۱۳۸۷ مرداد ۹, چهارشنبه

پينوكيو

يك روز پنج شنبه بعد‌ازظهر
خبرنگار- خودتونو معرفي كنين
پينوكيو- مَــن، پينوكيو چوبي هستــَـم، فرزند ژپتو
خبرنگار- چرا شما رو اينجا آوردن؟
پينوكيو- راستياتش، گفتن ما هر كار مي‌كنيم تو آدم نمي‌شي، بعدشم آوردنمون اينجا.
خبرنگار- قبلنم سابقه داشته كه بيارنتون اينجا؟
پينوكيو- بَـله ...
خبرنگار- خوب چي شده كه در اومدين؟
پينوكيو- والا تعهد داديم كه زود آدم شيم بعدشم آقامون ابزار وثيقه گذاشت، فرجام و اينا و تعليقي گرفتيم اومديم بيرون.
خبرنگار- خوب، ... حالا چرا آدم نمي‌شين؟
پينوكيو- والا، خانومي كه شما باشين، من اصلاً‌ و اصالتاً خانواده‌دارم. يعني اينجوريام كه مي‌گن نيست. يجورايي واسه خودمون آدمي هستيم بهرحال، منتهي اينجاييا چوب و اينا رو جور ديگه نيگا مي‌كنن.
خبرنگار- خوب يعني تصميم ندارين تغيير بكنين و آدم بشين.
پينوكيو- والا خب تصميييم .... كه دارم... يعني داشتم، يه فرشته خانوم ناميَم چند جلسه اومد و يه چيزايي گفت و يه قولايي داد منتهي نتيجه نگرفتيم...  فك كنم ديد اينجوري فقط براش اسم‌بدنومي و بي‌آبروييه، ما رو فرستاد تو باقاليا.
خبرنگار- خب حالا شما الان با توجه به اينكه سابقه‌دارين فكر نمي‌كنين وضعتون مشكل ميشه؟
پينوكيو- خب ميشه كه بشه، مي‌خواين چيكار كنم؟ كوره‌م هيزم مي‌خواد بالاخره؛ مگه نه؟
خبرنگار- آخه حيف نيست شما رو با اين استخون‌بندي و شخصيت دوست‌داشتني بندازن تو كوره؟ من شنيدم كه خيلي از بچه‌ها شما رو دوست دارن.
پينوكيو- هه.. خانوم، مث كه شمام بدت نمياد يه مدت مربي‌گري كنيا؟ ...  
خبرنگار- منو ببخشين. خيلي ممنون از اينكه وقتتونو در اختيار برنامه‌ي عبرت چوبين گذاشتين.
*****
5 دقيقه بعد
اِ! فرشته خانوم، شما كجا اينجا كجا؟
فرشته‌ي مهربون- حرف نزن كه هرچي مي‌كشم از دست تو مي‌كشم.
پينوكيو- يعني چي خوب؟ مگه من چيكاره بودم از اولش؟ خودت يهو سروكله‌ت پيدا شد گفتي من مي‌خوام آدمت كنم. بعدشم ...
فرشته‌ي مهربون- آره تو هم كه چقدر بدت اومد! بگو ببينم اين زنيكه كي بود باهات حرف مي‌زد؟
پينوكيو- بابا هيچكي به حرضت عباس. مي‌گفت خبرنگاره، من چيكار كنم خب؟
فرشته‌ي مهربون- خبه خبه! حالا نمي‌خواد تو اين هير و ‌ويري جواب برگردوني. پاشو تا يارو نيومده اين ماسكو بزن، اين لباسا رم بپوش فعلاً از اينجا ببرمت بيرون، تا ببينم بعدش چيكارت كنم.
پينوكيو- من نمي‌دونم والا. اينهمه وقت كجا بودي؟ مي‌دوني چه دهني ازم سرويس شده تا الان؟ پس‌فردا دوباره ...
فرشته‌ي مهربون- خوب به جهنم. بذار بسوزوننت. منو بگو كه واسه كي پاشدم اين همه راهو اومدم. بي لياقت. اوهو اوهو اوهو
پينوكيو- نچ! بابا من منظوري نداشتم بخدا. قربونت برم گريه نكن.
فرشته‌ي مهربون- ولم كن!
پينوكيو- اي بابا. خب اصلاً هرچي تو بگي. مي‌خواي حالا چيكار كنم؟
فرشته‌ي مهربون- اصلاً از همون بچگيت الاغ بودي، من نمي‌دونم چرا بهت مي‌گن چوبي.
پينوكيو- خب باشه من الاغ. حالا تو رو خدا بس كن، بخدا من طاقت كوره، رو دارم طاقت ديدن اشك تو رو ندارم.
فرشته‌ي مهربون- آره اروا عمه‌ت. ديدمت.
پينوكيو- چي‌چي رو ديدي؟ عجب گيري افتاديما.
فرشته‌ي مهربون- خبه خبه. حالا خودتو جم كن. زودباش. دير شد الان ميان.
********
5 سال بعد
فرشته‌ي مهربون- پين‌پين جان صب شده از خواب پاشو.
پينوكيو- هاااان ... خُـُـُـُـب، يه ذره ديگه صب كن
فرشته‌ي مهربون- پاشو عزيزم بايد درساي جديدتو بهت بدم
پينوكيو- درس؟ من درس نمي‌خوام
فرشته‌ي مهربون- ؟؟؟!! ييخشيد؟ نمي‌فهمم!
پينوكيو- يعني درس كيلو چنده بابا؟
فرشته‌ي مهربون- خيلي عذر مي‌خوام يعني متوجه نمي‌شم!
پينوكيو- يعني بجاي درس و مرس و اين ...‌شعرا، يه كلوم بگو ببينم من كي آدم مي‌شم؟
فرشته‌ي مهربون- والا با اين وضعي كه تو پيش ميري، خيلي دير، شايدم هيچ وقت!
پينوكيو- ايول!! جون!
فرشته‌ي مهربون- !!؟؟!؟؟!!!
پينوكيو- :)
فرشته‌ي مهربون- پين‌پين جان! ... حالت خوبه پسر؟
پينوكيو- خيلي خوبم! ننه جان! خيلي!
فرشته‌ي مهربون- ؟*#@!؟
پينوكيو- :)
فرشته‌ي مهربون- اِممم ... اِ ... ببينم، چرا همچيني؟ يني خب حالا چرا خوبي؟ نه يعني منظورم اينه كه .. يعني مي‌دوني؟ ...
پينوكيو- آره يني فك كنم مي‌دونم! ... يني الانم مي‌توني ديگه بري. هررري! يَني مرخصي. برو بگو نمي‌خواد آدم شه.
فرشته‌ي مهربون- ولي پينوكيو جان اين خوب نيست كه تو نخواي آدم شي! همه مي‌خوان آدم شن خب آخه.
پينوكيو- ببين في‌في جون من ديگه نمي‌ذارم تو هر روز واسه آدم شدن ك.نم بذاري. عرض كردم كه، مرخصي.
فرشته‌ي ديگر نه چندان مهربون- خاك تو اون سرت، كثافتِ بدبخت.
******
5 ماه بعد
پينوكيو بدون هيچ مقدمه‌اي خودبخود آدم شد و به عنوان يك تاجر موفق، مشهور شد.
همزمان فرشته‌ي مهربون هم با چند درجه ترفيع بخاطر موفقيتش در آدم كردن پينوكيو، به سر فرشته‌گي ملائك منصوب شد.
نتيجه‌گيري‌هاي اخلاقي، فلسفي و غيره با خودتون بيزحمت.
كلي كار دارم بايد برم.
.

۱۳۸۷ تیر ۲۱, جمعه

پارلمان





در مكاني نامعلوم، عده‌اي مشغول گفتگو هستند.

...

پنج- بنظر من اوضاش خيلي حساسه. حتي مي‌تونه خطرناك باشه.

سه- خطرناك؟ براي چي خطرناك؟ به هر حال فكر نمي‌كنم صدمه‌اي به ما بزنه.

شش- پنج تاحدودي درست مي‌گه. اين شوكي كه بهش وارد شده از قويترين انواع خودش بوده. پس ميتونه آسيب جدي ديده باشه. و اگه اينطور باشه، خيلي مي‌تونه مشكل ساز بشه.

چهار- من حالم كاملاً خوبه.

سه- نمي‌فهمم! مشكل ساز براي كي؟

شش- براي همه. هر كسي كه اطراف ماست و در نهايت اثرش هم به ما برمي‌گرده.

پنج- همين الانم داره فعاليتهاي شديدي مي‌كنه. يك و دو هم ساپورتش مي‌كنن و خود اين هم مي‌تونه مشكل ايجاد كنه.

چهار- من مي‌دونم دارم چيكار مي‌كنم. لطفاً براي من خط و خطوط تعيين نكنين و پيش بيني هم نكنين. موقعي كه اونچيزي كه شما بهش مي‌گين شوك اتفاق افتاد، به موقع مسيرو عوض كردم. واسه همين ضربه اونقدر كاري نشد كه بخواد آسيب بزنه.

پنج- به هر حال اين چيزي نيست كه تو خودت به تنهايي بتوني قضاوت نهايي روش داشته باشي. اگه واقعاً آسيبي وجود داشته باشه هم، تو خودت نمي‌بينيش و اين مي‌تونه به راحتي گمراه كننده باشه. تو همين حالا داري به اندازه‌ي كافي باعث بروز رفتاراي نامتعارف مي‌شي.

هفت- بنظر من صحبت و قضاوت در اين مورد الان كاملاً فقط مبتني بر حدس و ظن و گمانه، درنتيجه بي‌فايده‌س و حتي گمراه كننده. چاره‌اي نيست، بايد زمان بگذره.

شش- ولي اگه زمان بگذره. مي‌تونه براي هر اقدامي دير بشه. همين حالا حتي شما هم تحت تاثير قرار گرفتي.

هفت- اينو شما نمي‌تونين تشخيص بدين. ولي تا اونجايي كه من مي‌بينم، بيشتر از اين نمي‌شه جلوي اتفاقاتي كه دارن ميفتن رو گرفت. فقط بايد اميدوار باشيم كه چهار همونطور كه مي‌گه كاملاً به وضعيتش آگاه باشه. بدون فعاليت اون ما عملاً كار زيادي نمي‌تونيم بكنيم. همينقدر كه مي‌تونه فعاليت روزمره‌شو ادامه بده، بنظرم خودش كافيه و ما هم چاره‌اي نداريم جز اينكه اعتماد كنيم.

يك- بنظر من كه شما واقعاً عجيبين! يه بارم كه داريم تو مسير نرمال ميفتيم، شما جلسه تشكيل دادين و نگرانين؟

دو- منم همينو مي‌گم. الان فرصتيه براي اينكه همه‌ي نواقصي كه تو اين مدت تحملشون كرديم رفع كنيم. اين يه شانسه كه شما دارين به چشم تهديد نگاهش مي‌كنين. و اين خيلي احمقانه‌ست.

شش- مسئله نرمال بودنش نيست. مسئله اينه كه ما هيچ وقت مبنامون بر اينكه نرمال باشيم نبوده، بلكه بر اين بوده كه اگر هستيم درست باشيم.

سه- «درست»؟ خب، مگه «درست» نمي‌تونه منطبق با همون «نرمال» باشه؟

دو- از نظر اين علما فكر نكنم بشه!

يك- هه!

پنج- بله، چرا! مي‌تونه. ولي دقيقاً همچين وضعيتي مي‌تونه نقطه‌ي شروع بحران باشه. چون وقتي به وضعيت نرمال و درست، همزمان وارد بشي، خروج از اون خيلي سخت ميشه، چون همه‌ي نيروها روي باقي‌موندن تو اين وضعيت، تاكيد مي‌كنن و امكان تشخيص موقع خاتمه‌ي اين همزماني، براي خروج و ادامه در وضعيت درست رو تضعيف مي‌كنن.

چهار- ببينين! من خودم اينو تشخيص مي‌دم! و اونموقع، هيچ كس نمي‌تونه رو هيچ چيز ديگه تاكيد كنه.

سه- هه! راستش منم دارم كم كم ازت مي‌ترسم.

چهار- مهم نيست. ... چاره‌اي هم نيست. بهرحال بايد حركت كنيم.

هفت- بنظرم ديگه كافيه. منم تشخيصم اينه كه بايد بريم.

...

يك و دو لبخند رضايت آميزي مي‌زنند.

سه به نقطه‌اي بدون حالت خيره شده.

چهار با نگاهي مهربان، مصمم و در همان حال خسته ديگران را نگاه مي‌كند.

پنج و شش نگران به چهار چشم دوخته‌اند و سعي مي‌كنند كه بر نگراني خود غلبه كنند.

هفت چيزي يادداشت ميكند و هر چند لحظه از زير چشم بقيه را تحت نظر دارد. يادداشتش را در جيب مي‌گذارد و خارج مي‌شود.

رايزني خاتمه يافته.

سايرين هم يكي يكي در سكوت، به نوبت خارج مي‌شوند.

.

۱۳۸۷ تیر ۱۶, یکشنبه

وقايع نگار يك پست منتشر نشده



دارم از كلاس برمي‌گردم خونه. يكي از بچه‌هاي كلاسم تو ماشينه. دفترش سر راهه. تو فكرم. تو اين فكر كه چرا همه چي اينقدر يهو قاطي پاطي شد؛ درست عين يه طوفان. به چيزا و دليلايي كه بهشون شك كردم فكر مي‌كنم، و به اينكه شايد بهتره كه ديگه بهشون فكر نكنم. به اينكه چرا تو اين طوفان كشتيام غرق نشد. به اينكه شايدم يجورايي همه چيز داره راحتتر از قبل حركت مي‌كنه و روونتر. «سمت چپ بپيچين بيزحمت» قيافه‌ي راننده يجورايي مثبت و در همون حال محزونه؛ با يه پيراهن مشكي و يه عالمه ريش. فكر مي‌كنم كه چرا اسم اينجا رو گذاشتن پل رومي. يادمه كه يه وقتي يه جايي خونده بودم كه چرا، ولي يادم نمياد دليلش. «سمت راست» هميشه از اين تيكه الهيه خيلي خوشم ميومد. ميخ شدم به پيچ مارپيچ كنار رودخونه، كه از كنار باغ سفارت رد مي‌شه. «مستقيم» «ورود ممنو نيس؟» «نه» ... عجيبه اين خيابون به اين باريكيو يه طرفه نكردن، بعدش ... اه حوصله ندارم ... «همين كوچه سمت چپ.... همينجا نگه دارين لطفاً. ... اجازه مي‌دي؟» «برو بابا! فقط يه دونه ديگه از اون آبنباتا بده، ... قربانت... خدافظ» «مرسي ... خدافظ» ...
«حالا بنظرم بايد سمت چپ برم از اينجا» «نمي‌دونم، والا من اين تيكه رو خوب بلد نيستم» ...
با اين شلوغي، اينجا ديگه واقعاً ارزش مسكوني بودنشو از دست داده. «عجب افتضاحي!» اسم يه سري آدم از تو ذهنم رد ميشه، درجا سانسورشون مي‌كنم. حوصله‌ي فكر مايوس كننده ندارم. ... به اين فكر مي‌كنم كه تو يكي دو سال گذشته به اندازه‌ي همه‌ي عمرم ماجرا داشتم. خوب و بد. ولي تو همه‌ش يه چيز مشترك بوده. همشون عجيب و غريب بودن. انگار هر وقت خواستم يه كاري رو انجام بدم يا ندم، يه عامل غيرمنتظره تصميمو تغيير داده و انگار يكي داشته ... ولش كن! حوصله‌ي اين فكرا رم ندارم. ... «جردنو بستن، حالا ديگه اين دختر و پسرا ميان اين طرف به هم شماره مي‌دن» نگاش مي‌كنم. بهش مي‌خوره مذهبي باشه، ولي هرچي هست، تعصبي تو نگاهش نمي‌بينم. سر صحبتو باهاش باز مي‌كنم. هنوز دو تا جمله رد و بدل نشده كه مي‌بينم نه بابا اينم مثل بقيه‌س. «پدر مردمو در آوردن ول كنم نيستن ... » باز مي‌رم تو فكر. تو فكر اينكه چند روز ديگه دوباره 18 تيره و بازم هر كسي از ظن خودش يار قضيه ميشه و اينكه مدتيه بلاگمو آپديت نكردم. يادم ميفته دو سه سال پيش تو يه فورومي، يه چيزي راجع بهش نوشته بودم كه بعدشم پستش كرده بودم تو بلاگ انگليسيم. فكر مي‌كنم كه اينم فكر بدي نيست كه ترجمه‌ي همونو آپ كنم و بذارم واسه خالي نبودن عريضه تا دوباره حال و حوصله‌ي نوشتنم بياد. ولي خوب يادم نمياد محتواش دقيقاً چي بود و اينكه اگه الان خودم بخونمش اصلاً باهاش كاملاً موافقم يا نه. تا خونه راننده راجع به اينكه 5 نفر از فاميلش تو شيش ماهِ گذشته از سكته و مريضي فوت كردن واسم ميگه و درد دل مي‌كنه. تصميممو گرفتم. امشب ترجمه‌ش مي‌كنم و هواش مي‌كنم.
مي‌رسم خونه، ساعت ده و نيمه. در نوت‌بوكو وا مي‌كنم و كليد پاورشو فشار مي‌دم. خيلي گشنمه ولي مهم نيست. بايد اول اين كارو بكنم. موبايلم زنگ مي‌خوره. اين پسره‌س، كره‌خر. «سلام جوجه. چطوري؟» «سلام! ... ... روزبه...» «جان؟» «يكي امروز مي‌گفت كسايي كه بلاگ سياسي مي‌نويسنو اعدام مي‌كنن» «چي؟؟ [مي‌خندم] ... اعدام؟ نه عزيزم تا حالا كسيو واسه بلاگ اعدام نكردن» «نه اينجوري مي‌گن» «بيخود مي‌گن، فقط بعضيا كه خيلي تند بودن، گرفتنشون بعدشم ولشون كردن» «نه امروز تو مجلس گفتن كه بلاگارو مي‌گردن و اونايي كه ... نمي‌دونم، ... تو رو خدا مواظب باش، من تو رو از همه بيشتر دوس دارم» نفسم بند مياد... «... نه قربونت برم، نگران نباش، من اصلاً سياسي نمي‌نويسم» «چرا! همون فيلمه! ... بعضي چيزاي ديگه» «نه بابا من حواسم هست هيچكدوم موضوعش جوري نيست كه به جايي بر بخوره كه گرفتاري درست كنه، من قانونشو مي‌دونم» «آخه هر روز دارن قانونو عوض مي‌كنن» قهقهه مي‌زنم ولي سعي مي‌كنم خودمو جمع كنم. «باشه جيگرتو برم من. خيالت راحت باشه!» «دلم شور مي‌زنه، نمي‌خوام يه وقت زندانم بري» «دِ آخه پدسگ تو نيم وجبي ديگه چي مي‌گي» نمي‌تونم خنده‌مو جمع كنم. «تو رو خدا پاكشون كن» «نگران نباش قربونت برم، هيچي نيست، تو مواظب خودت باش. منم مواظبم نترس» «باشه.... ... خدافظ» «خدافظ قربونت برم»
گيج و ويج به لوگوي لاگين ويندوز نگا مي‌كنم. مي‌رم دم پنجره. پرده رو مي‌زنم كنار، به آسمون زل مي‌زنم. «چي مي‌خواي از جون من تو؟»
لاگين مي‌كنم. همينجور كه داره بالا مياد فكر مي‌كنم. فكر مي‌كنم به اينكه چرا انقدر «چرا» وجود داره. و چقدر من دليل خيلي چيزا رو نمي‌دونم و نمي‌فهمم؛ و فكر مي‌كنم به اينكه بايد ياد بگيرم كه انقدر واسه همه چي دنبال دليلش نگردم. انگار بعضي چيزا همينه كه هست، فقط همين!
... «سلام، ... شهرستاني هستم، اشتراك 2060، ... بله خيلي ممنون ... يه سيسيلي لطف كنين با يه سيب زميني تنوري ... نوشابه هم بله يه كوچيك، ... مرسي ...»
.