ساعت 6 و 16 دقيقهي بعدازظهر. تو اتوبان همت دارم ميرم به سمت شرق. تو فكرم. ولي يهو درست لحظهاي كه به ساعت موبايلم نگاه ميكنم، يه حس عجيبي بهم ميگه «فقط تا 6 و نوزده دقيقه وقت داري»! اي بابا! يعني چي؟ يعني همش 3 دقيقه؟؟ تو اين ترافيك ميخواد چي بشه مثلاً؟ يه خورده جلوترو نگاه ميكنم. بنظرم تا سه دقيقهي ديگه ميرسيم يه جا تقريباً زير اون پل. خب پس يعني انگار قراره پل خراب شه رو سرمون!؟ اه! چقدر از فكراي مزخرف اينجوري بدم مياد. يعني چي ميشه كه اين فكرا مياد تو سر آدم؟ نرسيده به پل بايد يهو يه بهانهاي جور كنم و بپرم پايين. ولي خوب چي بگم؟ به يارو كه گفتم «تهِ اتوبان» حالا يكاره بگم چي؟ هميشه دردسرن اين فكرا، مخصوصاً وقتي اين مدلي و اين شكلي ميان. يجور خاصين. بدون مقدمه تالاپي ميفتن وسط كلهي آدم. قبلنم خيلي پيش اومده و تقريباً هميشهم اتفاق افتاده. البته هيچ وقت راجع به بود و نبود ِ خودم نبوده ولي ايندفه انگار هست. چه گهي بخورم؟ نميدونم. هي اينور و اونور ميشم. ميدونم اگه شرايط عوض شه ميتونم نتيجه رو عوض كنم ولي انگار شرايط چسبيدن بهِِم. خيلي سخته. منگم. ديشب همش 2 ساعت خوابيدم. هنوز مطمئن نيستم كه نتيجهي خوابآلودگيمه يا واقعاً از هموناس. چرا آخه من انقد دير ميخوابم؟ ميام بگم پياده ميشم كه يهكم جلوي ماشين وا ميشه و يه 30 متري ميريم جلوتر. چشم ميفته به پل كه عين يه تيكه سنگ صلب و محكم رو پايههاش و ديوارههاي كنارهي اتوبان تكيه كرده و همچين بيمرگي از سر و روش ميباره كه آدم هرچي فك ميكنه نميتونه باور كنه كه اين ممكنه از جاش كوچكترين تكوني بخوره.
ساعت 6 و 17 دقيقهس. دارم تندتند فكر ميكنم. كيف پولمو از تو جيبم در ميارم. دوباره به پل نگا ميكنم. از اينجا تقريباً وضع ترافيكش معلومه، كاملاً خلوته و ماشينا دارن به سرعت از روش عبور ميكنن. نه! عمراً اين پل تكون بخوره. پس آخه يعني چي؟ تلفن زنگ ميخوره. «سلام، ... چطوري؟ ..... قربانت...... آره دارم ميام تو ترافيكم،.... فك كنم تا دو دقيقه ديگه، نه نه نميدونم! حالا تو خودت برو منم سعي ميكنم برسونم خودمو.... باشه .... چاكرم .... خدافظ ...» عجب گرفتاريي شده. «ببخشيد ...» داره با موبايلش حرف ميزنه اينم حالا! آخرين بار سر اون موتوريه بود كه اينجوري شدم. طفلك تا اومدم بهش بگم ديگه دور شده بود و چند ثانيه بعدشم بار از رو تريلي افتاد روش. درجا تموم كرده بود حيوونكي.
شد 6 و 18 دقيقه! مخم قفل شده. كاش حداقل دم در نشسته بودم. «ببخشيد ميشه شيشه رو بكشين پايين؟» ... «ببخشيد اگه ميشه تا آخر!» ... خب حقم داره چپ چپ نگا كنه. چيكارش كنم، مهم نيست. دفه پيشترش ولي موفق شدم جلوي اون دختره رو بگيرم كه ميخواست از خيابون رد شه. دويدم و بهش الكي سلام كردم، طفلك همينجوري منو هاج و واج داشت برانداز ميكرد كه منظورم چيه، كه پرايده كه ترمز بريده بود يهو از چراغ رد شد و بعد از اينكه زد به وانت نيسان سه تا معلق زد كه دوميش رو خط عابر پيادهي روبروي ما بود. خلاصه ردخور نداره. اينم الان هموني كه فهميدم ميشه ولي چرا انقدر عجيب؟ نه راه نداره اصلاً، بايد نگه دارم ماشينو همينجا. «آقا ببخشين همينجا لطفاً نگه دارين» «!...» ... «ببخشين، نگه دارين لطفاً» «!... خيلي خب صبر كن آقاجان، اينجا كه نميشه بذار بكشم بغل ماشينو» .... «خب آخه شما كه دارين ميرين مستقيم، نميرين بغل كه؟!» «عزيز من اجازه بده جلو باز شده، اونور پل پيادهت ميكنم خب» «نه عزيز ِ من، من همينجا ميخوام پياده شم» «تو كه گفتي انتهاي همت يهو ميگي همينجا ميخوام پياده شم. خب منم كه نميتونم از رو بقيهي ماشينا رد شم. اي بابا!» رسيديم زير پل. تموم شد. نه! داريم ازش ميگذريم!
ساعت 6 و 19 دقيقه. يه صداي وحشتناك و عجيبي مياد مثل تركيدن و پاره شدن يه ديوار آهني. از شيشهي عقب فوراً بالا سرمو نگا ميكنم. پل تكون نخورده، هنوز سرجاشه ولي يه سايهاي ميبينم كه افتاده رو ماشين و داره هي گندهتر ميشه. يه لاستيك غولآساي كاميوني مياد رو كاپوت و سقف بسرعت مياد پايين. فشار عجيبي تمام سر و تنمو به پايين فشار ميده. مغزم ديگه تو كاسهي سرم جا نميشه! قرچ!
ويززززززززززززززززززز
- بله؟
- مگه ما بهت نگفتيم؟؟!
- خب، چرا! ولي من فك كردم شايد اشتباهي پيش اومده.
- تو خيلي غلط كردي.
- آخه من ديدم اون پل خيلي محكمه. دليلي نداره كه بريزه.
- ديدي كه پل قرار نبود بريزه.
- آخه از كجا ميدونستم قراره اينجوري بشه؟
- از اونجا كه ما بهت گفتيم خنگول!
- خب آخه هيچ دليل منطقي وجود نداشت براش خب.
- عجب خري هستي تو ديگه بابا! همون بهتر كه مُردي! مرتيكه گاگول!
- . . . . . . .
(ميدونين؟ خيلي الان بهم برخورده. ديگه چيزي نميتونم بنويسم. اينا خيلي بيتربيتن!!)
.