعت به شبكه وصل بود، براي هر بار ديدن كامنتاش بايد حداقل چيزي حدود سه تا چهار ثانيه وقت صرف مي‌كرد، و اين اصلاً با اين سرعتي كه توي اين حالت بدست آورده بود قابل مقايسه نبود، و براي همين كلي ذوق‌زده شده بود. بعد از همه‌ي نتيجه‌گيرياي ممكن از اين مقايسه‌اي كه انجام داده بود، تصميم گرفت يك تور گردشي بين همه‌ي دوستايي كه توي ليستش بودن براي خودش بذاره و از وضع پروفايلاشون باخبر بشه و هنوز فكرش تموم نشده بود كه تمام صفحات اصلي و بلاگاي همه‌ي دوستاي توي ليستش از جلوي چشمش رد شدن و همه محتواي اونها رو هم ديد و بخاطر سپرد. بلافاصه بعد از اون شروع كرد به چرخيدن توي بقيه‌ي پروفايلا و بلاگاي مختلف شبكه‌ي وانابي‌اكتيويستز و بعدش لينكاي اكسترنالي كه ظاهراً تحت پوشش خود اين شبكه و زير لوگوي اون احضار مي‌شدن. ولي بتدرج متوجه شد كه مي‌تونه اونا رو حتي بدون پوشش اين شبكه هم ببينه و در نتيجه ديگه اينجا تنها جايي نيست كه مي‌تونه صفحاتش رو ببينه و توشون بچرخه، بلكه ديگه كل اينترنت قلمرو گشت و گذارش مي‌شد.
 از اينهمه توانايي كه پيدا كرده بود احساس شادي عجيبي بهش دست داد، طوري كه كلاً مسئله‌ي نگراني راجع به جنازه با شورت راه‌راه و آب‌دهن آويزون رو از ياد برده بود و حتي داشت فراموش مي‌كرد اصلاً مسئله‌ي اصليش چي بوده ولي بلافاصله بخودش مسلط شد و تصميم گرفت كه يه مقدار منطقي‌تر و بدور از هيجان با اين موضوع برخورد كنه. با خودش فكر كرد: «درسته! من همونجايي كه سرمو رو كيبورد گذاشتم، خوابم برد؛  و بعدششش...؟» و سعي كرد به ذهنش فشار بياره كه «چه ربطي بين گذاشتن سر روي كي‌بوردِ نوت‌بوك و تبديل شدن به يه آيكن در شبكه وانابي‌اكتيويستز مي‌تونه وجود داشته باشه؟» كه تصميم گرفت بره توي يك سرچ انجين (search engine) اين موضوع رو جستجو كنه و ببينه كه حالتهاي ممكن چيا ممكنه باشن. فوراً تمام كي‌ورد(keyword)هايي رو كه تركيبشون براي همچين سوالي منطقي بنظر مي‌رسيدن رديف كرد و آدرس سرچ انجين محبوبش رو هم احضار كرد و اون كي‌وردها رو جلوش چيد و چيزي حدود دويست صفحه نتيجه جستجو رو در عرض چندثانيه ورق زد و تنها و تنها يك تاپيك رو ديد كه ممكن بود بهش كمك كنه، كه عنوانش چيزي بود با اين مضمون «چگونه رجيستر‌هاي rx، si و cz هنگاميكه يك پردازندهي هنگ شده‌ي پنترون (Pantron) مرطوب شود، موجب بروز واكنش‌هاي عصبي و ذهني در كاربر سيستم مي‌شوند؟»! چند بار عنوان عجيب اين تاپيك رو مرور كرد - ضمن اينكه از هربار ديدن واژه‌ي «مرطوب» احساس اشمئزازي بهش دست مي‌داد كه سعي مي‌كرد آخرين چيزي باشه كه بهش توجه مي‌كنه. يادش بود سالها پيش كه تصميم گرفته بود برنامه‌نويسي با زبون اسمبلي رو ياد بگيره، تا حدودي راجع به رجيستر‌ها، مطالعه كرده بود و بنابراين خيالش راحت شد كه در اين مورد يه چيزايي مي‌دونه و احتمالاً مي‌تونه اين مقاله رو حداقل از نظر كليات درك كنه. بنابراين وارد لينك شد و ديد يه مقاله‌ي تخصصي پونصد صفحه‌اي كه در واقع پايان نامه‌ي ناموفق دكتراي يك دانشجوي رشته‌ي بايوكامپيوتيكس (Biocomputics) بود (اگرچه اسم چنين رشته‌اي رو تا اون لحظه هرگز به خواب هم نديده و نشنيده بود)، جلوش ظاهر شد. در هر صورت شروع كرد به خوندن. البته چون مقاله‌ي پيچيده و مشكلي بود ديگه نتونست به اون سرعتي كه تصور مي‌كرد تمومش كنه ولي با اينحال با سرعت باورنكردني هيجده دقيقه و سي و هشت ثانيه و شش دهم ثانيه خوندن مقاله رو تموم كرد و بشدت از چيزي كه خونده بود احساس تعجب بهش دست داده بود. و در همين حال متوجه شد از وقتي كه تو اين شرايط واقع شده بيشتر از اينكه خوشحال يا ناراحت بشه داره هي «متعجب» مي‌شه و البته ماجراي اين مقاله از اين قرار بود كه تحقيقات يه نفر به اين نتيجه رسيده بود كه در صورتي كه كسي كامپيوتري با پردازنده‌ي پنترون داشته باشه و موقع هنگ كردن كامپيوتر - بنا به هر دليلي- پردازنده اين كامپيوتر در معرض رطوبت قرار بگيره و استفاده‌كننده در فاصله‌ي كمتر از 1 متري بدنه‌ي پردازنده نشسته باشه، دچار اختلال عصبي سايكوديجي‌داياريا (psychodigidiarrhea) مي‌شه كه اگرچه چنين اختلالي جايي به صراحت جايي تعريف نشده بود، ولي طبق گزارشاي ضمني اثر مشهود فيزيكيش شدت گرفتن ترشح بزاق و اثر عصبي‌ش اين كه شخص براي چند لحظه دچار توهم «ارتباط ذهني شديداً سيال با عالم مجازي ديجيتال» مي‌شه ولي بلافاصله (كمتر از يك ثانيه) به حالت نرمال خودش برمي‌گرده. خوب اين خيلي معني براي آقاي شين داشت؛ اولينش اينكه حدسش درست بوده و با سر لميده روي كي‌بورد خوابش برده و بدترينش (و نه لزوماً آخرينش) اينكه در همون حال خوابيده آب دهنش سرازير شده! خب البته بقيه‌ي ماجرا كه در درجات اهميت پايينتر قرار مي‌گرفت اين بوده كه آب دهنش بعد از نفوذ از لابلاي كليداي كي‌بورد به داخل نوت‌بوك و به پردازنده‌اي كه بخاطر كند شدن و بعد احتمالاً گير كردن كردن فنش (كه اون صداي وزوزي كه شنيده مي‌شده هم به همين دليل بوده) هنگ كرده بوده رسيده و در همين اثنا رجيستر‌هاي rx و si و cs هم اون كاري رو كه نبايد مي‌كردن كردن و از اونجاييكه فاصله‌ي آقاي شين با بدنه تقريباً صفر بوده و آب دهنش دائم ميومده و باعث مرطوب شدن هرچه بيشترِ پردازنده‌ي لعنتي مي‌شده، دچار اين وضعيت حاد شده و اين پروسه هم توي يك حلقه‌ي تكرار بي‌انتها يا بقول خودشون اينفينيت لوپ افتاده و احتمالاً هنوز هم تا تموم شدن همه‌ي ريسورسها (تا خشك شدن كامل آب بدن آقاي شين) ادامه داره.
پس آقاي شين فهميد كه در اين اوضاع با يك شورت راه‌راه آبي و قرمز (كه كم‌كم داشت شك برش مي‌داشت كه ممكنه حتي سوراخم باشه) و آب دهن آويزون روي كي‌بورد، كلاً در حال خشك شدنه. و اين همه درحاليه كه ذهنش در فضاي سايبر مشغول فعاليت بسيار جدي و شديده. تمام اين نتايج رو آقاي شين در زماني در حدود سي‌وشش صدم ثانيه (دقت كنيد: نه سي، و شش صدم ثانيه بلكه سي‌وشش صدم ثانيه) بدست آورد و بشدت بهت زده و نگران شد و فكر آب دهن آويزون به هيچ وجه از ذهنش خارج نمي‌شد. پيش خودش فكر كرد «اين آب‌دهنوفوبيا (abedahanophobia) هم كشت منو! بايد يه فكري براش بكنم» و بعد فكر كرد «البته شايدم بيشتر از اينكه يه فوبيا باشه يه جور وسواس احمقانه باشه...» و اينجوري باز به خودش مسلط شد و تصميم گرفت فكر كردن به اين موضوع رو موكول كنه به يه موقعيت مناسب‌تر.
تو همين حال و هوا بود كه يهو دوباره يه لرزش ملايم از طريق هايپرلينك درازش كه بهش آويزون بود، احساس كرد. اينبار سعي كرد دقت كنه كه اين لرزش منشائش چيه. البته اين همون اولم معلوم بود كه در اثر يه تغيير توي جريان الكتريكي اطرافش داره اتفاق ميفته ولي اصلاً مسئله‌ش اين نبود يعني خيلي علاقه‌اي به دونستن نوع اين تغيير هم نداشت. البته اينكه استاد فيزيك الكتريسيته‌ش تو دانشگاه به هيچ وجه استاد خوبي نبود هم در اين بي‌علاقگي - به فهميدن ماهيت علمي اين پديده - بي‌تاثير نبود (كه حالا مثلاً اين فركانسش بود كه تغيير كرد يا شدت جريانش بود يا ولتاژش يا هر كوفت ديگه‌ش)، ولي در اصل به دليل ديگه‌اي بود كه «مسئله‌ش اصلاً اين نبود»، اونم اينكه مي‌خواست بدونه «كلاً چرا همچين شد؟» يا به عبارت ديگه «كي» يه كاري كرد كه «همچين شد» و كي «دقيقاً چه كاري كرد؟» كه «همچين» شد. بنابراين تصميم گرفت كه ته و توي قضيه رو دربياره و اونقدر صبر كرد تا دوباره «همچين بشه» و اتفاقاً شد! و چون منتظرش بود به سرعت تريس‌بك(trace back)ش كرد و فهميد كه يه نفر با آي‌پي آدرس(ip address) ِ «هشتادوپنج نقطه پونزده نقطه صدوپنجاه نقطه دو» خواسته پروفايلشو ببينه. خيلي خوشحال شد از اين كشفي كه كرده بود. باز دوباره صبر كرد و يه بار ديگه دوباره «همچين» شد ولي اينبار همون آي‌پي مي‌خواست بلاگش رو ببينه و همينجور حدود 1 ساعت صبر كرد و تقريباً تمام حالتهاي مختلف همچين شدن رو فهميد (يا لااقل حالتهاي مهمش رو). و كلاً فهميد كه اين سيگنال‌هاي الكتريسيته هر كدوم مشخصه‌ي يه ايونت(event)ي هستن، مثل ديده شدن پروفايل، اومدن كامنت جديد، مسج جديد و بقيه چيزا. بعد تصميم گرفت از همين جا با همونايي كه دارن اون بيرون همچينش مي‌كنن وارد تعامل و احياناً گفتگو بشه، بلكه بتونه يجوري قانعشون كنه كه تو وضعيت بدي قرار داره و بايد كمكش كنن. يعني اينطور شد كه وقتي يك كامنت براي پست آخر بلاگش اومد، رفت و بسرعت براي فرستنده‌ش يه جواب گذاشت «من اينجام!»، خب در حالت عادي، اين جمله يه شوخي خيلي درِ پيت و احمقانه‌اي توي شبكه محسوب مي‌شه ولي از اونجايي كه آقاي شين كسي نبود كه معمولاً از اين اين شوخيا با كسي بكنه، قاعدتاً انتظار داشت يه عكس‌العمل متعجب و يا استفهام‌آميز ببينه، ولي با كمال تعجب بعد از چندثانيه، يه جواب گرفت «ها ها ها، خب باشه، منم همينجام - چه خبرا؟» كاملاً داشت كنترلش رو از دست مي‌داد از اينكه انقدر كودن فرض شده، ولي در همون حال تلاش كرد نذاره اين گفتگو قطع بشه، و سعي مي‌كرد جوري رفتار كنه ضمن اينكه خودش رو جاي طرف مي‌ذاره - بطوريكه چيزايي رو كه مي‌نويسه احمقانه و شوخي به نظر نيان-، جوري هم نباشه كه حوصله‌ي طرف از دست يه نفر كه اصرار داره بگه «من عملاً و واقعاً تو فضايي گير كردم كه همه‌مون بهش مي‌گيم مجازي» سر بره. پس گفت «خبري نيست ... ببين راستش من تو يه موقعيت خيلي استثنايي و تاحدودي مجازي گير كردم»، خب اين جمله به اندازه‌ي كافي جمله‌ي عجيبي بود براي اينكه يه نفر آدم رو كاملاً كنجكاو كنه و كمي موضوع رو جدي بگيره ولي از اونجايي كه آقاي شين معمولاً شوخياي كج و معوج اين شكلي زياد مي‌كرد تنها جوابي كه عايدش شد اين بود كه «خب اتفاقاً منم خيلي مجازيم الان، حالا خودت چطوري؟» آقاي شين با كمال نااميدي نوشت «بد، بد» و جواب گرفت «خودتي، خودتي، من خوبم!» حالت انزجار خاصي به آقاي شين دست داده بود تقريباً همون حالتي كه از حس رطوبت روي بالش زير لپش موقع بيدار شدن از خواب بد بهش دست مي‌داد. و تصميم گرفت مكالمه رو قطع كنه. حتي درجا تصميم گرفت اين دوست احمق رو از ليست دوستاش حذف كنه و از اونم بالاتر حتي ايگنور(ignore)ش كنه تا احياناً گله‌اي، سوالي و حتي اثري ازش نبينه، ولي يك لحظه بعد، از اين تصميمش برگشت و يادش افتاد اين خودشه كه در وضعيت خيلي خاص و استثنايي‌ايه و اصلاً دليلي نداره كسي كه در مقابلشه، رفتار عاقلانه و درخورتحسيني از خودش نشون بده. براي همين و براي اينكه كمي آروم بشه، شروع كرد به گشت زدن از اين صفحه به اون صفحه، از اين بلاگ به اون بلاگ و از اين شبكه به اون شبكه، به تك تك خبرگزاريا، سايتهاي روزنامه‌ها، سايتهاي پرن، افراد معروف و همينطور سايتاي ادبي و هنري و عكاسي و فيلم و موسيقي سر زد. سر فرصت نشست و چندين كليپ موزيك-ويدئو تماشا كرد، برگشت و براي صدها مطلب و مدياي منتشر شده از دوست و غريبه كامنت گذاشت و همه‌ي اين كارا در كمتر از 1 ساعت بود كه اتفاق مي‌افتاد.
كم كم داشت احساس خاص و خوشايندي مي‌كرد، نوعي احساس تعليق و آزادي همراه با قدرت. بتدريج محدوديت در ديدن و فهميدن و دونستن، ديگه براش معني نداشت. همه‌چيز و همه‌كس در كنارش بودن و در همون حال مي‌تونست اراده كنه كه هرآن از همه‌چيز و همه‌كس به هر اندازه‌اي كه مي‌خواد فاصله داشته باشه. سيال بود و فارغ از هر حس ناخوشايند و تنها مشكلي كه گاه و بيگاه حس مي‌كرد هايپرلينك درازي بود كه بهش متصل بود و بايد با خودش جابجا مي‌كرد. شروع كرد به فكر كردن راجع به همه‌ي اينا، به اينكه الان چه وضعيتي داره و قبلش چه وضعيتي داشت و كم كم باز متعجب شد و مردد. متعجب از اينكه اونقدرها هم ديگه ناراحت نيست و مردد درباره‌ي اينكه «آيا واقعاً مي‌خواد برگرده؟». داستان آب دهن و شرت راه‌راه آبي و قرمز تنها دلايلي بودن كه همچنان براي برگشتن باقي مونده بودن - اگرچه داشتن هي كمرنگ و كمرنگ‌تر مي‌شدن. در همين حال به اين اطمينان هم نرسيده بود كه آيا باور كردن يا نكردن آدمهاي اون بيرون تاثيري به حالش داره يا نه. تصميم گرفت بعد از مدتها تو بلاگش مطالبي بنويسه و نوشت:
« من، آقاي شين، يه آيكن هستم كه با يه لينك http كه بهم وصله زنده‌ام. من از اينجا و با همين لينك مي‌تونم هرجا كه مي‌خوام برم و تو سوراخ هر كسي كه بخوام سرك بكشم و از همه چيز سر در بيارم. بر حسب يه اتفاق كاملاً نادر، من از دنياي آدمهاي اون بيرون جدا شدم. يعني دقيقاً نمي‌دونم چرا و حتي نمي‌دونم اين يه عقوبته يا يه آمرزش. ولي تا اينجاش چيز خيلي وحشتناكي توش نديدم. شايد بعداً شما راهي براي برگردوندن من پيدا كنين ولي ممكن نيست به ميل خودم از اينجا بيام بيرون. اينجا من تا ابد زنده‌م و كسي نمي‌تونه جلومو بگيره. من يه آيكن ديجيتال هستم با يه هايپرلينك دراز، كه تو يه اينفينيت لوپ، به بينهايت وصلم.»
در عرض كمتر از نيم ساعت تعداد زيادي كامنت با اين مضمون كه «به‌به چقدر عالي و فلسفي بود اين پستت» و يا «اوه! آه، واي‌ي‌ي» و حتي اينكه «بگير منو» دريافت كرد. ولي چيزي كه مشخص بود  اين بود كه حتي يك نفر هم اين نوشته رو به اون معني كه آقاي شين مورد نظرش بود، جدي نگرفته بود. البته دور از انتظار هم نبود ولي با اين حال، اين وضعيت حالت توهين‌آميز شديدي براش داشت. و در همون اوايل گرفتن كامنتها كه چيزي حدود نيم ساعت از پست شدن نوشته‌ش مي‌گذشت، ناگهان تصميم عجيبي گرفت چون بهش برخورده بود و مي‌خواست نشون بده كه چرت و پرت نمي‌گه و اصرار داره كه جدي گرفته بشه. بنا براين از اون لحظه به بعد منتظر شد تا هركي براش كامنت مي‌ذاره از طريق شناسايي كردن آي‌پي آدرسش كامپيوترش رو هم شناسايي كنه. همزمان با تهيه‌ي ليست اين آدرسها و ذخيره كردنشون، رفت و سورس چندين‌هزار نرم‌افزار هكينگ و نفوذ رو هم شناسايي كرد و اونا رو ضميمه‌ي خودش كرد و دونه دونه وارد كامپيوتر همه‌ي كسايي شد كه براش كامنت گذاشته بودن و حتي اونايي كه كامنت نذاشته بودن. اين كار رو مي‌كرد تا دلايل واقعي و جدي بودن وضعيت خودش رو به همه‌ي اونا اثبات كنه. خب البته ذاتاً آدم مخرب و مردم آزاري نبود و براي همين بعد از وارد شدن به كامپيوترا، صرفاً چندتا از آيكناي روي صفحه دسكتاپشون رو جابجا مي‌كرد و يا چندتا از برنامه‌هاشون رو باز مي‌كرد و مي‌بست و يا شروع مي‌كرد تايپ كردن اين جمله كه «من واقعاً توي يه اينفينيت لوپ به بي‌نهايت وصلم» ولي خب همه‌ي اين كارا هيچ معنايي براي آدمهايي كه پاي كامپيوترهاشون نشسته بودن نمي‌توست داشته باشه جز اينكه يه نفر هكشون كرده و يا اينكه ويروسي شدن. بعد از گذشتن يكي دو ساعت، اين اتفاقات كم‌كم داشت به يه خبر عمومي تبديل مي‌شد. افراد مسئول از منابع مختلفي در سطح شبكه‌ي وانابي‌اكتيويستز و حتي در سطح كل اينترنت وجود فعاليت مشكوك و غيرعادي رو از طريق سيستمهاي كنترلي خودكار و همينطور چندين گزارش رسيده از كاربرها شناسايي و رديابي كردن. آقاي شين مدام پالسهاي ناراحت كننده‌اي رو در اطراف خودش دريافت مي‌كرد كه مشخص بود افراد و سيستمهاي مختلفي دارن آيكن و هايپرلينكش رو وارسي و دستكاري مي‌كنن. بشدت عصبي شده بود و نمي‌تونست بفهمه الان بايد چكار كنه و براي همين با سرعت شروع كرد به تغيير دادن تنظيمات پروفايلش براي بالاتر بردن امنيت و كم كردن سطح دسترسي افراد به اجزاي پروفايلش. ولي اين كار صرفاً‌ يه عمل مذبوحانه بود چون حتي خودش هم مي‌دونست كه الان ديگه اين سوپرواايزرها هستن كه دارن كنترلش مي‌كنن نه كاربرهاي معمولي.
احساس سردرگمي عجيبي داشت و به خودش مي‌پيچيد. رشته‌ي حروف و جملاتي رو مي‌ديد كه به سرعت از جلوي نظرش عبور مي‌كردن و بهش اخطار مي‌دادن كه هر چه زودتر فعاليتش رو متوقف كنه وگرنه اكانتش رو حذف مي‌كنن، ولي اونقدر عصبي و كلافه بود كه نمي‌تونست هيچ كنترلي روي رفتارش داشته باشه و دائم داشت از خودش به سيستمها و پروفايلهاي ديگه پيامهاي عصبي و تند مي‌فرستاد و بيشتر از همه اين پيام رو كه «من به بي‌نهايت وصلم!».
و ناگهان بعد از چند دقيقه‌ي پركشمكش احساس جديدي رو تجربه مي‌كرد. ديگه هيچ پالس الكتريكي مزاحمش نبود. ول شده بود. هيچ هايپرلينكي رو متصل به خودش احساس نمي‌كرد، سبك‌تر از قبل و ساده ‌تر. مي‌دونست كه هنوز وجود داره ولي ديگه نمي‌تونست تو اين موجوديت جديدش، مثل قبل، درك و لمسي از خودش داشته باشه. اون ديگه به هيچ جا وصل نبود و ول و آزاد توي شبكه غوطه‌ور بود.
*********************
بيرون از شبكه، ساعت 7:30 روز بعد، صبح يه روز زمستوني «پليس بين‌المللي اينترنت» وارد آپارتمان آقاي شين شد. با يه شرت راه راه آبي و قرمز پيداش كردن در حاليكه  سرش روي كي‌بورد نوت‌بوك افتاده بود و آب‌دهن سرازير شده‌ش لابلاي كليدهاي كيبورد ماسيده و خشك شده بود.
روي مانيتور نوتبوكش توي يك صفحه‌ي باز نرم‌افزار «وُرد» اين جمله‌ها، در حاليكه كرسر روي آخرين حرفشون چشمك مي‌زد، خونده مي‌شد:
 «شما اونچه كه از نظر خودتون هويت من بود رو از من گرفتين، خوب، اشكالي نداره، و ديگه حتي برام مهم نيست كه شمايي كه اون بيرونين، واقعيت داشتنِ منو باور مي‌كنين يا نه، بهرحال من مي‌دونم كه كي هستم و حتي بدون اون آيكن و لينك دراز لق‌لقوي مسخره هم وجود دارم، حتي همين الان، پس هنوزم هركاري رو كه دلم بخواد انجام مي‌دم و از همينجا بهتون مي‌گم مطمئن باشين ديگه نمي‌تونين منو حذف كنين، چون من تو يه اينفينيت لوپ واقعي، به بينهايت وصلم!».
.
ديجيمُرفـُسيس : Digimorphosis

۱۳۸۷ بهمن ۱۰, پنجشنبه

به نام سكوت


فكر مي‌كنم خيلي از حرفايي كه تابحال گفتني بوده رو گفتم. دوس داشتم مي‌شد بعضي از چيزايي رو كه گفتم تكرار كنم، ولي خب با تكرار ميونه‌اي ندارم. اگه دوس داشتين خودتون اينكار رو بكنين. به هر حال يه مدتي مي‌خوام بزنم بغل و وايسم عبور بقيه رو تماشا كنم. شايدم مي‌خوام يجور ديگه حركت كنم يا دلم مي‌خواد يه كم فكر كنم و بعد دوباره را بيفتم. البته يه مقدار كاراي عقب افتاده هم دارم كه بايد يه سر و ساموني بهشون بدم. به هر حال فعلاً تا مدتي پست جديد نمي‌فرستم بالا. احتمالاً خيلي طولي نمي‌كشه البته. به هر حال هستم همين دور و برا در خدمتتون و قرار نيست كركره رو بدم پايين در كل. (راستش يجوريه كه وقتي حس مي‌كنم يه چيزي حكم اجبار رو پيدا كرده برام ، ناخودآگاه فراريم مي‌ده. فك كنم اينجوري حالا مي‌خوام اول اون اجباره رو از رو خودم بردارم.)
در ضمن، قبلنا يه چندتا جمله همينطوري اومده بود تو سرم كه الان فقط مي‌خوام باهاشون اين پست رو ببندم...
«هرگز» و «هميشه»، كلماتي اغواگر، ناكارآمد و همرديف «هيچ»اند و «همه»..... در همان حال كه هيچ آغازي نبوده و هيچ نهايتي هم نيست و از اين همه هيچ چيز تكراري نيست، همه در حالي در انتظار نو شدن بازي‌اند كه مي‌دانند، هيچ جايگاهي ابدي نيست. انگار كه همه‌ي سِرّ پوچ نبودن زندگي از سَر پُر از هيچ بودن آن باشد. و چه موهبتي است سكوت گاهي در اين هنگامه‌ي پر از همه و هيچ.
پس به نام سكوت.
پ.ن.
1- يك روز، آقاي نويسنده رو ديدم كه داشت تو جمهوري نزديك تقاطع حافظ قدم مي‌زد. بغلش كردم و بوسيدمش و گفتم هر دومون مي‌دونيم كه همه رو سر كار گذاشتي كلك، ولي قشنگ بود خداييش.
چشماش پر اشك شد و رفت. دلشو شكونده بودم. ولي فكر كنم كار درستي كرده بودم. حداقل از اين به بعد زندگي مي‌كرد.
2- چيه؟ كار ضايعي كردم؟
3- چه مي‌دونم، حالا هرچي ...
.

۱۳۸۷ دی ۲۲, یکشنبه

راز

تصور كن زمين از آسمون شكايتي داشته باشه!
يا كوه از زمين
يا سنگ از كوه
يا جويبار از سنگ
يا تكدرخت از جويبار
يا پرنده از تكدرخت
يا آسمون از پرنده
يا زمين از آسمون
يا كوه از زمين
سنگ از كوه
جويبار از سنگ
تكدرخت از جويبار
پرنده از تكدرخت
آسمون از پرنده
زمين از آسمون
كوه از زمين
سنگ از كوه
جويبار از سنگ
تكدرخت از جويبار
پرنده از تكدرخت
آسمون از پرنده
زمين از آسمون
كوه از زمين
سنگ از كوه
جويبار از سنگ
تكدرخت از جويبار
پرنده از تكدرخت
يا آسمون از پرنده
زمين از آسمون
...
چه عجيبه!
مي‌بيني؟
راز نگفته رو بايد مي‌گفت
باد كه رد مي‌شد به من گفت
من به تو
تو به باد
باد به من به تو به باد به من به تو به باد به من به تو به باد به من به تو به باد به من به تو به باد به من به تو به باد به من به تو به باد ...
هو هو هو
هِي هِي هِي داريم مي‌گيم
فقط مي‌گيم
ولي تا كي كي كي؟
نمي‌دونم، نمي‌دونيم. نمي‌خوايم بدونيم؟
لي لي لي
بازي بچه‌ها تو خيابونو
سنگ رو سنگ رو سنگ ...
هف‌سنگ
بزن توپو! بريزشون!
بسه ديگه،‌ بي شكايتِ سنگ
از كوه از زمين از آسمون از پرنده از تكدرخت از جويبار
بگيم، بگم، بگي
به من به تو به من به تو به من به تو به من به تو به من به تو به من به تو به من به تو
تا نگيم به باد
از راز نگفته‌مون
تا برسيم به كوچه‌مون
به خونه‌مون
به بازيمون
به خنده‌مون
...
يه بار ديگه، حالا يه بار ديگه تصور كن!
.

۱۳۸۷ دی ۱۵, یکشنبه

ما آدمها

ما آدمها، آدمهاي عجيبي هستيم.
خوب البته برخي معتقدند كه پيچيده‌ايم، ولي در واقع پيچيدگي‌اي در كار نيست و فقط عجيب بودن است كه در كار است. حالا اينكه چطور برسيم به اين كه چي در كار است،‌ خودش كار ساده‌اي نيست. در اينجور مواقع اگر چه توصيه نمي‌شود كه از مثال استفاده كنيم، ولي از مثال استفاده مي‌كنيم. استفاده از مثال بجاي بيان رك و راست مطلب خودش يك مثال معين از همين نحوه‌ي عجيب بودن (غيرپيچيده‌ي) ما آدمها است، ليكن ما به هر حال اين كار را مي‌كنيم.
مثلاً ما آدمها يك عمر را در وضعيت بدي زندگي مي‌كنيم، (حالا اين وضعيت بد مي‌تواند جاي بد، هواي بد، تحت شرايط اقتصادي، اجتماعي و يا سياسي بد، با عادتها و همنشينان بد و خلاصه يك‌جوري كه ما بتوانيم بگوييم «بد است»، باشد) وقتي از آن اوضاع به هر دليلي خارج مي‌شويم و نوبت به آدمهاي ديگر مي‌رسد كه در همان وضعيت زندگي كنند، به هر شكل ممكن مي‌خواهيم راهنمايي و ارشادشان كنيم (در حاليكه هنگام تجربه‌ي خودمان از اين وضع بد، هيچ راهنمايي و ارشادي را نمي‌پذيرفتيم و اگر پايش بيفتد باز هم نمي‌پذيريم).
باز هم مثلاً اينكه ما آدمها ازدواج مي‌كنيم و بعداً به ديگران توصيه مي‌كنيم كه ازدواج نكنند و وقتي آنها ازدواج مي‌كنند، ازشان مي‌پرسيم پس چرا بچه‌دار نمي‌شوند (يعني به عبارت ديگر ما آدمها گاهي نمي‌فهميم چه مي‌گوييم و به عبارت ديگرتر ما آدمها گاهي نمي‌دانيم از دست خودمان چه گهي بايد بخوريم).
از طرف ديگر، هميشه يك جايي يك كسي (يا شرايطي يا سيستمي) هست كه حق ما آدمها را خورده است وگرنه قرار بوده - و مي‌بايستي كه- خيلي بهتر از ايني كه هستيم بوده‌باشيم، ولي در مورد آن آدمهاي ديگر، اين خودشان هستند كه مسئول وضعيت خودشان هستند، حالا هرچقدر هم آن وضعشان نكبت باشد.
ديگر اينكه ما آدمها دنبال عشق و عاشقي مي‌رويم و به محض اينكه احساس كرديم ممكن است طرف ماندگار يا در دسترس نباشد، عاشقش مي‌شويم و در غير اينصورت، معني‌اش اين مي‌شود كه او عاشق ما شده است (چه بهتر) و مي‌گذاريم مي‌رويم پي كارمان.
ما آدمها، در هرصورت آدمهاي زرنگي هستيم، هي در پي كسب و كار مي‌رويم و هي به اين منظور دستمان را دراز مي‌كنيم و هروقت دستمان از پايمان درازتر مي‌شود، آنرا توي جيبمان فرو مي‌كنيم و به آنهايي كه پايشان هنوز از دستشان درازتر است فحش خواهر مادر مي‌دهيم و افشايشان مي‌كنيم كه مفتخور هستند يا دزد.
ما آدمها «منطق» را به شكل خاصي بكار مي‌بريم، مثلاً وقتي مي‌خواهيم بگوييم «اينطور نيست كه همه آدمها خوب باشند»، مي‌گوييم «همه آدمها بد هستند» يا نقيض «تسليم شدن» را جنگيدن مي‌دانيم، نه «تسليم نشدن» و يا كلاً فقط از «سور عمومي» استفاده‌ِ مي‌كنيم (حتي اگر لازم نباشد).
ما آدمها، آدمهاي «با واسطه»‌اي هستيم، دوست نداريم كسي اسممان را صدا بزند و عيب ما را مستقيم توي صورتمان بگويد، بلكه ترجيح مي‌دهيم آنرا در مورد افراد مجهول و موهومي و بصورت كلي بگويد و در همين حال ما هم ضمن اينكه با حرارت تاييدش مي‌كنيم، يواشكي در مورد خودمان هم فكر مي‌كنيم، ولي در غير اينصورت نه تنها فكر نمي‌كنيم، بلكه كاملاً مقابله مي‌كنيم.
ما آدمها مي‌خواهيم همه چيز را خيلي مستدل و منطقي بفهميم تا بتوانيم زندگي كنيم! نه اشتباه نكنيم (يعني اشتباه هم مي‌كنيم؟؟)‌، منظور اين نيست كه براي «بهتر زندگي كردن» مي‌خواهيم همه چيز را بفهميم، نه، «اين» را براي «خودِ زندگي» كردن لازم داريم، برخلاف همه‌ي جانوران و گياهان و حشرات و ميكروبها كه زندگي مي‌كنند بدون اينكه چيزي را بفهمند (حالا اگر و سگ و گربه و دلفين و نظير اين‌ها هم اگر چيزي را بفهمند هم فهميده‌اند و كمتر و بيشترش در «خودِ زندگي»شان اثري ندارد). اين از آنجا معلوم مي‌شود كه اگر يك وقت يك چيز را نفهميم، آنقدر پافشاري مي‌كنيم و ادله و توجيه برايش مي‌تراشيم تا حداقل فكر كنيم كه آنرا فهميده‌ايم (حتي اگر اين فهميدن باعث شود بدتر زندگي كنيم).
ما آدمها كه واقعاً آدمهاي عجيبي هستيم، گاهي از يك نفر خوشمان مي‌آيد كه كار خاصي را بطرز بخصوصي انجام مي‌دهد و بعد از اينكه به او مي‌فهمانيم كه دارد از او خوشمان مي‌آيد پس او هم بهتر است از ما خوشش بيايد، مي‌خواهيم وادارش كنيم كه آن كار خاص را بطرز بخصوص ديگري انجام دهد.
و بالاخره (بله همانطور كه از لاي كليدهاي كي‌بوردمان خودبخود به بيرون جست) ما آدمها اشتباه هم مي‌كنيم. ولي موضوع مهم اينست كه فقط ما آدمها هستيم كه اشتباه مي‌كنيم (يعني مثلاً اسبها و مورچه‌ها و سوسمارها اشتباه نمي‌كنند، چون قرار نيست كار اضافه‌تري از آنچه كه بايد، انجام دهند - تا حالا به اين موضوع دقت كرده‌ايم واقعاً خداوكيلي)، و با وجود اينكه اشتباه مي‌كنيم (و در حاليكه هيچيك از ساير «موجودات» اصولاً همچين كانسپتي برايشان تعريف نشده) خودمان را از همه موجودات (حتي از همه‌ي آدمها) بهتر و برتر مي‌دانيم. (دو الي سه دقيقه به اين موضوع دقت كنيم، شايد واقعاً مهم باشد... شايد هم نباشد)
ولي با اينحال هنوز هم ما آدمها، آدمهاي پيچيده‌اي نيستيم بخدا.
خوب آخر ما آدمها، آدمهاي پيچيده‌اي نيستيم، فقط با واسطه‌ايم، فقط زرنگيم، فقط يك كسي يا چيزي يا سيستمي حقمان را هي مي‌خورد، فقط به طور بخصوصي از منطق و كلمات استفاده مي‌كنيم، فقط مي‌خواهيم كارهاي خاص مطابق نظر ما انجام شوند، فقط ما فقط اشتباه مي‌كنيم و فقط مي‌خواهيم كه همه چيز را براي اينكه بتوانيم فقط زندگي كنيم، بفهميم و... فقط خلاصه اين شده كه ما عجيب باشيم. يا دقيقتر بگويم ما آدمها فقط آدمهاي عجيبي هستيم، همين.
به هرحال عجيب بودن هم بالاخره خودش سخت و دشوار است، ولي قبول مي‌كنيم كه از پيچيدگي و گره‌خوردگي بهتر است. قبول حق باشد البته.
الهي آمين
بعدالتحرير:
اينكه ما دائم از ضمير اول شخص جمع استفاده كرديم، منظور بدي نداشتيم بخدا، ما فقط خواستيم زوركي خودمان را هم داخل آدم حساب كنيم. همين.
.

۱۳۸۷ دی ۱۱, چهارشنبه

جزئيات مثبوت توسط يك نفر در حال ترك سيگار

عوارض اوليه
چشمام داغه
...
احساس مي‌كنم داره بوي نيكوتين ازش بلند ميشه (يني از تو چشام)
...
هر اتفاق و پديده و حادثه‌اي گنده‌تر از حد عاديش بنظرم مياد (اين به چشام ربطي نداره)
....
عوارض فلسفي
اين عادتها اونقدر قوين كه [home]حتي [home] ما از روي عادتهامون شناخته مي‌شيم [Line Feed + Carriage Return]
.....
عوارض عاطفي
داره ازت خوشم مياد روزبه. داره ازت خيلي خوشم مياد لعنتي!
....
عوارض فلسفي 2
پس يه چيزايي هست كه به عادت ربطي نداره ولي دلچسبه.
عوارض شبه‌عاطفي
عهوغغ
مورد نياز مي‌باشد
پوست پرتقال و انواع مركبات (همان پوستشان منظور است) خريداريم! نپرسيد براي چي.
خاطرات مي‌آيند
ما مي‌ريم به مدرسه با الفانتن شوهه. دانگ و دينگ و دونگ و دنــــــــگ، با الفانتن شوهــــــــــــه،،، برا بَچاي خوب (؟)
نه برا بَچاي فيل!
ها؟ چرا فيل؟
خب به نظرم مي‌گفت فيل!
آخه الاغ اگه بگه برا ي بچه‌هاي فيل كه ديگه تبليغ واسه‌ي آدميزاد نمي‌شه.
نمي‌دونم تو خونه‌ي ما هميشه بين من و خواهرم سر اينكه اين چي مي‌گه دعوا بود.
اي خدا!!
...
تصميمات متخذه
خب من فك مي‌كنم تصميممو ديگه گرفتم.
بريم به الفانتن شوهه ....
الفانتن شوهه
به دنياي تاريكت وارد مي‌شوم. مي‌آيم پايين، تا پايين‌ترين عمق، جايي كه تاريكترين نقطه است و دردناكترين سروده‌ها از آنجا فرياد مي‌شوند. مي‌آيم تا نگاهش كنم و كشفش كنم. بدانم كه چراست و چگونست. بدانم چرا لذتش مي‌برند، آن دنياي تاريك مطرود را.
مي‌آيم كه جشني برپا كنم در آن. بخندانم و بگريانم. سقوط كنم و بشكنم كه همين گاه لازم است. آن پايين اگر شري نباشد پر از زيبايي‌ست و تويي كه اين را نمي‌داني در رنج و ترسي مانده‌اي از شري كه شايد باشد.
سرانجام بسادگي و به سرعت بالا مي‌آيم و دستهايم را مي‌شويم. دستهاي دردناك و بو گرفته‌ام را. بوي خون عشق كه براي ابد مي‌ريزانندش و مي‌ريزانيمش. اين براي توست، براي من است و براي ديگري. هست كه باشد ولي شايد نه اينكه فقط باشد.
تفكرات پشت پنجره‌اي
جداً بدون سيگار زندگي چه معني داره؟ ..... من چجوري باس به زندگي ادامه بدم؟
عزيزم شما به زندگي ادامه نده اگه خيلي ناراحتي، من ادامه مي‌دم.
شما نمي‌فهمي من چي عرض مي‌كنم بهت.
خب.
نه نمي‌فهمي.
خب
بفهم
خب
...
خب
...
ما نمي‌ريم به مدرسه! ما مي‌ريم سر كار!
از اينجا تا سر خيابونو چيكار كنيم حالا؟ كف مي‌كنيم كه تا اونجا كه!
سر ِ كار
سلام!
سلام! آقا جان ببين خيلي كارامون گيره ها!! تو ام كه الان اومدي؟ لابد ميخواي بري الان نهار؟
آره! راستي من سيگارو ترك كردم!
چيكا كردي‌ي‌ي‌ي!!!!
سيگا...
نه شوخي مي‌كني؟
نه!
خب پسسسس ... اممم... راستي! چطوري؟ بيا بريم نهار!
خب مي‌خواي اول بگو چه كارايي هست...
نه بابا كاري نيست اصن. همه چي رديفه... تو حالت خوبه گفتي؟ .....
به خانه برمي‌گرديم
يعني الان من بايد تمام اين راهو چيكار كنم تا خونه؟ كاش حداقل اسماعيلي تعارف نزنه، حوصله توضيح دادن ندارم.
عوارض ثانويه
نفس عمييييييييييييييييييييق‌ق‌ق
پووففففففففففففففففففففففف
نفس عمييييييييييييييييق‌ق‌ق‌ق‌ق
هاوووووومممممم
بخوابيم بسه
تازه دو و بيست دقيقه‌س كجا بخوابيم
بسه ديگه، آخه خوب بيدار باشيم چيكار كنيم؟؟؟
ما از مدرسه نه، ولي از كلاس برمي‌گرديم بدون الفانتن شوهه!
گررررر ... هرررررررررررر .... ووووووو
آره خيلي سرده
سرد چيه؟ منظورم اينه كه بعدِ بستني مي‌طلبه
صحيح!!؟؟
عوارض عملي
بلاگ مي‌نويسيم از ديتيل موجود و مثبوت و احياناً معلوم و ملحوظ و منقبض.
و مي‌دانيم كه اين نيز بگذرد ....
و ...
خواوش مي‌كنم
اَين اَين
اَين
هاووومممم
لاين فيد + كريج ريترن
.