۱۳۹۱ تیر ۱۱, یکشنبه

صرفاً جهت ثبت در سوابق

زماني بود كه خيلي دلخوش‌تر از اين روزا بودم. منظورم نه زمانهاي خيلي قديم -مثل اونهايي كه ياد ايام كودكي و نوجواني‌شون مي‌كنن و آهي از سر حسرتِ برنگشتن به اون روزها مي‌كشن-، بلكه روزايي كه شايد در خلال همين چند سال گذشته باشن و هر كدوم هم با كلي افت و خيز و خوشي و ناخوشي و تنش و شعف همراه بودن. ولي اين روزهام يه جور ديگه‌ست.
خيلي وقتا گفته‌م و نوشته‌م كه مثلاً «خسته‌م» يا مثلاً «آه و داد و فغان از فلان و بهمان» ولي اينروزا يه جور ديگه‌ست برام جداً؛ حوصله‌ي اينكه بگم خسته‌م و آه و فغان هم سر بدم رو هم ندارم. يني فكر مي‌كنم اين گفتن‌ها و صدا سر دادن‌ها از يه جايي مياد كه هنوز بوي اميدواري مي‌ده. يني داد مي‌زني چون فكر مي‌كني كسي مي‌شنوه يا اگه بشنوه اثري ممكنه داشته باشه. مي‌گي «خسته‌م» چون تصور مي‌كني يكي ممكنه براش مهم باشه اين «خسته بودنه»، نه اينكه الزاماً خسته بودن «من» معين براي «تو»يي معين، چون خيلي بيشترِ اونايي كه از توي اين كانال اثيري/مجازي حرفاي من رو شنيده‌ن يا مي‌شنيدن بلكه‌م كاري به من نداشتن و هرگز شايد با خيلي‌هاشون هم چارتا كلمه رد و بدل نكرده باشم، ولي مسئله يه جور شايد «باور»يه كه يه زمان بود و الان نيست يا شايدم حداقل بشه گفت به اون شكل نيست. باور به اينكه آدمها يه جايي مهم مي‌شن برا هم، يه جوري به هم از ته دلشون وصل مي‌شن گاهي، يه جوري همديگه رو دلداري مي‌دن ولو غير مستقيم، ولو با يه همدلي ساده تو دل خودشون يا تصور همچين چيزي، نمي‌دونم منظورم واضحه يا نه، به هر حال....
الان ديگه به اين چيزا خيلي فكر نمي‌كنم. يني نمي‌گم نبوده از اولشم و نشد و نمي‌شه، ولي ديگه برام انگاري كار نمي‌كنه اين حرفا.
فك كنم يه جورايي دچار سرخوردگي از نوع سندروم ماهي آكواريوم شدم. مي‌دونم خيلي از اين حس و حالتا به اون چيزايي كه سر رات پيش مياد و تجربه مي‌كني برمي‌گرده. مثلاً مي‌تونست يه شرايطي باشه كه من الان خيلي نگاهم فعال‌تر و سرحال‌تر از اين باشه، ولي خب نيست. نمي‌شه هم زورچپوني همچين نگاهي رو ايجاد كرد. مي‌گم، خيلي برمي‌گرده به اينكه نتيجه‌اي كه از زور زدنت مي‌گيري چي باشه. البته يه مقدارشم به اين برمي‌گرده كه اصلاً چي رو «زور زدن» و چي رو «نتيجه» بدوني.
هاها، الان كه دارم اين متن رو مرور مي‌كنم از بالا، مي‌بينم صرفاً دارم با خودم حرف مي‌زنم. اگرچه هميشه بخشيش بايد همين باشه. يني هميشه آدم تو يه چيزي كه مي‌نويسه درستش اينه كه لااقل بخش بزرگيش رو با خودش حرف زده باشه.
...
اين روزام مي‌گذرن و من نمي‌دونم فردا و بعد از فردا چي پيش مياد. شايد همه چي خيلي خوب بود. شايد من خيلي جفتك چاركش انداختم، شايد خيلي كارايي كردم كه الان ذره‌اي هم بهش فكر نمي‌كنم.  شايد اصلاً براي همين نوشتم اينو و براي همين مي‌ذارمش اينجا. براي خودم يا يه تجسم خيالي از خودم. شايدم براي اين نوشتم كه يه روز برگردم و نگاه كنم به اينكه فلان موقع چطور بودم و چقدر فرق كردم و چقدر بهتر يا بدتر شدم. واسه همين بنظرم شما (ي احتمالي) هم زياد جدي نگيرينش. پيش مياد گاهي.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر