۱۳۹۳ شهریور ۲۵, سه‌شنبه

اپيزود صفر

اين روزها براي هر نوع آدمي كه مجموعه رفتارها و شيوۀ زندگي‌اش با مال «ديگران» فرق داشته باشد يك «اسم» مي‌شود پيدا كرد. مثلاً يك جا در توصيف سندروم آسپرگر نوشته بود «بعضي از آنها فقط كساني را كه دوست داشته باشند، براي حرف زدن انتخاب مي‌كنند». از نظر من اين نهايت رفتار منطقي و درست و صادقانه است. ولي براي ديگران مهم نيست كه چه چيز منطقي يا صادقانه است، مهم اين است كه عادي نباشد تا هجوم بياورند براي شناسايي آنچه كه غيرعادي است؛ تا بشود تحليلش كرد، بشود پيش‌بيني‌اش كرد، بشود نقطه ضعف‌ها و نقطه قوت‌هايش را شناخت تا مبادا به زندگي گله‌اي و نظم از پيش تعيين شدۀ يك جماعت كه به زور شبيه هم شده‌اند خدشه‌اي وارد شود و بعد هم بشود «تصحيح»ش كرد يا از آن هيجان‌‌انگيزتر «درمان»ش كرد (فرض كن درمان بشوي تا آدمهايي را براي حرف زدن انتخاب كني كه ازشان بيزاري) يا بلكه بشود از نقاط قوت احتمالي‌اش در جهت «منافع» همان گله بهره برد.

*
مي‌شمارم. زياد نيست. همه را مي‌چپانم توي غلاف كارت عابربانكم كه كارت مترو و چند كارت بي‌ربط ديگر هم توي آن هست. سيگارم تمام شده ولي اهميتي ندارد، فعلاً سيگار نمي‌كشم. بايد پيدا كنم، حتماً جايي همين اطراف است. قبلاً هم همين بود. آنقدر مي‌گشتم تا پيدا مي‌شد. ولي مگر چقدر مي‌شود گشت؟ دو روز؟ سه روز؟ بعدش چه؟ غلاف رامي‌اندازم روي ميز و مي‌روم توي اتاق تا يك بار ديگر ميان خنزرپنزرهايم را بجورم. ولو مي‌شوم وسط رختخواب. الان فقط مي‌توانم فكر نكنم. ولي مي‌دانم با اين روش وضع فقط بدتر مي‌شود. ولي اگر با فكر كردن كاري مي‌شد از پيش برد تابه‌حال مي‌بايست شده بود. الآن! همين «الآن» چكار مي‌شود كرد؟ ساعت 5 بعد از ظهر است و حقيقت اين است كه با ماندن در اينجا هيچ اتفاقي نمي‌افتد.

به مفهوم حقيقت فكر مي‌كنم. حقيقت يعني چه؟ يعني تجمع همۀ گذشته تا به حال، همه آنچه كه از ازل تا همين يك لحظه پيش هم نه تا همين الآن روي هم تلنبار شده‌ و نسبت دانسته‌هايي از آن به كل آن تقريباً معادل هيچ است. و گاهي با مقطعي از آن مواجه مي‌شوي و دركي از آن در همان حد هيچ پيدا مي‌كني ولي در حد بي‌نهايت احساس درك مي‌كني، نه دركي از كل حقيقت، كه از كليتي از حقيقت.

روبرو يك تپۀ بلند برش خورده است كه پايينش را سنگچين كرده‌اند، آن قسمتش كه از سنگچين‌ها بيرون مانده همينطور لابه‌لا سوار بر خطوط مورب و منحني بالا رفته. هر بار كه نگاهش مي‌كنم، چيزهاي تازه‌اي به چشمم مي‌آيد. نقش‌هاي باقي‌مانده از اتفاقات و اشيائي كه زماني آنجا بوده‌اند و الان يا خاك شده‌اند يا كسي آنها رابرداشته و برده، و خاطره‌اش همانجا تا امروز مانده.
يك ماشين از كنار ساختمان مجتمع كناري بيرون مي‌آيد، از جلوي سنگچين عبور مي‌كند و وارد بلوار اصلي مي‌شود. آن دست بلوار زني كيسه‌هاي پر از خريد روزانه‌اش را كشان كشان به خانه مي‌برد.

يعني بروم بيرون؟ توي خيابان؟ بعد وارد مغازه‌ها بشوم و دنبال كار بگردم؟ خودم را جاي آنها مي‌گذارم. هيچكس به آدمي كه يكاره برسد و سراغ كار بگيرد، كار نمي‌دهد حتي اگر لازم داشته باشد. فكر مي‌كنم قديمها كه روزنامه و آگهي استخدام و اين حرفها نبوده چقدر اين مي‌توانست عادي باشد كه بروي دم يك دكان آهنگري، بزازي، مسگري يا بقالي و بگويي دنبال كار مي‌گردي. حداقل مسخره نبود. چرا از تمسخر مي‌ترسم؟ چرا فكر مي‌كنم اگر يك مكانيك يا الكتريكي يا توي دلش برايم دل بسوزاند و بعد از رفتنم جلوي مشتري سر تكان بدهد و بگويد «مردم بدبخت شده‌اند ها!» واقعاً بدبخت مي‌شوم، ولي الآن كه از گرسنگي ممكن است بميرم، بدبخت نمي‌شوم؟ خب شايد چون فقر مساوي با بدبختي نيست. آدم فقير دست آخر از گرسنگي مي‌ميرد ولي آدم بدبخت احتمالاً از فرط احساس رذالت، روحش له مي‌شود و بعد هم ممكن است دق‌مرگ شود. ياد حرفهاي خودم مي‌افتم كه به اين و آن مي‌زنم. مگر اين همان نيست؟ مگر به همه نمي‌گويم «اين مهم نيست كه چطور، مهم اين است كه زندگي آنقدر ادامه داشته باشد تا روزي بشود بهتر زندگي كرد. بايد ماند و روزي را درست كرد كه همه زندگي بهتري داشته باشند»؟ ولي بنظرم مي‌رسد كه نه! اين همان نيست. اين منم و خودم، آن ديگري‌است با ديگران و همه. ديگراني كه شايد بخواهند به هر قيمتي زندگي كنند يا نكنند. شايد توانش را داشته باشند كه باقي بمانند و آن وقت كسي نبايد مانع باقي ماندن آنها بشود، به هيچ طريق. اصلاً هميشه همينطور بوده: عده‌اي باقي مانده‌اند، به هر قيمتي. چشمهايم سنگين مي‌شود. هميشه موقع بحث با خودم وقتي كه هيچ كدام از استدلالهاي طرفين بحث كاملاً قطعي و قانع كننده نيست، چشمهايم سنگين مي‌شود و چرتم مي‌گيرد. اين چرت مرا جايي مي‌‌برد شبيه برزخ. جايي كه همه چيز هيچ مي‌شود و غبار خاكستري تمام ذهنم را مي‌پوشاند و سنگيني مرگ را روي قفسۀ سينه‌ام حس مي‌كنم.  ولي تازه بنظرم مردن از فقر به اين راحتي‌ها هم نيست، يعني نبايد باشد، چون وقتي مدتي غذا به بدن نرسد، كم كم بدن شروع مي‌كند از اندوخته‌هاي خودش مصرف كردن، چربي‌ها را مي‌سوزاند و فقط كافيست در همين حين كمي، فقط كمي، آذوقه به آن برسد. ولي اين حس مرگ از سر فقر و گرسنگي يا حتي بدبختي هم نيست؛ يك حس خفگي است. خفگي از ناتواني در برابر آنچه كه احاطه‌ات كرده، كه اينكه نمي‌خواهي و نبايد اينجا توي اين رختخواب بميري. بايد اگر قرار است بميرم جايي باشد جلوي چشم همه. همه بفهمند كه يكي در اين شهر مرد. اگر چه اين را هم مي‌دانم كه در مجموع، تمام آنطور مردن، آهي را در يك لحظه از نهاد يك جماعت حداكثر ده بيست يا دست آخر پنجاه نفري بلند مي‌كند و بعد دوباره در همهمۀ هميشگي زندگي‌شان حل مي‌شود و همگي مي‌روند پي كارشان، و اينكه اين «يك آه جمعي در يك لحظه» هم حتي، در مقايسه با مردن توي رختخواب و بوي گند گرفتن بعد از چند روز، و نفرت ديگران را از يك جنازۀ متعفن برانگيختن، كافيست. مسير هميشگي پياده‌روي ام را طي مي‌كنم؛ خيابان، خرابه، كوچه، پل، اتوبان. كنار اتوبان شروع مي‌كنم به راه رفتن. كمي جلوتر راهم را به كنارگذر كج مي‌كنم. توي اين فكرم كه بايد دليلي داشته باشد. بايد راهي باشد. بايد اتفاقي بيفتد. شايد جايي همين گوشه‌ها راهي، وسيله‌اي، چيزي باشد كه بايد ببينمش و خودم را نجات دهم. مي‌دانم اينجا، توي خيابان، وسط شهر، وقتي به سرعت داشته‌ات از زندگي به سمت صفر ميل مي‌كند، همه چيزت غيرقابل پيش‌بيني‌تر مي‌شود. پراكنش نوع حركات محتملت چيزي مي‌شود شبيه نمودار يك بر روي سينوس يك ايكسُم، وقتي ايكس به سمت صفر ميل مي‌كند.

**
و در پي اين حس مرموز دقيق مي‌شوي؛ اين كشيدگي سينه، اين قلبي كه عينهو كفترِ حبس كشيده از حلقومت گاه و بيگاه مي‌خواهد بزند بيرون و تو گاه و بيگاه در خيالاتت به يك آدم، به يك ديگري، به يك مابه‌ازاي شبيه‌سازي شدۀ يك موجود ذهني در عالم واقع نسبتش مي‌دهي و بعد مي‌بيني كه اوووه چقدر فاصله است ميان آنچه كه دل تو مي‌خواهد برايش پر بكشد و آني كه با يك ابروي بالا داده ايستاده و دست به كمر زده نگاهت مي‌كند.
بعد مي‌خواهي برايش يك انگيزه‌اي، چاره‌اي، عاقبتي پيدا كني. وصلش مي‌كني به هزارتوي زندگي، هستي و مافيهايش، و آخرش هم نمي‌شود كه بشود و هي خودت را به نفهميدن مي‌زني. بعد كه كم‌كم نمي‌تواني بگويي نمي‌فهمم، هي خودت را سكندري مي‌خوراني و الكي (خيلي الكي و الله‌بختكي ها) حركات ناموزون مي‌كني كه حواسها را پرت كني از اينكه به ته رسيده‌اي و بايد آن لا لوها خيلي آهسته و يواشكي جل و پلاست را جمع كني و برگردي توي لانه‌ات تا سركوفت اضافه نشنوي و نگاه چپ چپ اضافه روي شانه‌ات سنگيني نكند.
بعد كه به اينجا مي‌رسي و توي لانه‌ات با خودت يك‌قل‌دو‌قل بازي مي‌كني، ناغافل انگار جبرئيل از آن بالا مي‌آيد سراغت كه نجاتت دهد و اينطور مي‌بيني‌اش كه انگار:
يك چيزهايي هست كه فكر مي‌كني بايد بفهمي‌شان. بعد هي خودت را به در و ديوار مي‌زني و در راه فهميدن يك كرور چيز ديگر را مي‌فهمي و ياد مي‌گيري و از بر مي‌شوي و امتحان مي‌دهي و حتي درسشان مي‌دهي، دست آخر مي‌بيني هنوز آني كه بايد مي‌فهميدي را نفهميده‌اي. بعد يكهو يه روز خيلي ناغافل مي‌بيني «آن چيز» اصولاً «چيزي» نبوده؛ در واقع كلاً دنبال فهميدن يه «هيچ‌چيز» بوده‌اي تمام مدت. بعد كل زندگي را نگاه مي‌كني مي‌بيني بيشترش همين بوده. يعني جان كلام اين كه، دنبال هيچ‌چيز بودن آنقدرها هم هيچ نيست.
به اينجاي قضيه كه مي‌رسي دوباره شك برت مي‌دارد كه بالاخره كدام‌يكي درست و است و كدام غلط. يعني آن حس مرموز، آن كفتر نافرمان، آن تصويرسازي ذهني همان «هيچ‌چيز» قصه است، يا نه «هيچ‌چيز» آن تلاش بيهودۀ تو است براي تطابق اين حس كذايي با عالم واقع. خلاصه كه فرقي هم نمي‌كند هر كدام باشد تو باز يك چيزي را همچنان نفهميده‌اي و باز داري تلاش مي‌كني كه بفهمي‌اش، اشكالي هم ندارد، تلاش كن، ولي حداقل اين بار غافل‌گير نشو.

***


كف دستم را باز كرده‌ام و همينطور كه شكاف زخم انگشتم را نگاه مي‌كنم، مي‌بينم دستهايم پير شده. اين «پير شده» را مادرم مي‌گفت؛ براي توصيفِ حالت پوست كف دستي كه مدت زيادي توي آب خيس‌خورده و پف كرده باشد. اين «پيرشدگي» بزرگ و كوچك ندارد، عمر واقعي به ارث رسيدۀ هر آدم از ازل را، در شيارهاي عميق شدۀ پوست متورم كف دست نشانش مي‌دهد. دست‌هايم را خشك مي‌كنم. هنوز يك كپه ظرف توي سينك مانده.

پ.ن

تازگيها فيلم‌هاي كلاسيك سينما را دانلود مي‌كنم و مي‌بينم. يكي از آنها فيلم اليا كازان بود؛ شرق بهشت. مطمئنم اگر اين فيلم را زودتر، مثلاً هفت هشت سال پيش ديده بودم، خيلي اتفاقاتي كه در زندگي‌ام افتاد نمي‌افتاد، يا لااقل اين‌قدر طول نمي‌كشيد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر