ما آدمها، آدمهاي عجيبي هستيم.
خوب البته برخي معتقدند كه پيچيدهايم، ولي در واقع پيچيدگياي در كار نيست و فقط عجيب بودن است كه در كار است. حالا اينكه چطور برسيم به اين كه چي در كار است، خودش كار سادهاي نيست. در اينجور مواقع اگر چه توصيه نميشود كه از مثال استفاده كنيم، ولي از مثال استفاده ميكنيم. استفاده از مثال بجاي بيان رك و راست مطلب خودش يك مثال معين از همين نحوهي عجيب بودن (غيرپيچيدهي) ما آدمها است، ليكن ما به هر حال اين كار را ميكنيم.
مثلاً ما آدمها يك عمر را در وضعيت بدي زندگي ميكنيم، (حالا اين وضعيت بد ميتواند جاي بد، هواي بد، تحت شرايط اقتصادي، اجتماعي و يا سياسي بد، با عادتها و همنشينان بد و خلاصه يكجوري كه ما بتوانيم بگوييم «بد است»، باشد) وقتي از آن اوضاع به هر دليلي خارج ميشويم و نوبت به آدمهاي ديگر ميرسد كه در همان وضعيت زندگي كنند، به هر شكل ممكن ميخواهيم راهنمايي و ارشادشان كنيم (در حاليكه هنگام تجربهي خودمان از اين وضع بد، هيچ راهنمايي و ارشادي را نميپذيرفتيم و اگر پايش بيفتد باز هم نميپذيريم).
باز هم مثلاً اينكه ما آدمها ازدواج ميكنيم و بعداً به ديگران توصيه ميكنيم كه ازدواج نكنند و وقتي آنها ازدواج ميكنند، ازشان ميپرسيم پس چرا بچهدار نميشوند (يعني به عبارت ديگر ما آدمها گاهي نميفهميم چه ميگوييم و به عبارت ديگرتر ما آدمها گاهي نميدانيم از دست خودمان چه گهي بايد بخوريم).
از طرف ديگر، هميشه يك جايي يك كسي (يا شرايطي يا سيستمي) هست كه حق ما آدمها را خورده است وگرنه قرار بوده - و ميبايستي كه- خيلي بهتر از ايني كه هستيم بودهباشيم، ولي در مورد آن آدمهاي ديگر، اين خودشان هستند كه مسئول وضعيت خودشان هستند، حالا هرچقدر هم آن وضعشان نكبت باشد.
ديگر اينكه ما آدمها دنبال عشق و عاشقي ميرويم و به محض اينكه احساس كرديم ممكن است طرف ماندگار يا در دسترس نباشد، عاشقش ميشويم و در غير اينصورت، معنياش اين ميشود كه او عاشق ما شده است (چه بهتر) و ميگذاريم ميرويم پي كارمان.
ما آدمها، در هرصورت آدمهاي زرنگي هستيم، هي در پي كسب و كار ميرويم و هي به اين منظور دستمان را دراز ميكنيم و هروقت دستمان از پايمان درازتر ميشود، آنرا توي جيبمان فرو ميكنيم و به آنهايي كه پايشان هنوز از دستشان درازتر است فحش خواهر مادر ميدهيم و افشايشان ميكنيم كه مفتخور هستند يا دزد.
ما آدمها «منطق» را به شكل خاصي بكار ميبريم، مثلاً وقتي ميخواهيم بگوييم «اينطور نيست كه همه آدمها خوب باشند»، ميگوييم «همه آدمها بد هستند» يا نقيض «تسليم شدن» را جنگيدن ميدانيم، نه «تسليم نشدن» و يا كلاً فقط از «سور عمومي» استفادهِ ميكنيم (حتي اگر لازم نباشد).
ما آدمها، آدمهاي «با واسطه»اي هستيم، دوست نداريم كسي اسممان را صدا بزند و عيب ما را مستقيم توي صورتمان بگويد، بلكه ترجيح ميدهيم آنرا در مورد افراد مجهول و موهومي و بصورت كلي بگويد و در همين حال ما هم ضمن اينكه با حرارت تاييدش ميكنيم، يواشكي در مورد خودمان هم فكر ميكنيم، ولي در غير اينصورت نه تنها فكر نميكنيم، بلكه كاملاً مقابله ميكنيم.
ما آدمها ميخواهيم همه چيز را خيلي مستدل و منطقي بفهميم تا بتوانيم زندگي كنيم! نه اشتباه نكنيم (يعني اشتباه هم ميكنيم؟؟)، منظور اين نيست كه براي «بهتر زندگي كردن» ميخواهيم همه چيز را بفهميم، نه، «اين» را براي «خودِ زندگي» كردن لازم داريم، برخلاف همهي جانوران و گياهان و حشرات و ميكروبها كه زندگي ميكنند بدون اينكه چيزي را بفهمند (حالا اگر و سگ و گربه و دلفين و نظير اينها هم اگر چيزي را بفهمند هم فهميدهاند و كمتر و بيشترش در «خودِ زندگي»شان اثري ندارد). اين از آنجا معلوم ميشود كه اگر يك وقت يك چيز را نفهميم، آنقدر پافشاري ميكنيم و ادله و توجيه برايش ميتراشيم تا حداقل فكر كنيم كه آنرا فهميدهايم (حتي اگر اين فهميدن باعث شود بدتر زندگي كنيم).
ما آدمها كه واقعاً آدمهاي عجيبي هستيم، گاهي از يك نفر خوشمان ميآيد كه كار خاصي را بطرز بخصوصي انجام ميدهد و بعد از اينكه به او ميفهمانيم كه دارد از او خوشمان ميآيد پس او هم بهتر است از ما خوشش بيايد، ميخواهيم وادارش كنيم كه آن كار خاص را بطرز بخصوص ديگري انجام دهد.
و بالاخره (بله همانطور كه از لاي كليدهاي كيبوردمان خودبخود به بيرون جست) ما آدمها اشتباه هم ميكنيم. ولي موضوع مهم اينست كه فقط ما آدمها هستيم كه اشتباه ميكنيم (يعني مثلاً اسبها و مورچهها و سوسمارها اشتباه نميكنند، چون قرار نيست كار اضافهتري از آنچه كه بايد، انجام دهند - تا حالا به اين موضوع دقت كردهايم واقعاً خداوكيلي)، و با وجود اينكه اشتباه ميكنيم (و در حاليكه هيچيك از ساير «موجودات» اصولاً همچين كانسپتي برايشان تعريف نشده) خودمان را از همه موجودات (حتي از همهي آدمها) بهتر و برتر ميدانيم. (دو الي سه دقيقه به اين موضوع دقت كنيم، شايد واقعاً مهم باشد... شايد هم نباشد)
ولي با اينحال هنوز هم ما آدمها، آدمهاي پيچيدهاي نيستيم بخدا.
خوب آخر ما آدمها، آدمهاي پيچيدهاي نيستيم، فقط با واسطهايم، فقط زرنگيم، فقط يك كسي يا چيزي يا سيستمي حقمان را هي ميخورد، فقط به طور بخصوصي از منطق و كلمات استفاده ميكنيم، فقط ميخواهيم كارهاي خاص مطابق نظر ما انجام شوند، فقط ما فقط اشتباه ميكنيم و فقط ميخواهيم كه همه چيز را براي اينكه بتوانيم فقط زندگي كنيم، بفهميم و... فقط خلاصه اين شده كه ما عجيب باشيم. يا دقيقتر بگويم ما آدمها فقط آدمهاي عجيبي هستيم، همين.
به هرحال عجيب بودن هم بالاخره خودش سخت و دشوار است، ولي قبول ميكنيم كه از پيچيدگي و گرهخوردگي بهتر است. قبول حق باشد البته.
الهي آمين
بعدالتحرير:
اينكه ما دائم از ضمير اول شخص جمع استفاده كرديم، منظور بدي نداشتيم بخدا، ما فقط خواستيم زوركي خودمان را هم داخل آدم حساب كنيم. همين.
.