دفهي سيامه كه دارم اين چرتوپرتايي رو كه نوشتهم ميخونم. هيچ دليل و انگيزهاي براي اينكه بخوام بذارم ديگرانم بخوننش ندارم. فك كنم ميدونم چرا، ولي نميخوام قبول كنم. نميخوام قبول كنم كه واقعاً هيچ انگيزهي ديگهاي براي اين كار ندارم. يكي هي تو مخم ميگه «كه چي؟ ميخواي كي بخونه؟ ميخواي چي بشنفي بعدش؟ اصلاً چرا مهمه برات؟» بعدش كه اينا رو ميشنوم (يعني فك ميكنم كه شنيدهم) لجم ميگيره، ميخوام تمومش كنم. نه براي اينكه حتماً كسي بخونه يا چيزي بگه، بلكه واسهي خودم. كي از خودم مهمتر؟ چرا خودمو فراموش كردهم؟ يني مدتهاست كه فراموش كردهمش، با اينكه هر روز باهاشم، هر كار ميكنم با اونه. مهمه برام. ولي واقعيت اينه كه فراموشش كردهم. حالا اينا هيچي. ولش كن.
چقد خسته و كوفتهم الان! ناي نشستنم ندارم، چه برسه به چيز نوشتن. واسه چي يه همچين كار بيربطي دارم ميكنم حالا؟ خودمم نميدونم. تقريباً يه كار غيرممكنه؛ خب، ولي هر لحظهم ممكنه ولش كنم و برم بخوابم. يني يه خوابيه كه الان بدجوري داره قورتم ميده. نميدونم واسه چي دارم مقاومت ميكنم. شايد فكر ميكنم مثلاً اينجوري مفيدترم و دارم يه مقدار از عذاب وجدانِ اين مدتمو كم ميكنم. ديگه داره ميون تايپِ هر چنتا كلمه چرتم ميگيره.
كمك
نميخوام بخوابم. نميدونم چرا. فقط نميخوام. ولي كاريش نميشه كرد. دارم ميخوابم، چه بخوام چه نخوام.
خيلي وقتا موقعي كه ميخوام شروع كنم يه چيزي نوشتن درست همون وقتيه كه يه چيزاي درهموبرهمي از تو ذهنم دارن ميگذرن و من اصلاً نميتونم جموجورشون كنم. بعد انگار اين چيزميزا خودشون ميان پشت هم تو صف واميستن و همينجور كه همديگه رو ورانداز ميكنن ميان جلو. و بعد جلو و جلوتر تا اينكه از انگشتام ميان ميريزن رو كيبورد و الي آخر. اما واقعاً چرا ميان؟ از كجا؟ مطمئن نيستم. ولي ميان. انگار ميخوان خودشونو نشون بدن. اول به من و بعدم به بقيه. ميخوان بگن «ما هستيم. ما رو ببينين: ما واقعي هستيم اگرچه ممكنه دروغ يا راست باشيم؛ ما ثابت و خشكيم اگرچه ممكنه بخندونيمتون يا اشكتونو دربياريم؛ ما رو نميتونين قضاوت كنين اگرچه ما همهتونو به قضاوت وادار ميكنيم ـقضاوت در مورد كسي كه داره ما رو نشونتون ميده و قضاوت دربارهي دنيايي كه ما داريم نشونتون ميديم.» من اونا رو باور ميكنم. هستن. واقعاً هستن.
خونه، خيابون، شهر، و باز شهر، خيابون، خونه. اين جاييه كه من توشم. ولي گاهي اينا نميتونن منو نگه دارن و من ازشون ميريزم بيرون. سرازير ميشم. ميرم. حركت ميكنم. آدما، آدما، آدما؛ من با اينام!؟ قيافههاشون منو متعجب ميكنه. قيافهي منم گاهي اونا رو. اينو از نگاهشون ميفهمم. مثلاً اون مَرده رو ببينين كه پالتوي پشمي پوشيده تو اين گرما. خب من نميفهمم چرا. و واسهي اينييم كه بفهمم بايد نگاش كنم و اونم با تعجب «آره آره، صدبار اينو تكرار كن؛ بگو، بگو من عاشق خودم هستم؛ صدبار تكرار كن؛ يالا»!! خب آخه مگه ميشه اينو نگاه نكرد؟ داره تو موبايلش وسط خيابون زير پل يه همچين اراجيفي رو بلندبلند داد ميزنه. اين يكيو چيكارش كنم واقعا؟ چرا موهاشو از جلو دمبِ نميدونمچيچي كرده؟ «من صددفه بهش گفتم مرتيكهی سنده، اون گاريتو جلوي در بيمارستانِ من پارك نكن!» تيمارستانيه واقعاً. كمكم نگران ميشم. انگار بايد يهكم يه گوشه بشينم و بذارم اين آدما بيان و برن و رد شن و برن پي زندگيشون و بعد من بيام برم به زندگيم برسم، ولي الان اصلاً دلم نميخواد بشينم. پس چيكار كنم؟ خب ميتونم با چشم بسته و گوش گرفته را برم يا وايسم، يا نميدونم مثلاً همينجا طاقباز روي نيمكت ايستگاه اتوبوس دراز بكشم. اين كارو يه بار كردهم، خيلي جواب ميده ولي نميدونم چرا اينجا الان يه جور بديه اين كار. خب پس اول بايد يه جاي خوب پيدا كنم. من آخرين بار كه جايي غير از تختخواب، رختخواب، كاناپهي جلوي تلويزيون، قالي يا كلاً جاهاي نسبتاً نرم دراز كشيدم، روي پلههاي فرودگاه بندرعباس بود. البته خيلييم نمناك و برخلاف انتظار سرد بود. پروازي كه به اونجا داشتم با پروازم به مقصد بعدي شيشهفت ساعت اختلاف داشت و هتل هم گيرم نيومده بود و درِ سالن ترمينالم بسته بود. البته خوشبختانه قبلاً تجربهي خوابيدن تو فضاي باز رو داشتم: يه بار تو كلاردشت بغل رودخونه، قبلتراشم بچگيام، تو پشتبوم خونهي خالهم. فك كنم اين وسطمسطام يه بار تو حياط خونهمون يه چرتي زدهم، چون مامانم تو جيبم سيگار پيدا كرده بود و تو خونه رام نميداد. ولي خب زودي پاشدم و از رو ديوار حياط زدم به چاك. حالا اينا رو ولش كن. هيچي.
الان رو پشت بوم خونهي نوهي پدربزرگمم. خونهش تو يه قايقه. شيكه. هيچوقت دقت نكرده بودم و دارم الان فكر ميكنم كه واقعاً آدرسش رو چطوري به كسي ميده. بههرحال من دقيقاً الان روي خرپشتهش هستم كه سوراخم هست. نه، ولي راستش اين واقعاً يه خرپشته نيست، دراصل يه بادگيره كه من بهناچار ازش سُر ميخورم ميرم پايين كه برسم به پشتبوم. كفترا اينجا رو كثافت زدهن، گنديه واسه خودش؛ خوبه كه لباسام كثيف نشدهن. اينجا يه در هست كه راه داره به طبقهي دوم. بازه. سعي ميكنم پشت سرم ببندمش ولي درست بسته نميشه؛ لابد واسه همينم باز مونده. يه تختخوابِ دوطبقهي باحال! ميرم پايين ببينم چه خبره. نه، اشتباه شد، اينجا خونهي نوهي پدربزرگ من نيست. چه جالب، يه عالمه آدماي غريبه اينجان. مهمونن. من فقط اين دختره كه لباس نارنجي و سفيد پوشيده كه گردنبند و دسبند چرمييم داره رو انگار ميشناسم؛ ولي نه، مطمئنم نيستم. اصلاً ولش كن. حوصلهي شر و شلوغي رو ندارم. خونهي مردمه، غريبهم هستن. اصلاً چي شد كه فك كردم اين خونهي نوهي پدربزرگمه؟ هيچي. ولش كن بذا برم بيرون تا يهوخ كسي نيومده خِفتم كنه اين وسط.
دم در يه تاكسي سوار ميشم. بهش ميگم بعد از پل. سوار كه ميشم ميگه «من رو پل ميپيچم» «خب اشكالي نداره، من همونجا پياده ميشم». همونجا كه پياده ميشم شروع ميكنم به قدمزدن بهطرف پلهها؛ خيلي آهسته. ميرسم پايين پلهها ولي باز به قدمزدن ادامه ميدم. ميرسم كافه «چيزه» («زاچه»ی سابق). بامزهش اينجاس همه بروبچ جمعن؛ سلام ميكنم (البته واقعاً همچين بامزهم نيست چون هميشه همينه: جمعن). تكوتوك جواب سلامي ميدن. خيلي سرحال بهنظر نميان. ميرم بالا، باز اين پسره چارتا فنچو ورداشته با خودش را انداخته اومده اينجا. به من چه اصلاً! برميگردم پايين. به رو خودشم نياورد منو ديده. لابد ميترسه سلام كنه. ميرم يه گوشه ميشينم. هوشنگ و مسعود طبق معمول دارن بگومگو ميكنن؛ صد ساله برنامهشون همينه. اشاره ميكنم كه سفارش ميخوام بدم. هوشنگ زيرچشمي نگام ميكنه: يعني «باشه». در باز ميشه. يه مرد و يه زن ميان تو. مرد نسبتاً ميونساله و زنْ جوون نشون ميده ولي زير آرايشش معلومه كه خيلييم جوون نيست. پايين جا نيست كه بشينن. ولي ظاهراً مرد اصرار داره كه نرن بالا و ميگه همينجا الان يه جا خالي ميشه. زل ميزنه به من. خيلي اهميتي نميدم؛ همچنان منتظرم هوشنگ يا مسعود يكيشون بالاخره بيان. خانومه مياد جلو نزديك من ميشه و با يه ادااطواري ميپرسه «اِ ِ ِ ببخشين قربان، ميشه ما تا جا خالي بشه اينجا بشينيم؟» «بله، بله، خواهش ميكنم، بفرمايين». چي بگه آدم خب؟ حوصله ندارم تو اين خرتوخري. اينام كه نميخوان وابدن بيان سفارشو بگيرن. آقا و خانوم ميشينن. آقا از زير بغلش يه بستهي نخپيچيشده رو در مياره ميذاره روي ميز، دستشم ميذاره روش. از زير آستين پالتوش يه قسمت از بسته پيداست. نوشته «زندگي لا...» بعد از «لا» رفته زير آستينش، نميتونم بخونم. همينجور دارم تلاش ميكنم كه حدس بزنم چي ممكنه باشه و منتظرم كه دستشو يهكم جابهجا كنه كه يهو بلند ميگه «زندگي لاپوشاني» و همزمان دستش رو هم بلند ميكنه. يه لحظه بقيه ميزا برميگردن طرف ما. يهكم از اينكه انقد حالت فضوليِ تابلويي داشتم احساس شرمندگي بهم دست ميده، ولي حالت دوستانهي يارو باعث ميشه زياد تو اين حس نمونم. ادامه ميده «يه داستانه!» دوباره همهچي به حالت عادي برميگرده «جدي؟! چه اسم بامزهاي!» «آره شايد، ولي وقتي بخونينش ميفهمين خيلييم عجيب نيست» «بله خب» لبخند ميزنم و تعجب كردهم كه چطور فهميد منظورم از «بامزه» «عجيب» بوده و ادامه ميدم «ولي خيلي خاصه». زن اين پا و اون پا ميكنه و ظاهراً كمي كلافهست؛ حدس ميزنم داره پيشبيني ميكنه كه ممكنه قضيه كش پيدا كنه، سعي ميكنه حرفو عوض كنه «واي چقدر شلوغه امروز اينجا!» ولي موفق نميشه «دقيقاً! راستش من خيلي وقته دارم روي اين داستان كار ميكنم» زن بالاخره مداخله ميكنه «هه، نويد نويسندهس! و خب اينم اولين كارشه كه قراره چاپ بشه.» «بشه»ي آخرو نميگه «بشه»؛ يهجورايي با يه خندهي تصنعيِ مخلوط با يه عشوهي بيحال ميكشدش: «بشهـههـههـه». بهنظرم ميخواد اينجوري با اين حرفش اطمينان بده مردي كه همراهشه آدم ابلهي نيست و احياناً اتفاقات بعدي رو هم عاديتر جلوه بده. من سعي ميكنم قبل از اينكه مرد حس بدي بهش دست بده خودمو خيلي هيجانزده نشون بدم «جداً؟! چه عالي! منم خيلي به نوشتن علاقه دارم.» اهميتي به اين تيكهي آخر حرفم نميده «بله! بالاخره بعد از يك سال، امروز چاپ داستانم قطعي شد.» «خب، تبريك ميگم!» «دوست دارين يه نگاهي بهش بندازين؟» زن چشمغره ميره، ولي اون متوجه نميشه و منم به روي خودم نميارم؛ حتي تا حدودي تعجب كردهم كه حاضره همچين كاري بكنه. با دقت بسته رو باز ميكنه و نسخهي پرينتشدهاي رو كه با فنر صحافي شده از توش در مياره و ميذاره جلوم. «آخه اينجا خيلي سخته آدم تمركز كنه؛ اسمش يادم مونده؛ حتماً وقتي چاپ شد ميخرم، ميخونمش.» احساس ميكنم يهخورده صريح از خوندن قصهش طفره رفتم و داره بهش برميخوره؛ براي همين فوراً كاورشو باز ميكنم و شروع ميكنم به خوندن.
فصل اول ـ روز تولد
ديروز يك دوستدختر سابقم آمد به خانهام.
[اقرار ميكنم كه با اين شروع عجيب يكه خوردهم. آخه تو اين دوروزمونه دوستدختر و مميزي و مجوز و اينا اصلاً با هم جور درنمياد؛ بههرحال با كنجكاوي بيشتري ادامه ميدم...]
آمده بود تا براي روز تولدم كادو بياورد و با هم ناهار بخوريم. بعد از اينكه آمد و با هم كمي حرف زديم و كادوي مرا داد، رفت به دستشوييِ جنب اتاقخواب، كه خوب البته قبلاً هم از همان دستشويي استفاده كرده بود. بعد از خوردن ناهار و چايي رفت به...
بالاخره سروكلهي هوشنگ پيدا شد. اومده كه سفارشو بگيره. قيافهش نسبت به سابق اونقد بههمريخته و عوض شده كه اگه اينجا نبودم نميفهميدم اونه. يه چايي سفارش ميدم با كيك. خانم و آقا ميگن منتظر ميمونن، تا جا باز بشه بعد. هوشنگ ازشون ميخواد برن طبقهي بالا، چون جاي خالي هست. مسعود با يه حالت مات از پشت كانتر زل زده به هوشنگ.
[بازم دستشويي!]
... دستشوييِ كنارِ در ورودي. (كه البته بوي تندي هم ميداد نميدانم چرا، لابد از بس استفاده نشده بود!) و بعد از اينكه باز كمي صحبت كرديم و قانعش كردم كه واقعاً از تمامشدن شكل قبليِ دوستيمان ناراحت نيستم و او هم به من همين را فهماند و هردو مطمئن و خوشحال شديم و او رفت به خانهشان و من رفتم به دستشوييِ جنبِ اتاقخواب...، ناگهان با صحنهي عجيبي مواجه شدم!
نويد توضيح ميده كه نميخوان برن بالا. هوشنگ برميگرده پشت كانتر؛ متوجه ميشم داره از دور به من اشاره ميكنه. ميخواد يه چيزي بپرسه. ولي من اصلاً نميفهمم.
البته اين صحنه براي من چندان عجيب نبود، ولي تصور اينكه براي دوستدختر سابقم چقدر ممكن است عجيب بوده باشد مرا به تعجب وادار كرد. كلهي نوكتيز و محزون [...] قهوهايِ سير و كلفتي را كه در تهِ گلويي توالتفرنگي گير كرده بود و كلي هم در اثر تعليق و گذشت زمان براثر خاصيت اُسمُزي به اطراف خود رنگپراكني كرده بود و البته متعلق به كسي غير از خودم هم نميتوانست باشد ديدم (كه دراصل اين اتفاق ـيعني همان بروز [...] مذكورـ مربوط به صبح ميشد، كه البته با كمي چالش هم همراه بود). اول كمي ناراحت شدم كه چرا بايد دوستدختر سابقم حالا كه بعد از مدتها براي تبريك روز تولدم پيشم آمده با همچين صحنهي عجيبي روبرو شده باشد.
[چه عجيب! منم همين فكرو ميكردم و از اون بيشتر از اين تعجب ميكنم كه چرا اين يارو اينا رو ورداشته نوشته]
نميفهمم اين هوشنگ چي ميگه. بهش با چشم و ابرو اشاره ميكنم كه حالا فعلاً ولش كنه. مسعود هوشنگو ميكِشه كنار و زير گوشش يه چيزي پچپچ ميكنه. زن ميگه «خواهش ميكنم نويد» نويد يهو از جاش بلند ميشه. زن دستشو ميگيره و با حالت التماس ميگه «ولش كن».
به اين فكر كردم كه او پيش خودش چه فكري كرده بعد از ديدن آن، ولي بهسرعت فهميدم كه هرگز نميخواهم و نميتوانم در اين مورد به نتيجهاي برسم. براي همين ديگر به اين موضوع فكر نكردم. پس شير آب را با فشار باز كردم و روي دهانهي گلوييِ توالتفرنگي گرفتم و همزمان سيفون را هم كشيدم تا با فشار مضاعف، [...] مزبور را از اين قسمت عبور دهم و به قعر فاضلاب بفرستم. وقتي سيفون كاملاً تخليه شد شير آب را هم بستم و براي ديدن نتيجه به گلويي دقت كردم. لكهاي قهوهاي همچنان در كف گلويي ماسيده بود، كه پيش خود گفتم با فشار آب بعدي شسته خواهد شد، ولي همچنان در همين فكر غوطهور بودم كه ديدم [...] موردنظر، بهتدريج و بهنرمي، از سمت شترگلو به سمت كفِ گلويي، با لغزش آرامي شروع به پايينآمدن كرد. خيلي حالت افسردگي خاصي پيدا كردم از اينكه چرا يك [...] ممكن است اينقدر سمج باشد.
از لاي دندونقروچهش ميگه: «بيا اينجا پدرسگ!» زن همچنان ازش ميخواد كه بيخيال بشه. نويد كه دستاش حسابي ميلرزه خون توي سروصورتش جمع شده و هر لحظه احساس ميكنم الانه كه رگهاي شقيقهش بتركه. هيچكس متوجه ميز ما نيست و اين برام خيلي جالبه.
بعد، كمي به خودم آمدم و به اين نتيجه رسيدم كه اين قاعدتاً ربطي به سماجت ندارد بلكه بيشتر مربوط ميشود به مقولهي قطر. يك بار ديگر سعي كردم ولي دوباره همان اتفاق افتاد، منتها اينبار [...] با طمأنينهي بيشتري به پايين برگشت. كمي نگاهش كردم. نوكِ تيزي داشت و رنگش همچنان يك قهوهايِ خوشرنگي بود كه در زير آب تلألؤ و درخشش خاصي هم پيدا كرده بود. انگار ميخواست چيزي بگويد. سرم را جلوتر بردم و البته چون در زير آب غوطهور بود نميتوانست بوي بدي هم متصاعد كند. نگاهش كردم. حالتش غمگين بود. متوجه هستيد كه، «[...]م غمگين بود». خيلي حالت بدي داشت.
هوشنگ كه رنگش پريده بود بهسرعت چاييمو گذاشت جلوم و كيك شكلاتي رو هم پشتش، جوري كه بهنظر ميومد كيك تو چاييه. زن در گوش نويد پچپچ ميكنه «حالا ديدي؟» الان احساس ميكنم كه سهتايي به هم يه نگاهي ردوبدل كردن. يه لبخندي روي لبشون نقش بسته. به هوشنگ نگاه ميكنم. چشاشو ازم ميدزده، ولي يه تهلبخند مريضي گوشهي لبش نقش بسته.
از اينكه بلاتكليف در پيچ يك شترگلو مانده و نميداند چه كاري بايد بكند، از اينكه چرا بايد اينقدر كلفت باشد كه از اين پيچ (كه قاعدتاً استاندارد هم هست) رد نشود.
[دلم آشوب شد]
از اينكه چرا مهندسان توالتساز پيشبينياش را نكرده بودند. همهي اينها را در همان يك لحظه كه ديدمش فهميدم. دلم ميخواست دلدارياش بدهم. دلم ميخواست بداند كه بالاخره روزي خيس خواهد خورد و از آن پيچ عبور خواهد كرد، مانند ميلياردها ميليارد [...] ديگر.
چشمام بهسرعت از روي كلمات عبور ميكنن و ديگه حاضر نيستم به معنيشون فكر كنم. فقط ميخوام زودتر به يه نقطهاي برسم كه بتونم ادعا كنم مقدار قابلقبوليش رو خوندهم و احياناً (اگرچه بعيد بهنظر ميرسه، ولي) بگم خوشم اومده. فصل اولش رو همينجوري بدون توجه به معني بقيهي نوشتهها تموم ميكنم. چايي و كيكو كه نميخورم هيچي، پولشم ميذارم كنارش و ميرم بيرون از كافه.
از تجربيات خودم برايش گفتم. از تمام سختيهايي كه در طول مسير زندگي بر خودم هموار كرده بودم و حتي اينكه هميشه در زندگي زخمهايي هست كه مثل خوره روح انسان را آهسته در انزوا ميخورد و ميتراشد. ولي هيچكدام از اين حرفها تأثيري در حالش نداشتند. حالش خيلي بد بود و باز داشت با تراوشات اُسمزياش اطرافش را به قهوهايِ كارامليِ لطيفي متمايل ميكرد. با خودم گفتم بگذار كمي خيس بخورد، خودش تكهتكه جدا ميشود و بعد از خردشدن با يك سيفون پايين ميرود.
«مستقيم!» «تا سر اون لبهي پل ميرم» سوار ميشم. «باشه... دست شما درد نكنه» «از عمه جان اينا چه خبر؟» «جان؟؟!» نميتونم قيافهشو از پشت سر تشخيص بدم.
براي همين بهآرامي بلند شدم و از دستشويي خارج شدم. ياد نوجوانيام افتادم و ديالوگهاي جدي و طولاني كه با يك پسرعمهاي كه الآن در خارج از كشور زندگي ميكند. (پاورقي: بعدها فهميدم كه همان ديالوگها در زمان خود اكثراً نمونههاي بارزي از هنر مفهومي محسوب ميشدند و حتي الآن هم ميشوند.) معمولاً اين ديالوگها در زمان بروز درگيريها بين من و پسرعمهام پديد ميآمد و همواره با وارياسيونهاي متنوعي از تركيبات رنگيِ قهوهاي و زرد همراه بود، بهنحوي كه اكثراً با خندهي هيستريكِ توأم با شماتتِ پدر و مادرهايمان قطع ميشد. كمكم متوجه لبخند ملايمي كه گوشهي لبم نقش بسته بود ميشدم و اينكه چقدر تازگيها خوشحالم.
«بابا منم يوسف!» «اِ يوسف! چطوري تو؟» «آقا تو كجا، اينجا كجا؟» «همينجوري يه كاري داشتم اين طرفا. نشناختمت بابا!»
بله، من تازگيها خيلي خوشحالم. خوشحالم كه ياد گرفتهام چطور ناراحت نباشم. اين خيلي تكنولوژي مهمي است. باور كنيد نميخواهم مزخرف بگويم. اين نحوهي خوشحالبودن دقيقاً يك تكنولوژياي دارد براي خودش. البته الآن قصدم تشريح و توضيح آن نيست، ولي بعداً اگر فرصت و حوصلهاي بود آن را توضيح خواهم داد. بههرحال بهتر است از موضوع اصلي دور نشويم. بعد از اينكه متوجه خوشحاليام شدم بهسرعت بهسمت توالت برگشتم...
«معلومه ديگه! نبايدم بشناسي؛ ديگه با ازمابهترون ميپري ديگه!» صداشو آخر جملههاش يه جورِ حرصدرآري ميكشه. مثلاً نميگه: «نبايدم بشناسي!» ميگه: «نبايدم بشناسييييييي» يا «با ازمابهترون ميپري ديگهـهـهـهـهـه» ميگم «ازمابهترون كيه ديگه يوسف؟» «آقا رووووووو! همون نويد و اون زنه ديگهـهـهـهـهـه» «آقا پياده ميشم!» «حالا كه نرسيدييييييمممم» «نگه دار پدرسگ!!» نگه نميداره، ميزنم تو سرش. سرش ميخوره تو شيشه. شيشه ترك ميخوره. يه چيكه از شقيقهش خون مياد. ماشين وايميسته. با وحشت و تعجب منو نگا ميكنه. پياده ميشم. رسيدهم لبهي اونوريِ پل.
ولي ناگهان در داخل توالت وحشتزده بر جايم ميخكوب شدم. يادم رفته بود كه به [...] قول داده بودم كه زود پيشش برگردم. ميدانيد، نكتهي مهم در مواجههی طولاني با يك سنده آن است كه حتماً تمامي قسمتهاي آن زير آب باشد، وگرنه ميتواند كاملا شرايط آزاردهندهاي را فراهم كند. بوي بد، بوي خيلي بد! تقريباً آدم را فلج ميكند. اينكه من وقتي سراسيمه به توالت برگشتم ناگهان وحشتزده بر جايم ميخكوب شدم درواقع دليلش اين بود كه فهميدم دارد الساعه احساس خفگي شديدي بروز ميكند كه باعث شد سريعاً مشغول به عمليات [...]نشاني شوم. (پاورقي: [...]نشاني درواقع مجموعهي مهارتها و روشهايي است كه از طريق آن ميتوان [...] بسيار كلفت، سنگين و يا چگال را از شترگلو ـيا همان سيفون مزبورـ عبور داد، قبل از آنكه باعث ايجاد بيهوشي، ناخوشي ويا كسالت بيشازحد شود.)
فصل دوم ـ [...] ِخوشبخت...
به اينجاي دستنوشته كه رسيدم اونو بستم و دادمش به مرد نويسنده. با ذوقمرگي به من نگاه ميكرد. «تا اولِ [...] خوشبخت خونديش، نه؟» و من باز كاري نميتونستم بكنم جز اينكه با چشماي گرد بپرسم «از كجا فهميدي؟» با بيحوصلگي و كمي اكراه جواب داد «خب، براي اينكه هيچكس نميخواد خوشبختي يه [...] رو ببينه.» توي نینی چشاش زل زدم. هيچي نبود؛ خالي بود؛ يه رودخونهی باريك بود كه توش يه قايق تفريحيِ دوطبقه شناور بود و هي به در و ديوار رودخونه، يعني همون ديوارهي رودخونه، ميخورد و كج و راست ميشد، بدون اينكه حركت كنه. «حالا واقعاً اينايي كه نوشتين اتفاق افتاده بوده؟» چشماشو بست و دهنشو باز كرد. زن دستشو گرفت. «نويد ولش كن.» فهميدم كه بايد برم. صداش زنگ و طنين عجيبي داشت. توي مغزم ميپيچيد و احساس ميكردم با هر كلمهش دندونام به هم قفل ميشن. رفتم و رفتم و رفتم، تا اينكه رسيدم به اونورِ زير پل هوايي. معلوم بود دارن از روي پل ماشيناي سنگين حركت ميكنن، چون صداي گرومبگرومبشون وقتي كه از روي بامپرا يا همون دستاندازاي ساندويچيِ خودمون، بهسرعت رد ميشدن، تمام بدن منو به ارتعاش درميآورد. خب انگار الان يكيشون روي پل پيچيد، افتاد پايين پل. داره از زير پل مياد؛ واي چه بامزهس، خيلي غوله! تقريباً رانندهش اونقدر در مقابلش ريزه كه انگار يه گربه داره يه تريلي هيجدهچرخو ميرونه. من باز نگرانم. چپچپ به اين ماشين سنگين ـكه دقيقاً نميدونم چيه ولي بيشتر از هر چيزي شبيه ماشين حمل زبالهسـ دارم خيره نگاه ميكنم. رانندهش متوجه من شده و داره برام دست تكون ميده. خوشحالم كه اونم منو ديده. البته دستشو خيلي دوستانه تكون نميده؛ بهنظرم منظورش بيشتر اينه كه «چته زل زدي؟» منم نميتونم از اين فاصله حاليش كنم كه «چمه!» واسه همين سرمو تكون ميدم كه هيچي؛ به زلزدن بهش ادامه ميدم تا اينكه رد بشه. رد ميشه، درست مثل اينه كه يه ساختمون چارطبقه رو كه شكل كاميون ساخته شده، چارتا چرخ زيرش گذاشته باشي و بعد يه آدمييم داره ميرونَدش. تازه درِ سمت شاگردش هم كلاً جاش خاليه، يعني يهجورايي اُپنه اصلاً. يني اصلاً واسه همينه كه رانندهشو ميشه ديد، وگرنه مگه ميشد تو اين تشكيلات به اين عظمت، يه موجودي در قدوقوارهي آدميزاد رو تشخيص داد؟ با ديدن اين صحنه احساس شادي ميكنم. نميدونم چرا. كلي شاد شدم. ولي جداً چرا؟ ولش كن. شروع ميكنم توي همون امتداد زير پل هوايي دويدن. قدمامو همونجوري كه تو كلاس «ران لايك هِل» بهم ياد دادهن باز ميكنم تا سرعتم در حد وحشتناكي زياد بشه (اين كلاس رو تا اونجايي كه من الان ميدونم همه ميشناسن و همه دارن ميرن، واسه همين احتياجي به توضيح نداره؛ حتي نويدم گفت كه تو كلاس ران لايك هل ايدهي «زندگي لاپوشاني» به فكرش رسيده). البته اين تكنيكو هنوز بهمون كامل نگفتهن؛ فقط ميدونم كه اگه به سرعت حد «راسكاري» برسم ميتونم اول حدود هر پونزده متر يه قدمِ «البالمس» رو زمين بذارم و بعدش از زمين جدا بشم و براي يه مدت روي هوا معلق بمونم. استادم كه خودش مدعيه يه چيزي حدود نهوسهدهم ثانيه رو هوا در حال حركت رو به جلو باقي ميمونه ولي من الان اين حسو دارم كه اصلاً اين مدته ميتونه كاملاً نامحدود باشه. دقيقنم حسم درسته. من ديگه دارم ميرم بالا. واقعاً با اين آخرين پايي كه به زمين كوبيدم فهميدم كه ميتونم بدون قدمزدنم حركت كنم. دارم ميرم بالاتر. چه حالي ميده. ميخوام برم روي نوك اون خونههه كه هشتطبقهس فرود بيام. ولي اشتباه كردم، روي خرپشتهش فرود اومدم. چون اينجا همون خونهههس كه از سوراخ خرپشته كه ميخواي بري پايين چلغوز كفترا سر راهت ريخته رو در و ديوار. اِ، نوهي پدربزرگمه! داره زير همين سوراخ سيگار ميكشه و هر چي بهش ميگم بره كنار اهميتي نميده. حرص ميخورم. «برو كنار بذار من بيام پايين.» بالاخره رد ميشم. ميام پايين و اونم همينجور داره ميخنده. بهنظرم سيگارش يه مشكلي داره. سيگارشو كه كجوكوله و چروك شده براش صاف ميكنم. بهش ميگم كه سيگارشو مثل من ترك كنه و اينجوري خيلي براش بهتره. بازم غشغش ميخنده. ميرم پايين. يه تخت دوطبقه سر راهمه. طبقهي پايين هم هيچكس نيست. ميرم رو عرشه. قايق كنار خيابون پارك شده و باد هي كج و راستش ميكنه. من ميخوام ازش پياده شم. اين يارو نويدم اونجاست، ولي زنه ديگه ننشسته پهلوش، بلكه داره بالاپايين ميپره و تمرين راسكاري ميكنه. معلومه كه خوشحالن. سعي ميكنم استادِ ران لايك هلمو نبينم كه نشسته داره با نويد تختهنرد بازي ميكنه، ولي متأسفانه ميبينم؛ خوشبختانه اون اهميتي نميده، چون بهشدت سرگرم بازيه. نويد تو ليوانش شكلاتگلاسهس و قلپقلپ ميخوردش و هر بار كه به تيكهموزي كه وسط ليوان شناوره ميرسه، دوباره همه رو تف ميكنه تو ليوان. زنه به من چشمك ميزنه. منظورشو نميفهمم. سعي ميكنم به روي خودم نيارم و رد شم ولي يهو ميبينم گردنمو گرفته. برميگردم نگاش ميكنم. ميبينم اون نيست؛ يه دخترهس با لباس سفيد و نارنجي و گردنبند و دستبند چرمي. دستشو ميگيرم ميريم تو يه زيرزمين. انگار سرداب يه خونهي قديمي يا يه مسجد يا مغازهس. فايده نداره؛ يه چيزي مانعه؛ دوباره؛ بازم؛ ولي بيفايدهس. كلافه ميشم. ميبينم داره با خودش حرف ميزنه. آفتاب از يه ترك باريك تو سقف ميخوره تو چشمم. ديگه بايد پاشم. دوباره نزديك ظهره و من بايد زودتر برم بيرون از خونه. بسه هر چي تايپ كردهم. بالاخره كلي از اين كلمهها عقدههاشون خالي شد. ديده شدن، خونده شدن، ولي براشون مهم نيست كه چقدر كسي باورشون كرد ـمثل هميشه. فك كنم اينام عقايدي دارن برا خودشون. مثلاً ميدونم عقيده دارن كه بايد گفت، بايد شنيد، بايد نوشت. منم موافقم، ولي هنوزم نميدونم چرا گاهي همهي اينا انقدر سخت ميشن؟ شايد گاهي كلمهها از آدم قهر ميكنن! مثل الان كه مدتي بود نبودن. من خيلي وقتا راجع به قهر كلمهها فكر كردهم. به اينكه مگه اونام ناراحت ميشن؟ چرا يهو تصميم ميگيرن كه گموگور بشن؟ آره همينه! اونا قهر نميكنن، گم ميشن؛ يعني راهو گم ميكنن. اونجايي كه هستن تا اينجايي كه ميخوان باشن نميتونن خودشونو برسونن. ولي واقعاً كجاي اين مسير گم ميشن و چرا؟ كمتر كسي اينو ميدونه. اينو نميشه خيلي راحت راجع بهش حرف زد. خطرناكه؛ ميتونه دردسر درست كنه. اينجا ديگه بحث گمشدن و قهركردن دركار نيست. بحث يه تنبيهه. تنبيه كلمهها. اونا دوس ندارن كسي خيلي راجع بهشون حرف بزنه يا تصميم بگيره. مثلاً البالمس! اين يكي از همون كلمههاي جعليه، من ميدونم. يا اين يكي: شاروادور! اينا چيين؟ هيچي. اصلاً معنيشونو نميفهمم. خستهم شايد! برم يهكم بخوابم. نه نميخوام بخوابم، تازه پاشدهم. نميتونم! فردا بايد اين متنو تموم كنم. برم يه چايي بخورم. گاماندوواج!!... اينا يهجور اعتراضن. راسكاري! ـولي من اهميتي نميدم. خب هيچي، ولش كن؛ حالا بياين راجع به چيزاي ديگه حرف بزنيم. مثلاً راجع به اينكه چي شد كه آدم اولين قصه رو گفت يا يه همچين چيزي. منظورم يه بحث واقعيه راجع به يه قصهي واقعي، نه هر نقل و روايتي از يه چيزي كه اتفاق افتاده يا نيفتاده و يه بابايييم از روي بيكاري واسهي دوروبرياش سرهم كرده و گفته؛ بلكه قصهاي كه سروته داشته باشه. يارو خواسته باشه يه قصه بگه كه يه چيزي رو يه جايي بجنبونه. (خب مث اينكه بيخيال شدن.)
ميخواي چيكاركني حالا؟ چته؟ چايي ميخوري؟
آره.
برو بريز بخور، ولي بعدش بيا اينو ادامه بده، البته اگه نميخواي بري سر كار.
نه بذار اول يه زنگ بزنم بگم كه نميام.
خب، كيكم تو يخچال هست. سر رات اونم بيار.
... چايي با كيك شكلاتي!
آره، خوبه خب؛ يهجورايي تنوع در ذائقهس.
چيز گهييه! شكلاتگلاسه با موز ميخوري؟
چي؟؟
ولش كن هيچي!