دارم از كلاس برميگردم خونه. يكي از بچههاي كلاسم تو ماشينه. دفترش سر راهه. تو فكرم. تو اين فكر كه چرا همه چي اينقدر يهو قاطي پاطي شد؛ درست عين يه طوفان. به چيزا و دليلايي كه بهشون شك كردم فكر ميكنم، و به اينكه شايد بهتره كه ديگه بهشون فكر نكنم. به اينكه چرا تو اين طوفان كشتيام غرق نشد. به اينكه شايدم يجورايي همه چيز داره راحتتر از قبل حركت ميكنه و روونتر. «سمت چپ بپيچين بيزحمت» قيافهي راننده يجورايي مثبت و در همون حال محزونه؛ با يه پيراهن مشكي و يه عالمه ريش. فكر ميكنم كه چرا اسم اينجا رو گذاشتن پل رومي. يادمه كه يه وقتي يه جايي خونده بودم كه چرا، ولي يادم نمياد دليلش. «سمت راست» هميشه از اين تيكه الهيه خيلي خوشم ميومد. ميخ شدم به پيچ مارپيچ كنار رودخونه، كه از كنار باغ سفارت رد ميشه. «مستقيم» «ورود ممنو نيس؟» «نه» ... عجيبه اين خيابون به اين باريكيو يه طرفه نكردن، بعدش ... اه حوصله ندارم ... «همين كوچه سمت چپ.... همينجا نگه دارين لطفاً. ... اجازه ميدي؟» «برو بابا! فقط يه دونه ديگه از اون آبنباتا بده، ... قربانت... خدافظ» «مرسي ... خدافظ» ...
«حالا بنظرم بايد سمت چپ برم از اينجا» «نميدونم، والا من اين تيكه رو خوب بلد نيستم» ...
با اين شلوغي، اينجا ديگه واقعاً ارزش مسكوني بودنشو از دست داده. «عجب افتضاحي!» اسم يه سري آدم از تو ذهنم رد ميشه، درجا سانسورشون ميكنم. حوصلهي فكر مايوس كننده ندارم. ... به اين فكر ميكنم كه تو يكي دو سال گذشته به اندازهي همهي عمرم ماجرا داشتم. خوب و بد. ولي تو همهش يه چيز مشترك بوده. همشون عجيب و غريب بودن. انگار هر وقت خواستم يه كاري رو انجام بدم يا ندم، يه عامل غيرمنتظره تصميمو تغيير داده و انگار يكي داشته ... ولش كن! حوصلهي اين فكرا رم ندارم. ... «جردنو بستن، حالا ديگه اين دختر و پسرا ميان اين طرف به هم شماره ميدن» نگاش ميكنم. بهش ميخوره مذهبي باشه، ولي هرچي هست، تعصبي تو نگاهش نميبينم. سر صحبتو باهاش باز ميكنم. هنوز دو تا جمله رد و بدل نشده كه ميبينم نه بابا اينم مثل بقيهس. «پدر مردمو در آوردن ول كنم نيستن ... » باز ميرم تو فكر. تو فكر اينكه چند روز ديگه دوباره 18 تيره و بازم هر كسي از ظن خودش يار قضيه ميشه و اينكه مدتيه بلاگمو آپديت نكردم. يادم ميفته دو سه سال پيش تو يه فورومي، يه چيزي راجع بهش نوشته بودم كه بعدشم پستش كرده بودم تو بلاگ انگليسيم. فكر ميكنم كه اينم فكر بدي نيست كه ترجمهي همونو آپ كنم و بذارم واسه خالي نبودن عريضه تا دوباره حال و حوصلهي نوشتنم بياد. ولي خوب يادم نمياد محتواش دقيقاً چي بود و اينكه اگه الان خودم بخونمش اصلاً باهاش كاملاً موافقم يا نه. تا خونه راننده راجع به اينكه 5 نفر از فاميلش تو شيش ماهِ گذشته از سكته و مريضي فوت كردن واسم ميگه و درد دل ميكنه. تصميممو گرفتم. امشب ترجمهش ميكنم و هواش ميكنم.
ميرسم خونه، ساعت ده و نيمه. در نوتبوكو وا ميكنم و كليد پاورشو فشار ميدم. خيلي گشنمه ولي مهم نيست. بايد اول اين كارو بكنم. موبايلم زنگ ميخوره. اين پسرهس، كرهخر. «سلام جوجه. چطوري؟» «سلام! ... ... روزبه...» «جان؟» «يكي امروز ميگفت كسايي كه بلاگ سياسي مينويسنو اعدام ميكنن» «چي؟؟ [ميخندم] ... اعدام؟ نه عزيزم تا حالا كسيو واسه بلاگ اعدام نكردن» «نه اينجوري ميگن» «بيخود ميگن، فقط بعضيا كه خيلي تند بودن، گرفتنشون بعدشم ولشون كردن» «نه امروز تو مجلس گفتن كه بلاگارو ميگردن و اونايي كه ... نميدونم، ... تو رو خدا مواظب باش، من تو رو از همه بيشتر دوس دارم» نفسم بند مياد... «... نه قربونت برم، نگران نباش، من اصلاً سياسي نمينويسم» «چرا! همون فيلمه! ... بعضي چيزاي ديگه» «نه بابا من حواسم هست هيچكدوم موضوعش جوري نيست كه به جايي بر بخوره كه گرفتاري درست كنه، من قانونشو ميدونم» «آخه هر روز دارن قانونو عوض ميكنن» قهقهه ميزنم ولي سعي ميكنم خودمو جمع كنم. «باشه جيگرتو برم من. خيالت راحت باشه!» «دلم شور ميزنه، نميخوام يه وقت زندانم بري» «دِ آخه پدسگ تو نيم وجبي ديگه چي ميگي» نميتونم خندهمو جمع كنم. «تو رو خدا پاكشون كن» «نگران نباش قربونت برم، هيچي نيست، تو مواظب خودت باش. منم مواظبم نترس» «باشه.... ... خدافظ» «خدافظ قربونت برم»
گيج و ويج به لوگوي لاگين ويندوز نگا ميكنم. ميرم دم پنجره. پرده رو ميزنم كنار، به آسمون زل ميزنم. «چي ميخواي از جون من تو؟»
لاگين ميكنم. همينجور كه داره بالا مياد فكر ميكنم. فكر ميكنم به اينكه چرا انقدر «چرا» وجود داره. و چقدر من دليل خيلي چيزا رو نميدونم و نميفهمم؛ و فكر ميكنم به اينكه بايد ياد بگيرم كه انقدر واسه همه چي دنبال دليلش نگردم. انگار بعضي چيزا همينه كه هست، فقط همين!
... «سلام، ... شهرستاني هستم، اشتراك 2060، ... بله خيلي ممنون ... يه سيسيلي لطف كنين با يه سيب زميني تنوري ... نوشابه هم بله يه كوچيك، ... مرسي ...»
.
سلام
پاسخحذفنوشتهات فوقالعادس